اصول

محل وچگونگی نزول وحی 

اللهم یا معلم آدم علمنا اللهم يامعلم نوح علمنااللهم يامعلم ابراهیم وعیسی وموسی ومحمد علیهم الصلاة والسلام علمنا وفقهنا
آمين
حمد و ثنا وستایش خداوند واحد أحد ، به وجود آورنده همه اشیاء زمان و مکان زمین و آسمان، شب و روز کے جز اوراهنمایی نیست ، تنها اوست پناه خلق، شنوا و بینا وبر آورنده هم مطلبها است ، سلام ودرود برخاتم پیامبران حضرت رسول اکرم صلی اللہ علیہ و سلم و آل وأصحاب وی که الگوی راستین جامعه بشریت بوده اند .
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم گشته از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
از ادب پرنورگشته ست این فلک
وز ادب معصوم وپاک آمد ملک
( مثنوی مولانا )
با هم گذری تصویری حسی وخیالی خواهیم کرد بر چگونگی این رخداد مهم تاریخی وحی به صورت نزول حقیقی آن ، زیرا نزول ناگهانی ویک باره ی وحی برانسان، تأثیرات سخت و شدیدی برجای می گذارد .

آنچه آشکار و معلوم است در آخرین سالهای قرن ششم ودهه اول قرن هفتم میلادی در مکه ، محمد بن عبدالله همانند سالهای گذشته که چهل سال وشش ماه وهشت روز از سن مبارکش گذشته بود که برابر با 39سال وسه ماه وهشت روز شمسی بود؛رمضان همان سال هم به غار حرا رفت تا دور از غوغای زندگی روزمره وابتذال شهر ، باخود بیندیشد و راز و نیاز کند.در انزوا زیستن درآن زمان منحصر به شخص محمد بن عبدالله نبوده بلکه سنتی بوده ورجال قریش غالبا تحنث میکرده اند.
آن سال هم چون سالهای پیش وچون دیگران ، محمد به غار حرا رفته است تا مدتی با خدای خود خلوتی کرده باشد .
آن سال هم ساعتها درغار تنها باخویشتن می نشسته است ومی اندیشده است ، به خود ، به گذشته خود، به آینده اش ، به دیگران ، به کعبه ، به زمین و آسمان و به هستی.
وبعد بیرون می آمده است وساعتها، روی کوه حرا ، پیرامون غار حرا قدم می زده است ،وقار کوهستان را می نگریسته است و خاموشی دشت را ،عظمت و سکوت آسمان زلال عربستان را. آن شب ، صدای گامهای مرد که درسکوت کوهستان می تپید ناگهان خاموش شد.
به غار برگشت و نگاه کنجکاوش، بی آنکه راه به جائی برده باشد اندکی نشست وباز لحظه هائی به خود اندیشید و به به انتظار ناشناخته ای که درخود احساس می کرد چیزی هست و او نمی یابد ، بخواب رفت. ناگهان از خواب بشدت میپرد ، مثل اینکه کسی گلویش را می فشرد، چنان بسختی که احساس مرگ می کند، وحشت بقدری شدید است که هنوز نمی تواند آن را احساس کند، دست مرموزی که حلقومش را می فشرد رها می کند ، صدای مرموزی که گویی از همه ذرات عالم، از همه ذرات وجودش بر می آید ؛؛

إقرأ ؛ بخوان
وما أنا بقاری ؛ نمی توانم بخوانم
وباز گلویش را می فشارد به حدی که احساس مرگ می کند ورها می کند، وباز همان صدا !!!

إقرأ ؛ بخوان
وما أنا بقاری ؛ نمی توانم بخوانم

وبار سوم به همان ترتیب

إقرأ ؛ بخوان :: چه بخوانم

إقرأ بأسم ربک الذی خلق ، ……

تمام شد ، تمام هستی یک باره ایستاد وسکوت کرد . محمد ماند وغار و آرامش وتنهائی . وحشتش برداشت. از غار بیرون پرید وسرازیر شد ؛ گوئی از هرجا به جانش وحشت می ریزد ؛ می ترسید سرش رابالا بگیرد.
آسمان درکمره کوه ساکت شد ، ناگهان احساس کرد باز ( او ، جبرئیل) درسینه آسمان شب پدیدار شد.
ترسید رویش را به سوی دیگری برگرداند، باز او را دید ، از همه سو ، مثل اینکه همه جا هست . ایستاد . چه کند ؟؟
اظطراب وحشت جانش را چنان می فشرد که تحملش را نداشت . برمی خاست ، می نشست ، بخود می پیچید ؛ ساعتهای دردناک بکندی می گذشت. گوئی زمان متوقف شده بود ، چه سکوت هراس انگیزی ! چه آرامش درد آوری ! ماه همچنان آرام وخاموش می گذشت ، مي خواست فغانی برکشد ، حرف بزند ، نمی توانست .
درد روحش را می فشرد ،رفته رفته از نا امیدی آرام می شد ، التهاب وتپش در او سرد می شد، عقده ای که گلویش رامی فشرد باز شد ، بگریه افتاد . برخاست از غار بیرون آمد و خسته وپریشان شده بود ، به غار برگشت ، بار دیگر از غار بیرون آمد .سرازیر شد وسنگلاخها رادرسراشیبی کوه بسرعت می برید تاخود رابه خانه رساند نزد همسر وفادارش .
گفت خدیجه مرا بپوشان ، مرا بپوشان ، بر من آب بریز ؛ می لرزید ، دیگر نتوانست سخن بگوید ، خدیجه گلیمی بر او افکند به شدت ملتهب بود کم کم که آرام تر شد ،از چشمان مهربان همسر مهربانش انس واطمینان گرفت ؛ همدیگر را می نگریستند ومجال سخن نبود لحظاتی گذشت .
رسول الله صلى الله عليه وسلم به سخن آمد ،بعد تعریف داستان ….
خدیجه مرا چه می شود ؟ نمی دانم چه بود ؟ می ترسم ، می ترسم به خطا رفته باشم ، من نمی خواهم کاهن شوم .خدیجه همسر وفادارش که به همسرش ایمان داشت ، دلداریش داد ؛ به کسی که جان خدیجه در دست اوست سوگند می خورم که خدا تو را خوار نخواهد کرد ، تو خوبی و من مطمئنم که آنچه دیده ای خیر است . خدا تو را به خود دعوت کرده است ، دلت استوار کن .
با سخنان همسرش که احساس آرامش می کرد آرام شد، و همچنان که خود را در گلیم پیچیده بود خوابش برد ، و این آخرین خواب او بود .
خدیجه برخاست تا عموی پیر و دانشمند،{ ورقه بن نوفل} را ببیند که با این سخنان آشنااست، ماجرای همسرش را برایش بازگوید و….
ورقه بن نوفل سرگذشت محمد وکوه حرا را با ماجرای موسی وکوه سینا همانند می بیند ، ودختر برادرش را امیدوار می کند که اگر آنچه می گوید راست باشد ، ناموس بزرگ که بر موسی فرود آمده بود بر او نیز فرود آمده است. و او پیامبر این امت است و…
خدیجه سرشار از عشق و امید وایمان به داستان همسرش وبیمناک ومضطرب از آینده بزرگ وپر ماجرای او، برگشت .؛ محمد را همچنان پیچیده در گلیم خفته یافت ، آرام کنارش نشست ، چهره ی مردی را می نگریست که تا چند لحظه دیگر او بر خواهد خواست و زندگی تازه ای را آغاز خواهد کرد . چه خواهد شد؟ خدا او را به چه کار امر خواهد کرد؟ مردم با اوچگونه رفتار خواهند کرد؟ در او می نگریست و غرق در این اندیشه ها بود که ناگهان محمد که ناگهان محمد تکان سختی خورد ؛ بلرزه افتاد ، نفسش به سختی فرو می رفت و برمی آمد ، باز همان آهنگ آشنا را دردرونش شنید ، قاطع و آمرانه وبگونه ای که به سخن وآهنگ بشر نمی ماند.
بسم الله الرحمن الرحيم
یا ایهاالمدثر / قم فأنذر / وربک فکبر / وثیابک فطهر …..
امید وعظمت واطمینان درجان رسول الله صلى الله عليه وسلم جان گرفت.برخاست و خود را که به روشنی در آستانه یک زندگی جدید و در تماس با دنیای مرموز ماوراء و آینده وظیفه ی خطیر و رسالتی سنگین که احساس می کرد خود را آماده ساخت .
ماجرای او درمکه صدا کرد و به سرعت دهن به دهن می گشت .برای مردم بیکار و آسوده و کم مسئولیت یک شهر کوچک که بیشتر دورهم می نشینند و ساعت ها از هر چه و هر کس سخن می گویند، پیداست که این حادثه تا چه حد جالب و مشغول کننده است. شاخ و برگش می دادند و رفته رفته به استهزاء وتمسخر بدل شد خبر تازه درمکه همین بود .
دسته دسته مردم وبخصوص رجال قوم غالباً پیرامون کعبه می نشستند و از ماجرای محمد سخن می گفتند ، شراب می نوشیدند و لطیفه می گفتند و قاه قاه می خندیدند و. …
دشوارترین لحظه های زندگی جدید رسول الله صلى الله عليه وسلم فرا رسید و بلاها و مصیبت ها آغاز گردید ، شهر یک پارچه پر از اتهام و استهزاء شده بود ، نمی توانست بیرون آید . تنها دو امید یکی خانه اش درکنار همسر وفادارش خدیجه و دیگری که می توانست روح او را نیرو بخشد وبرتحمل مصیبت وطعن و خصومت خلق توانائیش دهد ، غار حرا بود .
رسول الله صلى الله عليه وسلم مکه را که از میان غوغای استهزاء ودشنام واتهام وقاه قاه خنده آن، نام خویش را می شنید ترک کرد .
وبار دیگر با امید فراوان از کوه بالا رفت ، همه روح و دلش را به او می سپرد ، سراپا انتظار می شد، قدم به قدم، خود را در برابر او می یافت، به کنار غار رسید . ایستاد، نگاه مشتاق و بی تابش همه جا در جستجوی او بود ، آسمان ، زمین، افق، همه جا را می گشت. خبری نشد ، خود را بدرون غار افکند ، همان نقطه آن شب را به دقت انتخاب کرد ، نشست . نگاهش ملتهبانه میان غار و بیرون غار می رفت و می آمد ، بر می خاست، به خود می پیچید ساعت های درد ناک درچنين انتظار تشنه وبی تابی وقت به کندی می گذشت.سه سال گذشت وپیامی نیامد ، وحی قطع شده بود . شرایط موجود درمکه طوری بود ، دشمنی پر کینه در انتظار او ، پنجره ها همه بر روی او بسته و شهر گناه آلود و بی شرم در پیرامون بتهای بله و گنگ خویش راحت و راضی خفته، تا فردا را باز خیزد و به محمد مشغول شود، از او سخن بگوید و باز بگوید وبخندد .
سه سال شب و روز رسول خدا بی امید خفت ، شبها رسول خدا به امید آن که پیامی دریافت کند راه کوهستان را پیش می گرفت و تا سحر بیدار می ماند و بی امید باز می گشت .
مکه هم چنان سرگرم کار او و او هم چنان چشم به راه پیامی از جانب خدا در کوه حرا .
روزهای پر شکنجه وشبهای پر انتظار پیاپی می آمدند و می رفتند و غار هم چنان ساکت بود وطبیعت گنگ و در آسمانها بروی او بسته .
سه سالی که سینه رسول الله صلى الله عليه وسلم را چنان می فشرد که آرزوی مرگ می کرد . ساعتها همچون مار گزیده ای درخلوت غار حرا به خود می پیچید ، آنچه او را بی تاب کرده بود تنها استهزاء مردم وبیزاری خویشان واشراف مکه نبود .
بلکہ دردناکترین اندوه رسول الله صلى الله عليه وسلم قطع وحی بود که آیا دوست اورا از یاد برده است ؟دیگر با او سخن نخواهد گفت ؟دیگر پیامی نخواهد رسید؟ آیا تکلیفی دارد و آگاه نیست؟
سه سال این چنین گذشت . یک روز دراوج نومیدی وپریشانی ، درآن هنگام که درزیر باران چنین اندیشه های درد آور وپرسشهای وحشت زا نشسته بود و یأسی تلخ وبیزار روحش را می خورد وافق تاریک وهراس آور آینده اش را مینگریست ناگهان احساس کرد پنجه نیرومندی حلقومش را به سختی فشرد، لرزه بر اند
امش افتاد، سنگین شد، بخود می پیچید، گوئی از درد مرموزی رنج می برد .کم کم آرامش یافت ، آهنگ آشنای سه سال پیش را در اندرونش شنید که مهربان و آمرانه با او سخن می گفت و کسی که سه سال پیش بردلش آتش زد ورهایش کرد تا او را در حریقی اینچنین سوزان بیازمایید ، اکنون باسوگند به دوپدیده طبیعت که به سرگذشت أو می مانند، اطمینان بخشید
بسم اللہ الرحمن الرحیم
والضحی والیل إذا سجی ماودعک ربک وماقلی والآخرة خير لك من الأولي. ….
رسول الله صلى الله عليه وسلم ، سرشار از امید برخاست وبیدرنگ، در راه دشوار رسالت مصممانه گام نهاد.او باید در قلب این صحرای مرگزا و خاموشی که گیاه نیز از روئیدن آن می هراسد وبر روی این دریای مواج و ملتهب رمل که دوام وثبات را نمی شناسد ، شهری استوار بر شالوده توحید بنیاد کند که در آن مساوات، عدالت، آزادی و برابری باشد. …..
وحی ، درمدت بیست و سه سال به تدریج از طرف خداوند به وسیله جبرئیل علیہ السلام برحضرت محمد صلى الله عليه وسلم نازل شد . نزول وحی به طور تناوب وپراکندگی، لطف و مرحمتی است ازطرف خداوند نسبت به بندگان خود ، زیرا مردم قبل از اسلام در اباحه و آزادی بدون قید و قیود بودند واگر قرآن یک مرتبه بر آنان نازل می شد ، تکالیف و مسؤليت های (الهی و اجتماعی) برایشان سنگین می بود، درنتیجه دل آنان از قبول وپذیرش اوامر ونواهی قرآن متنفروگریزان می شد نزول وحی به گونه تدریجی همه جای مکه ومدینه وحجاروشبه جزیره را تدریجا متحول نمود و قاره های آسیا و آفریقا وبخش عظیمی ازاروپا راتدریجا مجذوب خود کرد.
نزول وحی به این شیوه ی سخت فشار آور وناگهانی، حکمت بزرگی به همراه داشت، تابدین وسیله پیامبر رابه جنب و جوش وفعالیت وادارد واورا برای پذیرش مسئولیت عظیم رسالت، آماده کند وبداند که این یک ورزش روحی نیست ، بلکہ آن یک گزینش الهی بوده است .

والسلام عليكم ورحمة الله

تهیه وتدوين ؛ عبدالله علی پور

منابع ؛ قرآن شناسی م احمدیان ، شریعتی، عقاید اسلامی وریشه های آن

نمایش بیشتر

عبدالله علی پور

@نویسنده و مترجم @ آذزبایجان غربی - نقده @ شغل : دعوتگر دینی و فعال اجتماعی - مدیر کانال تلگرامی @sozimihrab

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا