از مادرم متنفرم!!

مادر، زیباترین و پرمعناترین کلمهٔ دنیاست؛ مادر سرچشمهٔ خوبی‌ها و محبت‌هاست؛ مادر امن و امان زندگی و آرامش‌بخش دل هاست.

بیشتر بچه ها با تلفظ کلمهٔ «مامان» (مادر) بزرگ می‌شوند. همه، مادرهایشان را دوست دارند و اگر شخصی گفت: من مادرم را دوست دارم، طبیعی است و اصلاً جای شگفتی نیست…

ولی خواهر و برادرم، اگر بشنوی شخصی بگوید: «من از مادرم بدم می آید، برایش آرزوی مرگ می‌کنم». چه عکس العملی نشان می‌دهید؟!

آیا دلیلی قانع کننده وجود دارد که انسانی چنین حرف‌هایی را در مورد مادرش بگوید؟

در یکی از کلاس‌های درس بودم که یکی از دوستانم به من گفت: من از مادرم متنفرم؛ تعجب کردم، و نزدیک بود او را بزنم!! و با عصبانیت سرش داد زدم: «می‌فهمی چی می‌گویی؟ این اصلا درست نیست».

نه تنها من از حرفش بدم آمد؛ بلکه دانش‌آموزهای دیگری نیز که حرفش را شنیدند سرش داد زدند…

باورتان می‌شود او از نوشتن هر گونه انشاء در مورد مادر خودداری می‌کرد و اگر مجبور می‌شد، از رفتارهای خشن مادر می‌نوشت!!

روزی از روزها تنها باهم در کلاس بودیم به او نزدیک شده و پرسیدم: چرا از مادرت متنفری؟ پاسخش مرا حیرت‌زده کرد و پشیمان شدم که چرا آن روز سرش داد زدم… او اصلا در گفتن حقیقت تردیدی نکرد و همه چیز را شفاف به من گفت، انگار مدتی است در پی شخصی می‌گردد تا این سؤال را از او بپرسد.

در حالی که بغضی بزرگ گلویش را می‌فشرد، گفت: به‌ دلایلی پدرم، مادرم را طلاق داد ومن نوزاد بودم و دو خواهر و یک برادر بزرگ تر از خودم داشتم. مادرم از خانهٔ پدرم رفت بی آنکه یکی از فرزندانش یا حتی من که شیرخوار بودم را باخود ببرد!

مدتی از رفتنش می‌گذشت که من به شدت بیمار شدم ، پدرم مرا نزد مادرم که جای دیگری زندگی می کرد برد ؛ ولی او مرا بغل نکرد و در پاسخ گفت: «دختر توست خودت به تنهایی از او مراقبت کن». پدرم به خانه بازگشت و از من مراقبت کرد. در طول این مدت پدرم به تمام کارهای ما رسیدگی می‌کرد ولی مادرم حتی یک بار هم از ما دیدن نکرد.

خواهرم مدتی پس از ازدواج باردار شد وحالش بد شد به گونه‌ای که بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زد و می‌خواست در این لحظات حساس مادرم کنارش باشد ، به مادرم زنگ زدیم؛ ولی او از آمدن نزد خواهرم امتناع کرد و حتی یک بار هم زنگ نزد که از حال خواهرم باخبر شود!!

این مختصری از زندگی مصیبت ‌بار هم‌ کلاسیم بود. وقتی گفت: مادرم از وجودم ناراحت است و مرا دوست ندارد، او را درک کردم؛ ولی با اینکه از اوضاعش خیلی ناراحت شدم به روی خودم نیاوردم و به او گفتم: که هر چه باشد مادرت است او را ببخش و به او احترام بگذار و این حرفم را تا آخرین روز به او می‌گفتم ؛ ولی زخمش بیشتر و بزرگ تر از آن بود که بی مهری های مادرش را  فراموش کند و او را ببخشد.

اگر از شخص غریبه‌ای ناراحت و متنفر شویم آسان است؛ ولی اگر آن شخص مادر باشد خیلی سخت و دردناک است.

پدر و مادر عزیز ، همان گونه که دوست داریم فرزندانمان با ما به بهترین شیوه برخورد کنند ،خودمان نیز باید سعی کنیم رابطه‌ٔ خوبی با فرزندانمان داشته باشیم. همان گونه که ما پدرها و مادرها گنجینهٔ فرزندانمان هستیم، آنها نیز گنجینهٔ ما هستند.

 احمد سالم بادویلان

  ترجمه: آسع

خروج از نسخه موبایل