تاریخ

گریه بخاطر فوت همسایه(داستان)

پدر طبق عادت همیشگی در ساعت اول شب به منزل پسرش رفت، ناگهان صدای گریه­ ی او را شنید، ترسان و نگران بر او وارد شد و پرسید: پسرم! چرا گریه می کنی؟ 

پسرش با سختی و گلوی گرفته جواب داد: فلانی همسایه ما فوت کرد .

پدر با تعجب پرسید: چه چیز! فلانی فوت کرد! بذار بمیرد، پیرمردی بود که یک قرن داشت زندگی می کرد، او که هم سن و سالت نبود که بخاطر از دست دادنش گریه می کنی؟ چه پسر احمقی هستی! مرا دچار وحشت کردی! از  آن ترسیدم که بلایی بر سرت آمده باشد! این گریه همه بخاطر مردن یک پیرمرد همسایه است؟!

شاید اگر من می مردم این گونه بر من گریه نمی کردی!!

پسر با چشمان اشک آلود و صدای گرفته به پدرش نگاه کرد و گفت:  آری! هرگز بخاطر مردن تو این گونه گریه نمی کنم!

چرا که او کسی بود که دستم را  گرفت به میان جمع برد، مرا با خود به نماز جماعت در مسجد برد، سبب شد به نماز جماعت صبح بروم! او کسی بود که مرا از دوستان بد برحذر داشت و مرا به دوستانی با تقوی و حافظ قرآن معرفی کرد!  او کسی بود که مرا به حفظ قرآن  و خواندن اذکار تشویق نمود …

اما شما برای من چکار کردی؟

تنها اسمت پدر است برای من ، شما پدر جسم من بودی، اما او پدر روح من بود.. امروز به خاطر از دست دادن او گریه می کنم و بیشتر هم گریه خواهم کرد  زیرا او پدر واقعی بود… سپس شروع به گریه کرد..

در اینجا بود که پدرش متوجه شد، از خواب غفلتش بیدار گشت و از سخنان پسرش متأثر گردید و بر اثر سخنان پسر کوچکش موی بر بدن او سیخ شد و اشک از چشمانش سرازیر گردید و پسرش را در آغوش گرفت و قول داد از این روز به بعد هیچ نمازی را در خانه ­اش نخواند و  برای همه نمازها به مسجد برود.

منبع: قناه ابو ترکی للقصص

 ترجمه: خالد ایوبی نیا

نمایش بیشتر

خالد ایوبی نیا

استان آذربایجان غربی - ارومیه مترجم - نویسنده فعال دینی و حافظ قرآن

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا