اگر روزی خلیفه شوم …..(داستانی)
اگر روزی خلیفه شدم چه آرزویی داری تا برایت برآورده کنم؟
سه نفر با هم کولبری میکردند و هر کدام از آنها یک گاری و الاغی داشتند که هر روز پس از کارگری، شبها با هم جمع شده و شب را با سخنان شیرین سپری میکردند.
روزی یکی از آن ها که نامش محمد بود، گفت: دوستان اگر من روزی خلیفه شدم چه خواستهای دارید تا برایتان برآورده کنم؟
یکی گفت: خلیفه شدن شما غیر ممکنه! چطور شما گارگر ساده روزی خلیفه خواهی شد؟! شما از پس گارگری هم بر نمیآیی! آنوقت اندیشه خلیفه شدن در سر میپرورانی؟! گفت: فرض کنید من خلیفه شدم خواستهات را بگو…
گفت: جناب خلیفه ما مدتی با هم دوست و کارگری میکردیم؛ که اکنون قضای الهی شما را به مقام خلافتِ مملکت رسانده ولی من هنوز در جای خودم قرار دارم…
خلیفه گفت: نیازمندیهایت را بگو…
گفت: باغی میخواهم
خلیفه گفت: دیگه چه چیزی میخواهی؟ گفت: گلهای از اسب میخواهم!
خلیفه گفت: چیز دیگری میخواهی؟ گفت: یکصد خدمتکار هم میخواهم!
خلیفه گفت: چیز دیگری لازم داری؟ گفت: یکصد دینار هم میخواهم…
خلیفه در خیال خویش در اسرع وقت به ماموران خود دستور میدهد که خواستههایش را برآورده کنند. نوبت به نفری بعدی رسید؛ شما چه خواستهای داری بگو…
او نیز رو به محمد کرده و گفت: این غیر ممکنه که روزی خلیفه شوی!
گفت: فرض کنید من خلیفه شدم و تو پیش من آمدی؛ اکنون حاجت خویش را بگو تا برایت برآورده کنم…
گفت: اگر روزی خلیفه شدی مرا بر عکس به پشت الاغی سوار کن و بچههای محله را دنبالم جمع کن و بگویید ای مردم این مرد خیانتکار و دروغگو است! هر کسی با او سخن بگوید باید مجازات و زندانی گردد… این خواسته من است!
پس از این گفتگو همگی خوابیده ولی محمد که چنین خیالی داشت صبح زود بیدار و نمازش را اقامه نمود و دنبال آزوهایش رفت…
اولین کاری که محمد انجام داد فروختن گاری و الاغش بود؛ سپس برای رسیدن به آرزوهایش در اولین اقدام وارد پلیس شهر گردید و در پست خویش آنچنان جسورانه ماموریتش را انجام داد که مورد توجه همکارانش قرار گرفت و پس از مدتی به عنوان فرمانده پلیس شهر منصوب گردید…
پس از مدتی خلیفه وقت فوت نمود و پس از برگزاری جلسات رایزنی برای جانشینی خلیفه، قرعه به نام رئیس پلیس شهر محمد بن عامر در آمد!
محمد در دوران خلافتش پیروزیهای فراونی به دست آورد و مناطق بیستری را فتح و مرزهای کشورش را چنان توسعه داد که خلفای پیش از او انجام نداده بودند…
محمد فرزند عامر همان کولبر و کارگر ساده با توکل به خدا و تلاش و کوشش خویش به آرزویی که داشت، رسید.
مدت سی سال از فروختن گاری و الاغش میگذرد و اکنون بر منصب خلافت نشسته و کارشناسان و عالمان دینی دور ایشان جمع شده و همکاری لازم را انجام میهند و او نیز به خوبی مملکت داری میکند…
روزی از روزها به یاد دوستان گذشته که با هم کارگری میکردند، افتاده و به ماموران خود دستور میدهد آنها را بیابند و پیش من بیاورید… ماموران فرمان او را اجرا نموده و سربازانی را دنبالشان میفرستند.
پس از پیدا نمودن آنها به ایشان میگویند که خلیفه شما را به حضور خواسته! آنها میگویند ما هیچ جرم و گناهی مرتکب نشدهایم! گناه ما چیست که ما را فراخوانده است؟
ماموران هم میگویند ما ماموریم و معذور به ما دستور داده شده شما را به نزد خلیفه ببریم…
هنگامی که وارد قصر خلیفه شدند با چهره محمد همان دوست قبلی روبرو و بسیار شگفت زده شدند!!!
خلیفه از آنها پرسید مرا شناختید؟ ایشان نیز با تعجب بسیار گفتند بله ما شما را خیلی خوب میشناسیم ولی میترسیم که شما ما را نشناسی!؟ خلیفه میگوید خیر من هم شما را به خوبی میشناسم و بدین خاطر نیز به دنبال شما فرستادم.
در آن هنگام خلیفه به اطرافیان خود نگاه میکند و میگوید: من با این دو نفر سی سال قبل مشغول کارگری و کولبری بودم تا اینکه شبی با هم نشسته و با هم شوخی میکردیم و من به آنان گفتم اگر من روزی خلیفه شدم چه آرزویی دارید تا برایتان برآورده کنم! که آنها هم در آن هنگام آرزوهای خود را به من گفتند. آن وقت خلیفه رو به یکی از آنها نمود و گفت فلانی شما در آن هنگام چه خواستهای داشتی؟
آن مرد هم جواب داد: باغی زیبا، گلهای از اسب، یکصد خدمتکار و یکصد دینار…
خلیفه دستور میهد و آرزویش را برآورده میکنند…
سپس خلیفه به او میگوید: از این تاریخ به بعد بدون آن که کاری انجام دهید حقوق ماهیانه را برای شما تعیین نمودهام و هرگاه بخواهی میتوانی پیش من بیایی بدون آنکه کسی مانع شما شود.
سپس خلیفه رو به نفر بعدی میگوید شما چه آرزویی داشتید؟
آن مرد میگوید جناب خلیفه مرا ببخشید!
خلیفه هم میگوید: خیر تا آرزوهایت را بیان نکنی قابل بخشش نیستی…
باز میگوید جناب خلیفه ما یک دوست صمیمی و قدیمی بودیم و تمام!
خلیفه هم میگوید تا آرزوهایت را نگویی قبول نمیکنم
او هم می گوید: من گفتم زمانی که شما خلیفه شدید مرا بر عکس به پشت الاغی سوار کن و بچههای محله را دنبالم بیانداز و در شهر بگردان و بگویید که این مرد دروغگو خیانتکار است و هر کسی با او سخنی بگوید زندانی میشود…
خلیفه دستور داد آرزویش را برآورده نمایند! و با او چنین کاری کردند تا بداند خداوند بر هر چیزی تواناست
(ان الله علی کل شی قدیر)
اگر کسی که خواستهای دارد باید خواسته خوبی را از خداوند درخواست کند..
نوسه ر : حهسهن پێنجوێنی
منبع: اعلام النبلاء
ترجمه از کوردی: قادر رحمتی