ادبیاتداستان

داستان اول مثنوی معنوی

مثنوی معنوی

کتاب مثنوی معنوی اثر بسیار گرانبها از عارف وشاعر نامی حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی متخلص به مولوی می باشد که این عارف و شاعر پر آوازه در ۲۶۰۰۰ بیت و ۶ دفتر در قالب مثنوی با استعانت از قرآن کریم و احادیث مشهور بزرگان اسلام نغز ترین و پیچیده ترین تفکرات عرفانی را در قالب ۴۲۴ داستان پیا پی بیان نموده و هدف غایی این داستان سرایی در قالب تمثیل ترسیم راه رسیدن به معبود و اله و خداوندگار است .

در این نوشتار وچندین نوشتار بعدی سعی می گردد تعدادی از داستانها با ارائه توضیحات جهت روشن شدن مطلب ارائه گردد با شد که تلنگری باشد جهت تفکر بیشتر و سبب افزایش ایمان و در ک بهتر از مسائل دینی خوانندگان گردد.
داستان اول
داستان مربوط به پادشاهی صاحب مکنت و قدرت است که در روز شکار کنیزی بر راه او ظاهر می شود و پادشاه یک دل نه صد دل عاشق کنیزک شده و با دادن مال کنیز را صاحب می گردد و لی کنیز بعد از مدت کوتاهی سخت بیمار می شود و طبیبان از علاج بیماری و درد وی عاجز می مانند و علیرغم اینکه پادشاه حاضر به خرج مال بسیار در راه علاج کنیز می گردد و وعده های بسیار به اطبا می دهد و لیکن رنجوری غالب می گردد وکنیز به مانند مو باریک می شود .
عجز حکیمان ظاهرمی گردد و پادشاه چون این را می فهمد پا برهنه جانب مسجد می رود و با خداوند راز و نیاز آغاز می کند :
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح وثنا
کی کمینه بخششت ملک جهان من چه گویم چون تو می دانی نهان
ای همیشه حاجت مارا پناه بار دیگر ما غلط کردیم راه
در این قسمت مولوی در قالب شعر و از زبان پادشاه به خواننده القا می کند که آدمی در هر حالت بایستی خداوند را به یاد داشته باشد و در جهت رفع حاجات به در گاه ایزد منان پناهنده شود و طلب یاری از وی داشته باشد که تمامی فرج ها به دست اوست.
پادشاه بعد از راز و نیاز با پروردگار به خواب می رود و در خواب پیری را می بیند که به وی می گوید حاجتت روا شده است و فردا فردی پیشتت می آید که از طرف ماست و بدان که او حکیم حاذقی است و می تواند کنیز را مداوا کند. فردا طبیب ظاهر شد و پادشاه دانست که وعده ای که در رویاء و خواب دیده است محقق گشته و او را به گرمی در کنار خود نشاند و مشکل را با وی مطرح کرد.
طبیب حاذق که بر بالین کنیز بیمار حاضر می شود در همان نگاه اول می داند که بیماری وی از بدن نیست بلکه دلیل اصلی بیماری عشق و دل است و مولوی چه زیبا بیماری ناشی از عشق را توصیف می کند که امروزه روز نام افسردگی بران نهاده اند.
دید رنج و کشف شد بروی نهفت لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دلست تن خوشست و او گرفتار دلست
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بی‌زبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب
مولوی زمانی که به قسمت داستان می رسد شروع می کند از عشق شمس سخن راندن و با زبان شعر به خواننده می فهماند که خودش رنج کشیده عشق است به همین دلیل درد آن را خوب می داند و می تواند ساعتها در بیان راز ورمز عشق قلم فرسایی و شعر سرایی کند .
طبیب از پادشاه خلوت می خواهد تا بتواند کنیز را خوب معاینه کند و اعتراف بگیرد و بسیار استادانه با کنیز هم صحبت شده و در باره دوستان آشنایان او وشهرهای مختلف سوال می کند و سر انجام پی می برد که کنیز عاشق جوانی زرگر در شهر سمر قند است.
مولوی در این قسمت داستان به خواننده می فهماند که هر کسی نمی تواند در مان کند و درد را بفهمد بلکه بایستی طبیبی حاذق را برای درد های خود بیابیم چه درد بدنی باشد و چه درد روحی.
طبیب به پادشاه می گوید علاج درد این است که جوان زرگر را به هر قیمتی شده به اینجا بیاوری و پادشاه کنیز را به جوان می دهد و حسب دستور طبیب شربت سمی به جوان می خورانند تا ذره ذره در پیش چشم کنیز ضعیف و نحیف گردد و همین بیماری باعث شد که کنیز عشق خود را نسبت به او از دست دهد :
عشقها کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
جوان در مقابل چشمان کنیز می میرد و قبل از مردن شکایت می کند از رفتاری که با او شده است و ای با مرگش عشقش نیز در دل کنیز به خاموشی می گراید چون براستی عشق مردگان پاینده نیست چون هیچ آینده ای با آنها متصور نیست .
عشق زنده لحظه به لحظه تازه تر می گردد و انسان باید عشقی را برگزیند که پاینده و باقی است و باید مانند انبیا عاشق الله شد تا کار های انسان در دنیا و قیامت سر وسامان گیرد و نباید انسان نا امید گردد که عاشق پروردگار شدن کار ما نیست:
تو مگو مارا بدان شه بار نیست با کریمان کار ها دشوار نیست
در پرده آخر این داستان مولوی با گریزی به داستان سوم سوره مبارکه کهف داستان خضر و حضرت موسی واشاره به کشته شدن جوان به دست خضر می فرماید که جوان زرگر برای هوی وهوس شاه کشته نشد و چون فرمان حق تعالی این چنین واقع شده بود جوان به کام مرگ فرستاده شد و صحبت این است که بایستی تسلیم مطلق خواست پروردگار بود هر چند آن اتفاق و پیش آمد با عقل ناقص انسان کاری عجیب وخارق عادت باشد.
تهیه : سیامند محمودی
۰۶/۰۲/۱۳۹۷

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا