تاریخ

ابوذر غفاری رضی الله عنه(۲-۱)

کسی که دوست دارد به تواضع عیسی بنگرد می ‏تواند به ابوذر نگاه کند– محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم)

اکنون صفحات پاک و روشن زندگی این صحابه بزرگوار را ورق می‏ زنیم که دنیا را مملو از زهد و ورع خود کرد و دنیا نتوانست جایی از قلب او را مشغول کند او کسی نیست جز ابوذر غفاری.

او یکی از سابقین اولین اصحاب بزرگوار پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) است. در قولی آمده است او پنجمین فردی است که اسلام آورد آنگاه او به دستور پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به میان قومش بازگشت، وقتی پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه هجرت کرد، ابوذر نیز به آنجا رفت و همراه مسلمانان جهاد کرد.

ابوذر در زمان خلافت ابوبکر و عمر و عثمان رضی الله عنهم  فتوا می ‏داد، او سرآمد زهد وصدق و علم و عمل بود، همیشه حق را می‏ گفت و از سرزنش دیگران باک نداشت، او همراه عمر بن خطاب در فتح بیت المقدس شرکت داشت.

داستان مسلمان شدن ابوذر

ابوذر در قبیله ‏ای به نام غفار زندگی می‏ کرد، که به قطّاع الطریق بودن بر سر راه کاروان ها شهرت داشت. اگر کاروان ها خواسته آنها را عملی نمی‏ کردند و هر چه را می ‏خواستند به آنها نمی ‏دادند، آنها را غارت می ‏کردند.

ابوذر قبل از بعثت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) به عبادت مشغول بود و بیشتر اوقات به تنهایی تفکر می‏ کرد. او دنیایی را دوست داشت که در آن محبت و برادری و امنیت وجود داشته باشد. به دنبال طلوع فجری بود که جهان را روشن کند و تاریکی های جاهلیت را به جهانی نمونه تبدیل کند که مردم زندگی عادلانه را ادامه دهند و این آرزو قابل تحقق نیست جز در سایه دین اسلام.

مدت زیادی نگذشت که ابوذر بعثت پیامبر آخر الزمان را شنید. او می ‏خواست درباره این خبر مطمئن شود، رویایی که قلبش را مملو از شادی کرده بود و سعادتی که اگر بر کل جهان توزیع می ‏شد به همه می‏ رسید و حتی از این سعادت به سایر ستاره ‏ها نیز می‏ بخشیدند!

در اینجا مجال را به این صحابی جلیل می ‏دهیم تا قصه مسلمان شدنش را برای ما تعریف کند و چه قصه زیبایی است.

ابوذر می ‏گوید: به من خبر رسید که مردی در مکه ادعای نبوت می‏ کند؛ برادرم را فرستادم تا با او سخن بگوید: گفتم نزد این مرد برو و با او صحبت کن. او رفت با او سخن گفت و برگشت، گفتم: چه خبر؟ گفت او مردی است که مردم را به خیر دعوت می‏کند و از شرّ دور می‏نماید. گفتم: مرا مطمئن نکردی. مقداری غذا و عصایم را برداشتم و به طرف مکه رفتم؛ او را نمی ‏شناختم و دوست نداشتم احوال او را از دیگران بپرسم. همچنان از آب زمزم می ‏نوشیدم و در مسجد الحرام اقامت داشتم تا علی بن ابی طالب عبور کرد، گفت: این مرد غریب است؟ گفتم: بلی.گفت: پس به منزل من برویم. با او به راه افتادم، نه من سؤال کردم و نه او چیزی از من پرسید. فردا دوباره به مسجد آمدم، درباره رسول الله سؤال نکردم و کسی نیز به من چیزی نگفت. علی دوباره بر من عبور کرد. گفت: وقت بازگشتت فرا نرسیده است؟ گفتم: نه. گفت کارت چیست و چرا آمده ‏ای؟ گفتم: اگر به کسی چیزی نگویی و سرم را فاش نکنی به تو می‏ گویم چرا به اینجا آمده ‏ام. گفت: همین کار را می ‏کنم. گفتم: به من خبر رسیده که پیامبری مبعوث شده است. گفت: به راه درستی آمده ‏ای. من به منزل او می‏ روم. تو پشت سر من بیا. من به هر خانه ‏ای داخل شدم تو نیز بعد از من داخل شو. اما اگر کسی را دیدم که می ‏ترسیدم برایت مشکلی ایجاد کند، در کنار دیوار می ‏ایستم مثل اینکه کفشم را درست می‏ کنم و تو از کنارم عبور کن.

او رفت و من به دنبالش رفتم تا بر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) داخل شدیم. گفتم: ای رسول خدا از اسلام برایم بگو. ایشان دین اسلام را برایم تشریح کرد و من در همان جا مسلمان شدم. به من گفت: ای ابوذر این موضوع را پوشیده نگاه دار و نزد قومت بازگرد. وقتی خبر ظهور ما به تو رسید، نزد ما برگرد.

گفتم: قسم به کسی که تو را مبعوث کرده است با صدای بلند در میان آنها اسلامم را اعلام می ‏کنم.

ابوذر به مسجد الحرام آمد و در حالی که قریش در آن بودند گفت: ای جماعت قریش، أشهد أن لا إله إلاَّ الله وأنَّ محمداً عبده ورسوله. گفتند: این منحرف را بزنید. آنان تا حد مرگ مرا زدند. عباس به داد من رسید و خودش را روی من انداخت و گفت: وای بر شما مردی از طایفه غفار را می ‏کشید که کاروان تجاری شما از آنجا می ‏گذرد؟ آنان مرا رها کردند. فردای آن روز دوباره به آنجا رفتم و سخنان دیروز را تکرار کردم. دوباره مرا زدند و باز عباس مرا نجات داد[۱].

ابوذر می ‏گوید: من چهارمین نفر بودم که اسلام آوردم. سه نفر قبل از من مسلمان شده بودند که نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رفتم و گفتم: سلام علیکم ای پیامبر خدا، و اسلام آوردم. شادی را در صورت ایشان مشاهده کردم. فرمود: شما چه کسی هستی. گفتم: جندب مردی از طایفه غفار.

گفت: چهره پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) تغییر کرد، به این دلیل که بعضی در طایفه غفار اموال حجاج را می‏ دزدیدند[۲].

در روایتی آمده است که ابوذر به برادرش انیس گفت: تو همین جا باش تا خودم موضوع را بررسی کنم. به مکه رفتم. مردی را دیدم که ضعیف به نظر می ‏رسید. به او گفتم: مردی که از دین برگشته کجاست؟ به من اشاره کرد و گفت: این از دین برگشته است.

اهل آنجا با تمام وسایلشان بر سرم ریختند وقتی مرا ترک کردند مانند ستونی قرمز بودم. به کنار آب زمزم آمدم. خون را از صورتم شستم و از آب نوشیدم، حدود سی شب یا سی روز من بدون غذا آنجا بودم و تنها آب زمزم می ‏نوشیدم. تا جایی که شکمم از خوردن آب زیاد بزرگ شد….

تا جایی که (ابوذر) می ‏گوید: تا اینکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد بر حجر الاسود دست کشید و او و همراهش طواف کردند و نماز خواندند.

ابوذر می ‏گوید: من اولین کسی بودم که بر آن حضرت سلام کردم. گفتم: السلام علیک یا رسول الله. فرمود: «وعلیک السلام ورحمه الله» آنگاه فرمود: اهل کجا هستی گفتم: از غفار، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دستش را بلند کرد و با انگشتانش به پیشانیش زد. با خودم گفتم. اهل غفار بودنم را نپسندید. خواستم دستش را بگیرم دوستش مرا در جای خود نشاند او نسبت به ایشان از من آگاهتر بود آنگاه سرش را بلند کرد و گفت: از چه وقت اینجا هستی. گفتم: سی شب یا سی روز است که اینجا هستم. فرمود: چه کسی به شما غذا داده است؟  گفتم: من غذایی جز آب زمزم نداشته ‏ام. از بس آب زمزم خورده ‏ام چاق شده‏ام و احساس گرسنگی نمی ‏کنم. فرمود: آب زمزم مبارک است و به منزله طعام است. ابوبکر گفت: ای رسول خدا به من اجازه بدهید امشب به او غذا بدهم. ابوبکر، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و من با هم رفتیم. ابوبکر دری را باز کرد و به داخل رفتیم. ابوبکر از کشمش های طائف برایمان آورد. این اولین غذایی بود که می ‏خوردم. سپس نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) آمدم، فرمود: سرزمینی برایم اختیار شده است تصور می‏ کنم غیر از مدینه جای دیگری نباشد. آیا به جای من قومت را به اسلام دعوت می‏ کنی؟ شاید خداوند بوسیله تو به آنها سود برساند.

من نزد انیس آمدم گفت: چکار کردی؟ گفتم: من اسلام آوردم و او را تصدیق کردم گفت من نیز اسلام آوردم و او را تصدیق کردم. ما دو نفر با هم نزد قوم غفار آمدیم و نصف آنها اسلام آوردند و ایماء پسر رخصه غفاری (بزرگ آنان) امام آنان بود. نصف باقی گفتند وقتی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه بیاید مسلمان می‏شویم.

پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد مدینه شد ونصف دیگر نیز مسلمان شدند.

قبیله اسلم آمدند و گفتند: ای رسول خدا همانگونه که برادران ما مسلمان شدند ما نیز اسلام می‏آوریم. پس پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «خدا قبیله غفار را عفو کند و خدا قبیله اسلم را نگه دارد»[۳].

این چنین ابوذر امانت دین اسلام را حمل کرد در همان لحظه اول که ایمان به اعماق قلب او وارد شد و نور آن را احساس کرد دوست داشت که همه این جهان در آن نور زندگی کند.

ابوذر در میان قبیله خود زاهدانه خدا را پرستش کرد تا اینکه جنگ بدر، اُحد و خندق گذشت سپس به مدینه آمد ملازم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) گشت و از ایشان خواست که در خدمتش باشد. آن حضرت قبول کردند.

خدا ابوذر را رحمت کند که تنها می‏ میرد و تنها زنده می‏ شود

در مسیر غزوه تبوک رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رو به جلو حرکت کرد مردی از ایشان عقب مانده بود، گفتند ای رسول خدا! فلانی عقب مانده است. فرمود: او را رها کنید اگر در وی خیری باشد خداوند او را به شما ملحق می ‏کند. اگر غیر از این باشد خدا شما را از او راحت کرده است. سپس گفتند: یا رسول الله، ابوذر است که جا مانده است و شترش باعث عقب ماندن او شده است. فرمود: رهایش کنید اگر در او خیری باشد خداوند او را به شما ملحق خواهد کرد، در غیر این صورت از او راحت شده ‏اید. ابوذر پس از اینکه مشاهده کرد شترش کُند است و از لشکر عقب مانده است، متاعش را برداشت آن را بر دوش گرفت و پیاده به دنبال رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) راه افتاد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در جایی برای استراحت فرود آمد. دیده بان مسلمانان گفت ای رسول خدا! یک نفر پیاده و تنها در راه می ‏آید. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: ابوذر است. دیگران وقتی در او تأمل کردند گفتند: بلی به خدا سوگند او ابوذر است. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: رحمت خدا بر ابوذر باد، تنها راه می‏رود، تنها می ‏میرد و تنها زنده می‏ گردد[۴].

محبت و توصیه‏ های ارزشمند پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به ابوذر

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) ابوذر را زیاد دوست داشت حتی یک بار درباره ایشان گفت: «آسمان بر کسی سایه نیفکنده و زمین بر پشت خود حمل نکرده کسی را که راستگوتر و باوفاتر از ابوذر باشد که شبیه عیسی بن مریم ؛ است[۵].

رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: هر کس دوست دارد به تواضع عیسی بن مریم نگاه کند، به ابوذر بنگرد[۶].

رسول گرامی این توصیه ‏ها را به ابوذر کرد:

ابوذر می‏ گوید: دوست عزیزم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به من هفت توصیه کرد: «مرا امر کرد که مساکین را دوست داشته باشم و به آنان نزدیک شوم، و به پایین ‏تر از خودم بنگرم و از کسی چیزی را طلب نکنم و صله رحم را برقرار کنم هر چند که او دور شود. و همیشه حق را بگویم گرچه تلخ باشد، و در راه خدا از سرزنش هیچ کس ترس نداشته باشم و زیاد این ذکر را تکرار کنم: «لا حول ولا قوه إلاَّ بالله» چون این کلمات از گنج های عرش است[۷].

ابوذر گرچه بدن قوی داشت و شجاع بود، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: «ای ابوذر من تو را ضعیف می‏ بینم، همان را که برای خودم دوست دارم برای تو نیز دوست دارم حتی امارت بر دو نفر را نیز قبول مکن و ولایت مال یتیم را مپذیر»[۸].

امام ذهبی می‏گوید: این حدیث بر ضعف رأی و نظر ابوذر حمل می‏ شود. چون اگر ابوذر متولی مال یتیم می‏شد همه آن را در راه خیر انفاق می‏کرد و یتیم را به فقر می ‏انداخت چون گفته شده که ابوذر ذخیره کردن پول را جایز نمی‏دانست. کسی که امیر مردم می ‏شود باید مدارا داشته و حلیم باشد، اما همانطور که گفتیم ابوذر سختگیر بود، و به همین منظور پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) او را نصیحت کرد[۹].

پیامبر از ابوذر خیلی خرسند بود چرا که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) ابوذر را خیلی به خودش نزدیک می‏کرد.

ابوذر می‏گوید: پشت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) روی الاغی که بر روی آن رواندازی بود نشسته بودم[۱۰].

این حدیث بر تواضع رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و شدت محبت او نسبت به ابوذر را می‏رساند.

عبدالله علی پور

ادامه دارد

 

……………………………………………

 

[۱] – بخاری ۶/۴۰۰، ۷/۱۳۲، ۱۳۴، المناقب، مسلم ۲۴۷۴، فضائل صحابه.

 

[۲] – الطبرانی ۱۶۱۷،حاکم ۳/۳۴۲، حاکم و ذهبی آن را تصحیح کرده‏اند.

 

[۳] – مسلم ۲۴۷۳، مسند احمد ۵/۱۷۴-۱۷۵٫

 

[۴] – سیره ابن هشام، ۴/۱۴۹٫

 

[۵] – ترمذی و ابن حبان و حاکم از ابوذر روایت کرده‏اند. آلبانی می‏گوید حسن است. صحیح الجامع ۵۵۳۸٫

 

[۶] – روایت از ابویعلی، ابن حبان، حاکم از ابوهریره، آلبانی آن را تصحیح کرده است، صحیح جامع الصغیر ۶۲۹۲٫

 

[۷] – مسند احمد ۵/۱۵۹، ابن سعد ۴/۲۲۹، سند آن حسن است.

 

[۸] – مسلم ۱۸۲۶، باب امارت، احمد ۵/۱۸۰، ابن سعد ۴/۲۳۱٫

 

[۹] – سیر اعلام النبلاء ۲/۷۵٫

 

[۱۰] – طبقات ابن سعد، ۴/۲۲۸؛ مسند احمد ۵/۱۶۴٫

منبع: شاگردان مکتب نبوت، تألیف: محمود المصری، ترجمه: اسحاق دبیری

نمایش بیشتر

عبدالله علی پور

@نویسنده و مترجم @ آذزبایجان غربی - نقده @ شغل : دعوتگر دینی و فعال اجتماعی - مدیر کانال تلگرامی @sozimihrab

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا