تاریخ

دزد پرهیزکار!(داستان)

ترجمه از عربی : عبدالله علی پور

 قصه ای که می خواهم برایتان بازگو کنم ، یکی از جذاب ترین داستان هایی است که در زندگیم شنیده ام .

چه بجا خواهد بود اگر داستان را از زبان استاد علی طنطاوی رحمه الله بشنویم ؛ او تعریف می کند و البته می گوید : که در این قصه ، درس و عبرتی نهفته است برای کسی که پند پذیر باشد،این داستان طوری است که بیشتر مردم آن سرزمین به أن آگاهی داشته و دارند.

داستانی که استاد طنطاوی برایمان نقل می کند : قصه ی جوانی است که هم صفت تقوی و تعهد دینی واخلاقی  در اوست و هم دوری از فرامین ارزنده در او دیده می شود تا وقتی که شامه ای از دین و تقوا را می چشد…

استاد از روی دلسوزی به آن شاگردش می گوید: هیچ وقت تامین زندگی خود را بر مردم تحمیل مکن، زیرا عالمی که دستش را در برابر مردمان این دنیا دراز می کند هیچ خیری در او نیست ، لهذا توصیه ی من به شما این است که دنبال صنعت و شغلی بروید که پدرانتان پیشه کرده اند و به آن مشغول شوید ولی یادت باشد که در آن شغل تقوای الهی را پیشه کنید.

آن جوان پس از صحبت های استادش پیش مادرش رفت و از او پرسید : شغلی که پدر مرحومم داشت چه بود؟ مادرش جواب داد! پدرت به رحمت خدا پیوسته است حال شما چه کار به صنعت او داری! برو دنبال صنعتی که از او مهم تر باشد!

جوان بر گفته خود پافشاری می کند ، تا این که مادرش به ناچار به شغل پدرش اقرار می کند ! و میگوید پدرت پیشه (دزدی) داشته است!

جوان مات و متحیر ماند !   شغل پدرم دزدی….. ! به مادرش گفت: ولی استادم گفته  بروید به هر کاری مشغول شوید که شغل پدرانتان بوده است ولی در آن تقوای الهی داشته باشید!

مادرش با چشمانی پر از اشک و حسرت گفت ! افسوس برتو ….. آیا در دزدی هم تقوی امکان دارد ؟

همانطور که تقوی در جوان موجود بود غفلت نیز در او وجود داشت پس به مادرش گفت : آری ؛ استادم این طوری به من گفته اند!

آن جوان به پرس و جو پرداخت و علوم و فنون لازم برای این حرفه را آموخت، و وسایل و امکانات دزدی را فراهم آورد…

دزدی را به عنوان شغل خود انتخاب کرد، در یکی از شب ها که وقت نماز عشاء بود همانند مردم نماز خواند ، منتظر ماند تا نیمی از شب گذشت و همه مردم خوابیدند، جوان به نیت ادامه دادن شغل پدرش ! از منزل خارج شد و از قضا دزدی را از منزل همسایه ها  شروع کرد ؛ که در آن زمان گفته استادش را به یاد آورد که فرموده بود : در شغل پدرتان تقوای الهی پیشه کنید ، حال اینکه اذیت و آزار همسایه ها از تقوی بدور است، ناچار در همسایه را بست و آن جا را ترک کرد…

 به خانه ای دیگر رفت تا آن را تاراج نموده و دردی کند ؛ دید که این منزل یتیم ها است حال که می داند خداوند متعال او را از خوردن مال یتیمان منع کرده است و دستور داده که از اموال یتیمان نخورید جز به شایستگی و همچنین کسانی که اموال یتیمان را می خورند بدانند که آتش در جهنم می پرورند…. پس جوان در آن شب آن خانه را ترک نمود  تا آن که به منزل تاجر ثروتمندی رسید که  جز دختر جوانی کسی نداشت و مردم هم می دانستند که این ثروت از مایحتاج زندگی أو بیشتر است .

جوان با خود گفت: این مکان جایی است که من دنبالش می گردم! وقتی وارد منزل شد ، با درهای مختلفی روبرو شد همه درها  یکی پس دیگری را گشود و به صندوق چه ای دست پیدا کرد، وقتی در آن را باز کرد زیور آلات بسیاری در آن یافت ، فکر برداشتن اموال در سر داشت ؛ ولی بار دیگر نصیحت استاد به یادش افتاد که باید تقوی داشته باشد ، به فکر افتاد احتمال دارد که تاجر زکات اموالش را پرداخت نکرده باشد ؛ پس پولی که همراه داشت را با خود برد و در گوشه ای از خانه و زیرنور فانوس که همراه خود داشت پول را حساب کرد ، مقدارزکاتی که در آن زمان حساب کرده بود را از اصل پول جدا کرد که ناگهان اذان صبح از بلندگوی مسجد به صدا درآمد ، با خود گفت: تقوای الهی در مرحله ی نخست با نماز است  پس خارج شد و در گوشه ی حیاط روی برکه ای که به چشمش خورد وضو گرفت و مشغول خواندن نماز صبح شد که صدایش به گوش صاحب خانه رسید! وقتی صاحب خانه بیدار شد دنبال صندوق چه رفت دید در آن باز است – به سمت حیاط رفت که ناگهان چشمش به فانوسی افتاد که نزد آن مردی مشغول خواندن نماز است !  درآن لحظه همسرش آمد و گفت: چه رخ داده ! من دارم چه می بینم؟ مرد گفت: من هم متعجبم و نمی دانم چه خبر؟

صاحب خانه نزد جوان آمد و گفت: تو کی هستی ؟ این چه هست و چرا این جا هستی؟

جوان یا همان دزد پرهیزکارگفت: اول نمازت را بخوان بعد با هم حرف می زنیم ؛ صاحب خانه وضو گرفت، جوان به صاحب خانه گفت: برو جلو و امامت نماز را تو بکن ؛ چون حق امامت با صاحب خانه است !

صاحب خانه در دلش خوف افتاد نکند با خود اسلحه ای داشته باشد واز پشت  او را بکشد ، خدا می داند چطور نمازش را خواند!

 بعد از اتمام نماز از جوان پرسید شما کی هستی ؟ و چرا پول های من دست شماست؟

دزد پرهیزکار گفت : آیا حساب کرده ای که در شش سال اخیر چقدر  زکات داشته ای و پرداخت نکرده ای ؟ من آن را حساب کرده و سهم مستمندان و فقیران را جدا کرده ام!

صاحب خانه از تعجب داشت دیوانه می شد !  به جوان ( دزد پرهیزکار )گفت: آیا تو دیوانه ای ؟ جوان گفت : نه ؛ ولی زندگی من داستان دارد و داستان خود را برایش تعریف کرد، تاجر وقتی این حرف ها را شنید ! به سوی همسرش رفت و بعد از گفتگو با او ، نزد جوان بر می گردد و خطاب به جوان گفت: ما دختری جوان داریم و می خواهیم در صورت رضایت شما ان را به عقد تو در آوریم و در ضمن تو را حسابدار و منشی خود قرار دهیم در ضمن تو می توانی مادرت را نیز پیش خودت بیاوری و بالاخره تو را بعنوان  شریک خود قرارمی دهم ،پس جوان با رضایت تمام پیشنهادات صاحب مال و خانه را قبول کرد !

صبح زود صاحب خانه سریع دنبال شاهد و عاقد رفت و مراسم  عقد دخترش با او را ترتیب داد و تنها دخترش را به عقد آن جوان پرهیزکار درآورد !

وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ 

و هر کس از خدا پروا کند [خدا] براى او راه بیرون‏شدنى قرار مى‏دهد و از جایى که حسابش را نمى‏کند به او روزى مى‏رساند و هر کس بر خدا اعتماد کند او براى وى بس است‏

نمایش بیشتر

عبدالله علی پور

@نویسنده و مترجم @ آذزبایجان غربی - نقده @ شغل : دعوتگر دینی و فعال اجتماعی - مدیر کانال تلگرامی @sozimihrab

نوشته های مشابه

یک نظر

  1. تشکر میکنم از استاد بزرگوارمان استاد علیپور به خاطر این داستان بسیار زیبا و اموزندشان…همچنین از تمامی نویسندگان دیگرسوزی محراب نیز تقدیر وتشکر مینمایم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا