تاریخ

ای محمد؛ قبل از آمدنت سرابی بیش نبودم

قبل از آمدنت سرابی بودم و با آمدنت زنده گشتم
ای محبوبم و ای مهربانم، ای ناجی بشریت؛ قبل از آمدنت… قبل از پخش نور تابانت، قبل از دریافت نخستین بخش وحی در آن شب، گم شده ای بودم.

یاد دارم ای محبوبم، قبل از مشرف شدنت، محروم گشته بودم از زندگی، اسیری بودم از هر سو در بند و زنجیر. با تولدم شرمنده می گشتند پدر و برادرم و خانواده ام.

چاره ای جز این نبود برایم، یا باید دور می افتادم ز کاشانه و می شدم رهسپار بیابان های زرد و خشکیده، یا می شدم همیار خاک و زنده به مهمانی گورستان می شتافتم، یا در نهایت لطفی می کردند در حق من بینوا و حیاتی به من ارزانی می داشتند، اما چه حیاتی؟! اسیر و ذلیل و زیردست، حق پایمال شده و بی کس و کاس و پریشان. گاهی کالایی می گشتم و ارزون به خرید و فروش می رفتم. برای عده ای شده بودم وسیله ای برای لذت بردن. در این میان برخی گستاختر، گامی فراتر نهاده و مرا شیطان و مصیبت و فتنه انگیز می خواندند. برخی نیز همچون دارایی هایشان، مرا به ارث می گذاشتند. با هر ظلم و ستم و تجاوزی مادر می شدم، اما باز زیردست و مظلوم و نامحترم، اسیر دست ستمگران بودم.

آنگاه که جلو چشمانم دختر نازنینم را زنده زنده به خاک می سپردند، ناتوان بودم از پیشگیری از این تراژیدی اسفناک و غم انگیز. آنگاه که با دختر دلبندم بدرفتاری می شد، امان صد امان اجازه موضعگیری نداشتم. همچون سرابی نمایان گشتم، در بیایان به کام مرگ پا می نهادم و نابود می گشتم و سوخت آتش فروزان ظلم و ستم می شدم و این نهایت معنای وجود من در زندگی، به عنوان موجودی در این عالم بود. بی هویت و بی نام و نشان گم شده بود و جامه ای برایم دوخته بودند: زشت، سیاه، ناپسند و غریب.

نمی گذاشتند برخوردار شوم از منزلتی پاک و زیبا و یا حقوقی داشته باشم همچون مردان. برای همین می گویم که تمام زندگی ام شده بود غرق در تاریکی و سیه شبی که پایانی نداشت.

قبل از آمدنت خبری به گوشم رسید، مژده دادند که چشم انتظار باشید، دادگری در راه است، ناجی و بشارت دهنده ایست برای تمام انسان ها. ای محبوب و نور چشمم؛ از همان لحظه تمام وجودم، تمام مفاصل و اعضایم را گوش و چشم کردم که عزیز جانم در راه است. چشم انتظار بودم که ببینم کجایی؟ بشتابم به سویت و گوش به فرمانت گردم، چرا که می دانستم تو همان ناجی و فرستاده هستی برای تمام هستی.

آن روز که مژده به دنیا آمدنت را دادند، من چشم انتظار و بی تاب، ثانیه ها را می شماردم، چقدر شتاب می ورزیدم. آن روز روشنایی خورشید بسیار درخشنده تر و زیباتر و شادابتر بود، ابر ها از شادی می رقصیدند و سایه می افکندند. همزمان با درخشیدن نور عالم، زندگی دگرگون شد. پایه های طاق قیصر و کسرا لرزیدند، قدرت ظلم و ستم از بیایان جهل و نادانی جمع و نابود گشت. تحولاتی به وجود آمد که تمام جهان هستی را حیاتی دوباره بخشید. شهرها و دشت ها، نباتات و موجودات، همگی گل نرگس به دست گرفته و منم گلاب نرگس می افشاندم و جلو کاروان را با گلاب، معطر می نمودم.

با آمدنت ای محبوبم؛ منی که همچون بیابانی زرد و خشکیده گشته بودم، تبدیل به چشمه ای جوشان، رودی روان و دریایی زلال شدم. به پایان رسید راه دور و دراز شقاوت و مظلومیت و حق پایمال شدنم. با آمدنت ای سرورم؛ مدال انسان بودن به گردنم آویخته شد. فرمودید که انسان ها همه یکسانند، و آنکه باتقواتر گشت، بالاتر رفت. آنچه در طول تاریخ به باد فراموشی سپرده و از آن بی بهره گشته بودم، تو به من بازگرداندی عزیزم. تاج مبارک مادری را بر سرم نهادی و بهشت را زیر پاهایم قرار دادی و همسان مردان گرداندی. آن که از زندگی محرومم می کرد و زنده در گور دفنم می کرد، قاتل خواندی و به کسی که تحقیرآمیز به من نگاه می کرد، می فرمودید: «ما أکرمهن الا کریم و لا اهانهن الا لئیم». اگر تفاوتی بین من و برادرم قائل می شدند، می فرمودید: «اتق الله واعدلوا بین اولادکم».

ای پیامبرم تاج سرم؛ یاد دارم زمانیکه آمدی با مردان رقابت می کردم و برای برترین شدن، تلاش می نمودم. نازنینم سرزنشم مکن که چنین بی قرارم، چرا که در بیابانی سخت و بی رحم اسیر گشته بودم.

آری… فدایت شوم ای محبوبم و محبوب خدا، تو بودی که با رسالت والایت، بیابان خشکیده مرا به باغ و بوستانی از جوانه های نوشکفته، عالی و پر نقش و نگار آباد کردی. پس چرا نشتابم! پیمان می بندم دریغ نکنم از هیچ تلاشی برای خداشناسی و پیشتاز کاروان بشریت باشم. منم آمده ام ای سرورم که بلیط بخت آزمایی خودم و زندگی نابود گشته ام را برنده شوم. دخترانِ مادرمان حوا را از سیه روزی و زندگی پر درد و رنج و تاریکشان دریابم. ای محمد(صلی الله علیه و سلم) فدای راه و برنامه ات شوم، پیمان می بندم تا روحی در بدن بوده و تا نفسی در سینه بدمد، از مسیر والای انسان دوستیت کنار نخواهم رفت.

خدمتکار دعوتت بوده و پیرو سنتت خواهم بود. آری ای محبوب خداوند…

امروز به همراه خواهران عزیزم آمده ام که یک صدا فریاد برآوریم که دوستت داریم و راه و سلوک زیبا و جذابت را هیچ گاه ترک نخواهیم کرد.

نه عزیزم من از کسانی نیستم که به تمسخر گیرم تو را که برای زمین و آسمان پیشوایی و زندگی ام را نابود گردانم با پشت به برنامه ات، خود را رسوا کنم. سوگند به خدا از آنها دوورم، به اندازه رحم و مهر و عشق تو ای پیامبرم که می فرمودید: «استوصوا بالنساء خیراً». آری فدایت شوم من از کسانی هستم که در اُحد، در دفاع از تو، ده ها ضربه ی نیزه را بر جسمم با جان و دل خریدم و به زانو در نیامدم و باز تنها در غصه تو و برنامه ات بودم.

ای محبوب خدا؛ دوست دارم فریاد برآورم و به همه جهانیان بگویم که محبوب خدا و رهبر من، تنها مدافع حقوق زنان و تنها فعالی مدنی و پدری مهربان نیست، بلکه بسیار بالاتر از آن است… آری او «رحمه اللعالمین» است.

ای سرور و پیامبر و پیشوای انسانیت؛ ما شاگرد و تلمیذ برنامه ات هستیم. امید داریم که بر روی حوض کوثر، چشم هایمان را بینا و دل هایمان را از تشنگی فراقت سیراب گردانیم.

نویسنده: هلاله محمد الماس
مترجم: کلثوم حسن زاده

نمایش بیشتر

کلثوم حسن زادە

@@نویسنده و مترجم و شاعر ایران - آذربایجان غربی - سردشت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا