تاریخ

اسلام آوردن شخصی پس از 20 سال مبارزه با دین (داستان

خاطرات شخصی که پس از 20 سال مبارزه با اسلام ، مسلمان می شود

شخصی درشهر سلیمانیه پس از بیست سال به خدا ایمان می آورد.! (داستان)

تابستان سال 2012بود که برای حل مشکلی مربوط به تقسیم قطعه زمینی که به عنوان ارث به خویشاوندانم رسیده بود آماده شدم ، به همین منظور و برای یکسره نمودن این کار ازطریق چند آشنا و دوست ، با شخصی که در بخش مساحت یابی- شهرداری – مشغول وظیفه بود ارتباط برقرار کردم
تاریخ معینی را برای رسیدگی به پرونده مورد نظر تعیین نمود ، با دوطرف دعوا ارتباط حاصل کردیم وپس از نماز ظهر، نمایندگان هردوطرف درمحل، حاضرشدند ..
بعد از بگو مگوهای فراوان و جار و جنجال های زیاد کار به جاهای باریکی رسید و نزدیک بود طرفین به جان هم بیفتند ؛ اما خدا را شاکرم که با پا درمیانی من طرفین آرامش خود را بازیافتند ؛ به آنان گفتم : عزیزان من ! خوب می دانید این زمین های به ارث رسیده به شما صاحب یا صاحبانی داشته  ولی اکنون آنان مرده اند و چیزی از این زمین ها را با خود به آن دیار نبرده اند و تنها چیزی که نصیبشان شده عبارت است از گوری دومتری و چند متر پارچه سفید ، شما هم روزی این زمین ها را از دست خواهید داد و آنچه می ماند و به دردتان می خورد چیزی نیست جز صفا و صمیمیت و نیکوکاری و گذشتن از این ثروت و سامان دنیا …

 بالاخره سخنان من موثر واقع شد و در نهایت یکی از طرفین دعوا که از نظر خویشاوندی به من نزدیکتر بود از سهم خودش گذشت نمود و بدین گونه میان آن دو صلح برقرار شد و کار به خیر و خوشی تمام شد و آتش فتنه خاموش گردید.

 نماز مغرب و عشا را درهمان جا اقامه نمودیم وبعداً به خانه هایمان برگشتیم.
هنگام برگشتن آن کارمند شهرداری نیز همراه ما سوار ماشین شد وایشان را به خانه اش رسانیدیم ، درمسیر برگشت از زحماتی که در این راه کشیده بودم تشکر و قدردانی نمود و نقش ماموستایان دینی را گرامی داشت و خاطرنشان کرد: ماموستایان دینی ستون اصلی جامعه ما بشمارمی آیند ؛ چون آنها هستند که در حل مشاکل مردم ، نقش اساسی ایفا می کنند و تا چند دهه پیش کلیه مشکلات و دعواهای خانوادگی و اجتماعی این مردم تنها از طریق پادرمیانی دلسوزانه امثال شما حل و فصل می شد
من هم بابت زحمت هایی که متحمل شده بود ازوی تشکرنمودم و زحمات وی را گرامی داشتم و برایش دعای خیر نمودم.

از آنجا که راه دور و طولانی بود، وارد مبحثی شدیم  درباره اعجاز علمی قرآن وحدیث ، و اینکه هیچ آیه وحدیثی نیست که با علم وتکنولوژی امروزی در تضاد باشد ، بحث ادامه پیدا نمود و ظاهراً تحت تاثیر قرار گرفته بود تا اینکه از گذشته خویش برایم تعریف نمود.
او گفت ماموستا : من مدت بیست سال تمام به خدای بزرگ ایمان نداشتم و با تمام افکار و اندیشه های اسلام نیز دشمنی می کردم .

وضعیت پدرم با من متفاوت بود ؛ او علیرغم اینکه مدت دوازده سال  تمام زمین گیر- فلج-بود ، با این حال دائماً مشغول نماز وعبادت بود ..

یکی از روزها که اواخر سال های هشتاد میلادی بود به خانه برگشتم ، دیدم که پدرم – چون نمی توانست قیام کند – نشسته ،نماز می خواند ، خیلی ناراحت وعصبانی شدم ، نتوانستم خودم را کنترل کنم و خطاب به او که در حال نماز بود گفتم ای پدر! چرا تو اینقدربه خود فشار می آوری ؟ با این حال هم مشغول عبادت خدایی هستی که کسی او را ندیده است و بر همگان پنهان است ! آیا تو خدا را می بینی که اینقدر خود را برایش خسته می کنی؟
راستش را بخواهی خودم را آماده نمودم که پدرم بعد از سلامِ نماز،مرا بافحش و ناسزا از خانه بیرون نماید ؛ اما برعکس هنگامی که نماز را به اتمام رسانید به من روکرد وبا آرامش ومتانت خاصی گفت : برو فازمتری را برایم بیاور ، احساس کردم پدر مرا به باد مسخره گرفته ، کمی ایستادم  ، گفت: چرا ایستاده ای؟ مگر نمی خواهی به سؤالت پاسخ دهم؟ با تعجب گفتم  بله ، چشم!

در راه با خود می گفتم پدر فازمتر را برای چه می خواهد و چه چیزی می خواهد به من نشان دهد ؟؟
به هر حال فازمتر را آوردم ، خواستم آن را تحویل ایشان دهم ؛ اما پدر گفت:  نه ، آن را نگاه دار و به داخل پریز برق فرو کن ، آنچه پدر خواست انجام دادم و فازمتر را به سوراخ پریز برق فرو بردم ؛ ناگهان دیدم که لامپی کوچک داخل فازمتر روشن گردید! پدرم گفت : این چیست؟ گفتم برق است پدرجان!  گفت: فازمتر را بیرون بکش ، من هم آن را بیرون کشیدم ، گفت: توی این کلید چه چیزی بود؟ گفتم برق! گفت : از کجافهمیدی که برق بو ، جریان برق با چشم که دیده نمی شود؟ آیا به وجود این برق باور داری ؛ هرچند آن را  با چشم نمی بینی ؟! ولی به وجود خدایی ایمان نداری که اگرچه تو  وی را نمی بینی  ام او تو را می بیند ؟ او به تو قدرت دیدن را داده است ؛ تا از طریق آن به مشاهده آفاق و انفس پرداخته و وجودش را باور کنی !

پس ای پسرخوبم ! بدان که من هم می کوشم توسط این نمازها به خدا برسم و با چشم سر وی را(دربهشت) مشاهده نمایم.
گفت : قسم به خدا ماموستا ،  گفته های پدرم آنقدر منطقی بود که تمام وجودم به لرزه در آمد وتمام موهای بدنم سیخ شد!با وجود داشتن سطح علمی عالی نتوانستم ، استدلال کاملاً علمی و منطقیش را انکار نمایم ؛ ناچار سرم را پایین انداختم و از منزل خارج شدم !

او در ادامه داستانی دیگر از دوران قبل از آشنائیش با اسلام و خدا را برایم تعریف نمود و گفت : در دانشگاه دوستی داشتم ، او مسلمانی درست و پایبند بود ، خیلی به من احترام می گذاشت ، هرگز کاری نمی کرد که مایه رنجش خاطرم شود ، هرگاه شعری را می سرودم – چراکه حس شعرسرایی داشتم- آن را با خط زیبایی که داشت برروی جلد کتابی می نوشت وسپس آن کتاب را به من هدیه می داد!  بعد از دو سال که کم کم فارغ التحصیل می شدیم و زمان جدایی ما  فرا می رسید ، روزی نزدم آمد و گفت : فلانی! اگر چه طرز تفکر ما از همدیگر خیلی دور است اما خیلی از صفت های یک مسلمان واقعی را در تو می یابم ! قسم به خدا دوست ندارم  بدون ایمان به خدا به نزد او برگردی!

او گفت :هنگامی که سخنان او را در باره خودم شنیدم از رفاقت ودوستی با او پشیمان شدم  و از اینکه این مدت با او دوست بوده ام به شدت افسوس خوردم ! و شروع کردم به ایراد گرفتن ازخدا واسلام و قرآن !

پس از مدتی که به خودم آمدم ، آن رفیقم به آرامی به من گفت : آیا می خواهی با همدیگر پیرامون اسلام و اعتقادات شما بحث کنیم ؟ آیا اساساً حاضری نظرات مخالف را بشنوی یا می خواهی افکار و ایده هایت را بر دیگران تحمیل کنی؟!  

من هم گفتم نه این طور نیست ، من هم می خواهم بیش از پیش به یقین برسم ، اما به من بگو کدام یک از احکام و آموزه ای دین اسلام  با علم امروزی تطابق و سازگاری دارد؟ اگر یک مورد را برایم بیاوری مطمئناً آن را تصدیق خواهم نمود؟!

او هم در حالی که خنده بر لبانش شکوفه کرده بود به من گفت: نه اینکه اعتقادات و احکام و قوانین اسلام با علم و دانش روز  تضادی ندارد ؛ بلکه اسلام  همواره  ما را به فراگیری علم ترغیب می کند و از علم و علما در اسلام بسیار تقدیر شده است 

او به من گفت:  شش ماه به تو فرصت می دهم تا قرآن را به دقت بخوانی ؛ اگر درآن موردی را پیدا نمودی که با علم امروزی در تضاد بود ، من  فکرو دین تو را می پذیرم و از  دین اسلام روی بر می تابم !
گفت: این سخن شرط گونه و حاکی از یقین سرشار او موجب خوشحالی فراوان من شد ، پس براین اتفاق نمودیم که من در طول این شش ماه ایرادهای خود را ازقرآن جمع آوری نموده  وآنها را ارائه کنم ، و همچنین موردی یا مواردی را در قرآن  پیدا کنم که با علم امروزی در تضاد باشد ؛ که اگر چنین کردم او اسلام را کنار زده و فکر من را قبول نماید و اگرمن نتوانستم در طول این مدت آنگونه که توافق نموده ایم ظاهر شوم دو راه در پیش رو خواه داشت ، نخست اینکه از ایراد گرفتن – غیر منطقی – از دین اسلام دست بردارم و دوم اینکه آن را قبول نموده و مسلمان شوم …

 همچنان داستان زندگیش را برایمان بازگو می نمود تا اینکه به در خانه اش رسیدیم خیلی ما را تعارف کرد که به خانه اش برویم و ادامه داستان را در برایمان تعریف کند ؛ اما به خاطر اینکه رانندة ماشین باعجله بود ومی بایست به روستایش (به رده که ر) برمی گشت  قبول نکردیم و پیاده نشدیم ؛ ولی من قسم خوردم  تا بقیه داستان را تعریف نکنی نمی گذارم از ماشین پیاده شوی! گفت : پس همین جا داستان را ادامه می دهم ، به تعریف داستان برگشت وگفت : بعد از آن روزشروع کردم به خواندن کتاب هایی  که علیه قرآن نوشته شده بود ؛  ده ها کتاب رابه این منظور مطالعه کردم ؛ ولی در هیچ کدام از آن ها ایرادی بجا پیدا نکردم ، همه آنچه دیدم عبارت بود از دشمنی ، جهل وکینه ای که نویسندگان آن کتب نسبت به اسلام در درون داشتند ، مدت پنج ماه گذشت حسابی خود را خسته نمودم اما هیچ دلیل قانع کننده ای را نیافتم که قرآن و اسلام را به چالش بکشد
پس تصمیم گرفتم شخصاً و مستقیماً به مطالعه قرآن بپردازم وایرادهایش را پیدا کنم !

به این منظور شروع به مطالعه قرآن نمودم ؛ اما نمی دانستم که قرآن مرا به سوی خود جذب می کند !

 باور کن ماموستا ! اکثر شب ها یک تا دو ساعت قلم  و دفتر را به قصد پیدا نمودن ایراد و اشتباهی درقرآن به دست می گرفتم ؛ اما سودی نداشت و با خستگی و نومیدی مفرط سر بر بالین می گذاشتم و بدون اینکه هیچ چیزی بنویسم خوابم می برد!
مهلت شش ماهه داشت به اتمام نزدیک می شد و تنها یک شب ، باقی مانده بود ؛ در دو راهی قرارگرفته بودم ! نمی دانستم که آیا ایمان بیاورم و مسلمان شوم یا کماکان از آیین اسلام  ایراد بگیرم ؟!

بالاخره مدت شش ماهه به اتمام رسید نتوانستم خودم را کنترل کنم قرآنی را بدست گرفتم و رو به خدا نمودم  و گفتم خدای این قرآن ، اگر توحق و راستی ، اکنون من این قرآن را باز می کنم تو یک آیه را به من نشان بده که با دلیل علمی وجود و بزرگی تو را به من بقبولاند.
گفت: هنگامی که قرآن را باز نمودم چشمم به آیة 32 سوره انبیاء افتاد که می فرماید: وَجَعَلْنَا السَّمَاءَ سَقْفًا مَّحْفُوظًا ۖ وَهُمْ عَنْ آيَاتِهَا مُعْرِضُونَ یعنی:وما آسمان را سقف محفوظی قرار دادیم ولی آنان از نشانه های (خداشناسی موجود در)آن روی گردانند و در باره این همه عظمتی که بالای سرشان جلوه گر است نمی اندیشند.
گفت: خداعالم است  بادیدن این آیه شوکه شدم با عجله قرآن را برداشتم وبه سوی مسجدی که در نزدیکی منزلمان بود به راه افتادم ؛ چرا که هنوز در گمان به سر می بردم و با خود می گفتم احتمالاً این آیه را مسلمانان خودشان نوشته اند تا بدینوسیله مردم را از راه بدر کنند ! به مسجد رسیدم و بیشتر از ده قرآن را نگاه کردم که این آیه در تمام آن ها نیز موجود بود ! باور کن ماموستا به این هم قانع نشدم ، رفتم در منزل خادم مسجد را زدم و وی را از خواب بیدارنمودم وکهن ترین و قدیمی ترین قرآن مسجد را از وی خواستم او هم کهن ترین آنها را، که دارای صفحات زردرنگی بود و بخاطر کهنگی، از هم گسیخته شده بود؛ برایم آورد ، وقتی که به آن نگاه کردم دیدم آیه مزبور در این قرآن هم نوشته شده است!
ماموستا ناخودآگاه به زانو افتادم و شروع به گریه کردم ؛ خادم مسجد مرا بلند نمود و با توجه به اینکه پدرم را می شناخت ومی دانست که من یک مُلح – بی عقیده -هستم ، مرا دل داری داد و به من نحوه غسل نمودن را آموزش داد ، من هم همان جا و در حضور آن خادم مهربان مسجد ، شهادتین – اشهد الا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله – را بر زبان جاری ساختم  ، فورا به منزل برگشتم وغسل نمودم و برای اقامه نماز صبح ، به سوی مسجد به راه افتادم ؛ اما نمازخواندن را بلد نبودم ، فقط مانند مردم ایستاده بودم و فقط گریه می کردم  ، احساس می نمودم تازه از مادرم زاده شده ام ، وقتی که سلام نماز را دادیم شخصی به تندی وبا گریه مرا درآغوش گرفت ، متوجه شدم که او همان رفیق دوست داشتنیم است که مدت شش ماه بود یکدیگر را ندیده بودیم ، به من نگاه کرد و گفت : فلانی، قسم به خدا ، این مدت خیلی برایت دعا نموده ام که الله تعالی بوسیله قرآنش تو را هدایت نماید و تو را به دین اسلام مشرف کند ؛ سپاس خدایی را که تو را رهنمایی نمود و بالاخره اسلام را شناختی و مسلمان شدی.
آری برادران وخواهران گرامی این دوست عزیز ما بدین شیوه ایمان آورد و باعث تجدید ایمان ما هم گردید ، در اوج خوشحالی از یکدیگر خداحافظی نمودیم و قرار گذاشتیم که اگر خدا خواست باری دیگر یکدیگر را ببینیم و بیشتر همدیگر را بشناسیم و تبادل نظر کنیم ؛ هرچند تاکنون این دیدارنصیب نشده و موفق نشده ایم همدیگر را ملاقات کنیم ..

و نمی دانم آیا  باری دیگر همدیگر را در این دنیا خواهیم دید و یا در بهشت برین یکدیگر را ملاقات می نماییم انشاالله.
امیدوارم این داستان مورد رضای خدا واقع شده وخوانندگان نیز از آن لذت و پند گرفته باشند و از خداوند منان خواستارم که پسران ودختران سربلند ملتمان را هدایت فرماید که توسط رفقای ناباب و گمراه به بیراهه کشیده نشوند و همچنین امیدوارم نمونه دوستان صالح در دانشگاه ها ومدارس جهت راهنمایی همراهان و دوستانشان بسوی راه صحیح ودرست بیشتر و بیشتر شود به امید آن روز.
ترجمه:اسمعیل ابراهیمیان 18/8/93 حمزه آباد.

 

نمایش بیشتر

اسماعیل ابراهیمیان

@نویسنده و مترجم @ آذزبایجان غربی - مهاباد @ فعال دینی و دعوتگر

نوشته های مشابه

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا