تاریخ

سفری به سوی دیار نهفته در ویرانه ها

سفری بە سوی آبادی های نهفتە در ویرانەها

صبح روز چهارشنبه یکم آذر ماه سال جاری به اتفاق چند تن از استادان ارجمند بە سوی کرمانشاە و مناطق زلزلە زدە رهسپار شدیم.

هوا بارانی و مەآلود بود و گهگاهی برف سبکی می بارید و حسی شگفت بر دل ها سیطرە افکندە بود
انگار آسمان نیز می خواست گریە کند و زمین را غباری از غم و اندوە پوشاندە بود!

در میان راە و در ماشین با گوش دادن بە بحث هایی معنوی در مورد زلزله، حس غریب تری در دل هایمان ایجاد شدە بود.

شهرها را یکی یکی پشت سر می گذاشتیم.
در سنندج توقفی کوتاه کردیم تا نهاری مختصر میل نمودە و بە سوی مقصد رهسپار شویم.

یکی از همراهان ،فلاکس چایی همراه داشت و خواست برایمان چای بزیرد که متوجه شدیم پیچ کُلمن از پایین شُل شده است! انگار فلاکس همراهیش نمی کرد…. این قضیە بماند کە بە سوژەای تبدیل شد تا کمی بخندیم و حال و هوایی عوض کنیم.

دوبارە بە راه افتادیم و حدود ساعت ۶ مغرب به کرمانشاە رسیدیم. پیشوازی گرمی از سوی دوستان کرمانشاهی از ما به عمل آمد کە وصف ناشدنی بود.

صبح روز پنج شنبه همراه یکی از برادران بزرگوار و زحمت کشی کە مدیریت بخشی از کمک های مردمی در مناطق زلزله زده را برعهدە داشت به سوی سرپل بەراه افتادیم.

آنچە از همان ابتدا و در طی راه توجە همه را بە خود جلب کردە و بسی جای ستایش بود، زحمات و خدمات مخلصانە و صادقانەی جوانان خستگی ‌نشناس و دلسوز و متدینی بود کە تنها بە خاطر رضایت پروردگارشان از همان لحظەی وقوع زلزله خواب و خوراک را از خود دریغ نموده و در خدمت مردم بودند.

مشخص بود کە این جوانان فداکار و از خود گذشته همەی امور را بە بهترین شیوە مدیریت و بر اساس اولویت بندی نیازها، خدمات را در اختیار مردم قرار می دادند.

کم کم بە مناطق زلزلە زده نزدیک می شدیم، چادرهای سفید و ویرانی ها از دور نمایان بود….

وارد سرپل شدیم و آنچە مشاهدە کردیم:

مردم، همە مصیبت زدە بودند و نمی شد تنها به کسی و عدەای خاص توجه کرد.

انگار قیامت بود؛ همە در زیر چادرهای سفید رنگ بودند و هر کسی بە دردی می نالید؛ یکی از غم از دست دادن عزیزی و دیگری از ویرانی کاشانە اش.
با این حال عزت نفس و ایمان و صبر و شکیبایی از چهرەی بیشترشان نمایان بود. شکرگزار خدا و مردم مهربان میهنشان بودند و با زبان حال و قال بدان اقرار می کردند. هر کس تنها بە اندازەی نیاز خود طلب وسایل می کرد.

آنچە با چشم مشاهدە می شد، با آنچە احساس می شد یکی بود، نمی توانستی همدرد این مردم رنج دیدە نباشی.

خانەهای ویران شدەای را مشاهدە کردیم کە با چە شگفتی تخریب شدە بود.

با این حال غم از دست دادن چند تن از استادان محبوب و سرشناس سرپل، نزد مردم به تنهایی فاجعەای کمتر از زلزلە نبود.

بە دیدار خانوادەهایشان رفتیم، سوز و گداز مادران پیر و مهربان آن بزرگواران اشک را در چشمان همه جاری می ساخت.

از آنجا بە سوی کوییک حسن رفتیم، مخروبەای بیش نبود. مردم همه مانند هم رنج دیدە بودند، صحنەها بسیار دلخراش بود و زبان قفل می کرد و نمی دانستی چگونە با غم و اندوهشان همدردی کنی.

با این حال مردم شریف آن مناطق امیدوار و شکرگزار بودند. کمک های مردمی مشاهدە می شد کە توسط جوانانی مخلص و دلسوز مدیریت و بر اساس نیاز و اولویت در اختیار نیازمندان قرار می گرفت.

اهالی از مردم میهنشان بسیار سپاسگزار بودند و محبت های مردم محبوب وطنشان را تا حدود زیادی مرهم دردشان می دانستند.

نهار را پیش یکی از خانوادە های زلزلە زدەی کوییک حسن خوردیم کە سرپرست خانە را از دست دادە و خانەشان کاملا ویران شدە بود. تصور نمی کردیم کە حضور و دلداری هموطنان، حال از هرجای آمدە باشند، تا این اندازە در تسکین درد و غم آنان تأثیر داشتە باشد.

از آبادی های دیگر دیدن کردیم کە دیگر ویرانەای بیش نبودند، اما آبادی در دل مردم متدین و بە ویژە کودکان موج می زد. مردمی کە با وجود زخم های پردردشان شکرگزار خدا و هموطنان محبوبشان بودند.
گنجایش آن نیست کە درد و غم ها را یکی یکی بیان نماییم. اما در این میان با مردی و یا بهتر است بگوییم کە با شیرمردی هم صحبت شدیم کە همسر و دو فرزند دلبندش را از دست دادە و خانەاش بە ویرانەای کامل تبدیل شده بود و تنها یک فرزند پنج ماهە برایش ماندە بود. بروی آوارەهای کاشانەاش قدم می زد و بە جانمازی دخترش اشاره می کرد. از دستە گل عروسی اش می گفت کە بروی خرابەها گذاشتە بود و از همسرش همچون شیرزنی یاد می کرد.

با وجود این غم بزرگ کە آنچنان خود می گفت کە حتی عزیزانش را بدون غسل و کفن، دفن کردە و این برایش بە غمی مازاد بر اندوهش تبدیل شدە بود، نگران از آن بود کە مبادا با این کارش خداوند را از خود رنجانیدە باشد. آری آنچنان دین برایشان اهمیت داشت کە در این غوغای اندوهناک او در پی پاسخی بود کە نتیجەی عملش را دریابد. با این وجود آنچنان امیدی قابل ستایش بە آیندە داشت و تنها دعایش آن بود کە دلبند پنج ماهەاش؛ آیندەای درخشان، متدین و افتخارآفرین داشتە باشد و برای همین از یکی از ماموستایان همراهمان خواست کە برایش دعا نماید. بە حق کە روحیەی ایمانی این مرد قابل ستایش بود.

آن طرف عدەای از کودکان بعضاً یتیم و بی کاشانە توجهمان را بە خود جلب می کرد کە در میان آن ویرانە ها خندە بر چهرەشان، نشان از امید بە حیات بود. نقاشی های زیبایی کشیدە بودند، یکی می گفت من می خواهم وقتی بزرگ شدم دکتر شوم و دیگری مهندس و…

کم کم هوا تاریک می شد و غروب شدە بود، بە سوی سرپل بازگشتیم و بە دیدار خانوادەای دیگر کە در چادر زندگی می کردند رفتیم. با دیدن استقبال گرم و امید و شکرگزاری و چهرەی شاداب آنها، تا حدودی غم از دل رخت برمی بست.

از آنجا کە فضای کافی برای سکونت نبود و ماندن بیش از آن موجب زحمت برایشان می شد، بە سوی کرمانشاە برگشتیم و صبح روز جمعه با کولە باری از خاطرات تلخ و شیرین و درس ها و عبرت ها و غم و اندوه به سوی دیارمان بازگشتیم.

سفری از سوی هیأتی از مدیران سوزی میحراب

نویسندە: کلثوم حسن زادە

https://telegram.me/Sozimihrab

نمایش بیشتر

کلثوم حسن زاده

@@نویسنده و مترجم و شاعر ایران - آذربایجان غربی - سردشت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا