اندیشه

اینگونه قدردان لحظه لحظه ی عمرمان باشیم …

اگر می خواهی از به هدر رفتن اوقاتت جلوگیری کنی…

 در این روزها، داستانی به دستم رسید که متاسفانه نام نویسنده اش در آن نبود، مقاله ، باحال و هوای رمضان همخوانی داشت .

من هم با اندکی تغییرات آن را ترجمه کردم، البته بدون آنکه آسیبی به محتوای آن رسانده باشم.

خواستم آن را تقدیم  شما بزرگواران کنم، امیدوارم با خواندن آن لحظات خوب و خوشی را سپری نمایید.

فرزند تازه به دنیا آمده ی ما از دیروز عصر حالش خوب نبود و امروز عصر که از سر کار برگشتم با وجود خستگی مفرطی که داشتم، تصمیم گرفتم او را به بیمارستان ببرم و این خودش نوعی استراحت برایم به شمار می آمد…

بله آماده شدیم  و رفتیم ؛اما کسانی که در مطب منتظر معاینه پزشک بودند تعدادشان زیاد بود، هر کدام منتظر بودند که نوبتشان برسد؛ مشخص بود که انتظارما یک ساعت بیشتر طول می کشد، شماره ی ویزیت خودم را گرفته و در سالن انتظار نشستم.

 با این که تعداد زیادی زن و مرد در سالن انتظار بودند، اما سکوت همه جا را فراگرفته بود؛ تعدادی کتابچه روی میز گذاشته بودند تا منتظران با آن خود را سرگرم کنند ، عده ای از آنان با این کتابچه ها مشغول بودند و برخی هم  چشم هایشان را فروبسته  و در حال فکر کردن بودند… نمی دانستم به چه فکر می کنند؟ و بعضی دیگر هم به این طرف و آن طرف چشم دوخته بودند.

وقتی به آنان خیره می شدم نوعی اضطراب و استرس را در اکثرشان مشاهده می کردم ،سکوتی وحشتناک بر فضا آن سالن حاکم بود! – همه نگاه ها به خانم ویزیتور بود تا – ناگهان کبوتر اقبال  بر سر آن کسی می نشست که  شماره اش را می خواندند و  نوبتش می رسید! فوری به طرف اتاق پزشک راه می افتاد و دوباره سکوت همه را فرا می گرفت!

درمیان این جمعیت تازه جوانی نظرم را جلب کرد ه بود که قرآنی جیبی در دست داشت! چنان خودش را به خواندن قرآن مشغول کرده بود که دیگر حواسش به اطراف نبود. باهمه وجود به خواندنش مشغول بود، گویی در عالمی دیگر به سر می برد!

من هم از همان اول به او نگاه می کردم ؛ ولی زیاد به حالش فکر نمی کردم ؛ اما وقتی انتظارمان به طول انجامید، توجه ساده ام به او تغییر کرد و عمیقا به فکر افتادم  و شیوه ی زندگی و مراقبت از زمان و ارزش نهادن به ساعت های زندگی آن جوان تأملم را بر انگیخت.

نگاه کردم یک ساعت تمام از عمرم رفت بدون اینکه سودی از آن برده باشم! 

دراین لحظه صدای اذان مغرب از مناره های مساجد اطراف بلند شد؛ رفتیم به طرف نمازخانه بیمارستان، سعی کردم کنار آن جوان که قرآن می خواند باشم؛ بعد از آن که نمازمان تمام شد همراهش به راه افتادم و به او گفتم: من خیلی خوشم آمد وقتی دیدم به این شکل به وقت و عمرت ارج می نهی!

صحبت های ما ازاینجا شروع شد که ما فرصت های زیادی داریم که بیهوده هدر می روند و متاسفانه هیچ نفعی از آن نمی بریم!

درشب و روزهای زندگیمان ساعت ها  بیهوده تلف می شود؛ بدون آنکه احساس کنیم و برایش پشیمان شویم. او گفت: حدود یک سالی است که یکی از دوستانش راهنماییش کرده که برای جلوگیری از هدر رفتن اوقاتش، یک قرآن جیبی تهیه کند؛ از آن موقع تا به حال هر وقت بی کار شدم  قرآن تلاوت می کنم ؛ این تلاوت ها ممکن است دو برابر آن تلاوتی باشد که در منزل و یا مسجد انجام می دهم  !مان طور که مشخص است قرائت قرآن از روی خود قرآن ثوابش بیشتر است.

او سپس گفت :

حالا ما در سالن انتظار هستیم، من یک ساعت و نیم است که منتظرهستم، خوب از تو می پرسم : کِی در طول شبانه روز یک ساعت و نیم فرصت پیدا می کنی که در آن قرآن بخوانی؟

واقعا چقدراز فرصت هایمان بیهوده از دست می روند؟ چقدراز ساعت های زندگی مان  بی فایده می گذرند و هیچ استفاده ای از آن نمی کنیم؟!

حالا ببین چندها ماه می گذرد بدون آنکه در آن قرآن بخوانیم .

به نشان تایید سخنانش سری تکان دا‍دم و گفتم: بله !

دیدم من مسئولم و زمان در دست خودم نیست باید منتظر چه چیز باشم؟

دراین موقع صدای منشی آمد که شماره من را خواند و زنجیره ی افکارم را پاره کرد بعد از این که از بیمارستان بیرون آمدم رفتم به کتابخانه تا یک قرآن جیبی تهیه نموده و بخرم؛ تا از این به بعد بیش از گذشته مراقب اوقاتم باشم.

حه سه ن پینجوینی

ترجمه : سیران برونوسی

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا