خانواده

مادر ای …

دلنوشته دو عالم ربانی- پینجوینی و قرنی – خطاب به مادر

مادر تا زنده است باید قدردانش بود
در ابتدای سال های 90میلادی وقتی که مادر مرحومم هنوز در قید حیات بود،از پاکستان نامه ای برایش فرستادم که سوز وگداز واحساسات درونی ام را درآن نامه نثار مادرم نموده بودم ، از نقش اصلی وی در بزرگ کردنم، از غصه خوردن ها، بیداری ها و  دعاهای شبانه اش آن گاه که در زندان بودم وپایم شکسته بود ، از نگرانی های هر شب و روزش نوشته بودم. آن نامه را برای مادرم فرستادم . صدافسوس که بعد از مدتها نتوانستم آن نامه را پیدا کنم تا این قدردانی کوچک و نوشتاری از زحمات مادرم را به استحضار دوستان عزیزم برسانم و دو باره نوشتن آن نامه نیز نمی توانست آن رنگ و بوی اولیه را تداعی کند تا اینکه دوست عزیزم دکتر عائض القرنی – دانشمند نامی مسلمان و- نقاش چیره دست ، باکشیدن نقاشی مادر،آن حالت روحی وروانی را برایم زنده کرد. استاد قرنی در آن نقاشی ، استادانه سوز و احساسات خود را نسبت به مادرش به تصویر کشیده بود و آن را به بیننده القا می کرد، من هم بادیدن آن نقاشی خواستم سوز واحساسات درونی الهام گرفته از آن تصویر را به خوانندگان و دوستان گرامیم منتقل کنم.
بفرمائید این شما و این هم آن تابلوی سراسر عشق و عبرت دکتر القرنی:
من بزرگ می شوم ولی در نگاه مادرم همچنان کوچکم، پیر می شوم ولی پیش وی همچنان بچه ام، اون تنها کسی است که به خاطر من اشک وشیر و خون خود را می ریزد، همه مرا فراموش کرده اند به جز مادرم. همه درونم راآزرده اند به جز مادرم، همه تغییر کردند به جز مادرم.

الله!! مادر جان! وقتی که من سفر می کردم چقدر گونه هایت را با اشک شستشو می دادی؟!
چقدر بیخوابی می کشیدی وقتی که پیشت نبودم!منتظر و نگرانم بودی، در هنگام مریضی ام خواب از چشمانت فراری بود.

الله!! مادر جان! هنگامی که من از سفر برمی گشتم جلوی در می ایستادی و منتظرم بودی واز چشمانت اشک شادی فرومی ریخت !

مادر جان هنگام سختی ها ودرد و رنجهایم مرا در بغلت نگه می داشتی، با آه وحسرت مرا زمین می گذاشتی و با لبخند وبوسه های آسمانیت مهربانانه مرا به سینه ات می فشردی.
الله! مادر جان تا هنگامیکه خواب مهمان من نمی شد نمی خوابیدی، تا من خوشحال نمی شدم، استراحت نمی کردی! اگر می خندیدم از شادی ام می خندیدی و اگر من غصه دار و ناراحت می شدم تو نیز غمگین می شدی ، تازه بدون اینکه علتش را بفهمی. الله! مادر جان! قبل از اینکه اشتباه کنم، برایم پوزش می طلبیدی، قبل از اینکه پشیمان شوم مرا می بخشیدی.
الله!! مادر جان! اگر کسی مرا می ستود باورت می شد حتی اگر مرا پیشوا و بزرگ مردم می پنداشت! یا مثل ماه چهارده مرا زیبا می انگاشت، ولی اگرکسی مرا سرزنش می کرد راحت او را دروغگو می پنداشتی حتی اگر مردی خوب وراستگویی هم بود!
همیشه به کارهای من سرگرم بودی،چون تو ،تنها تو غم من را به دوش می کشیدی.
الله!! مادر جان! من شده بودم غم بزرگ و داستان نایاب زیبا وآرزوی شیرین و دست نیافتنی تو ، در حقم خوبی می نمودی واز خطاهایم می گذشتی و در حسرت دست نیافتنم به آرزوهایم همچنان غصه می خوردی! الله!!
مادر جان! ای کاش می توانستم با اشک عشق و وفا پاهایت را بشویم، در آهنگ زندگی کفش هایت را بغل می کردم.

مادر جان !آرزو دارم مرگم پیش مرگت شود ،کاش می توانستم قلعه ای محکم در برابررنج ها ودرد هایت شوم.

جان وروحم به فدایت مادر جان! چگونه خواهم توانست خوبی هایت را جبران کنم ؛ تو که از عالَم و آدم بهتری. تو کسی بودی که من را در دل وجانت نگه می داشتی و سینه هایت همیشه کاسه لبریز از شیر بود برای من ، آغوشت مثل سایبانی بود که من را از هر گزندی محافظت می نمود!

چه گونه می توانم خوبی هایت را جبران کنم در حالی که موی سرت را در راه خوشبختی وعشق به من سفید کرده ای و در راه آسودگی من دچار پوکی استخوان شده ای وپشتت را در راه آسایش و پرورش من خمیده ای!
چطور می توانم اشک های راستینت را نوازش کنم ، آن اشک ها که سخاوتمندانه بر گونه هایت می غلتد؟!

باری غصه می خوردی چون من را ناراحت و اندوهگین می دیدی و دیگر بار نیز اشک شادی برگونه هایت جاری می شد ؛ چرا که من را شاد و خندان می دیدی !

مادر مهربانم ! تنها تو بودی که در غم و شادی ام اشک می ریختی.
مادر جان وقتی به تو نگاه می کنم انگار به یک دوره تاریخی می نگرم و همه درد و نارحتی هایت را درآن می خوانم آن ناراحتی هایی که در راه من چشیده ای، و آن غم و غصه ها که زمانه آن را بر چهره ات نقاشی وثبت کرده است.
مادر جان ! از اینکه می بینم  تو بر پله های پیری گذر میکنی ولی من در اوج جوانی هستم خجالت می کشم !

مادر نازنینم ! از اینکه می بینم  تو به آرامی پله های خانه امان را می پیمایی و بالا و پایین می روی ولی من مثل آهو و با سرعت آن پله ها را می پیمایم خجالت می کشم !!
مادرم ای عزیزتر از جانم ! من هر گز آن لحظه ها را فراموش نمی کنم که دوستانم در حقم نامردی می کردند و کسانی که وفادارانشان می پنداشتم به من خیانت می کردند و آن بزرگانی که به من غدر می نمودند ، آن گاه تو و تنها تو باحسرت و آه عمیق همدردمیم می نمودی و از سنگینی بار غصه هایم می کاستی ! بغلم می نمودی و زخمهایم را حکیمانه معالجه می کردی، دلداری ام می دادی، وغم هایم را با خود تقسیم می کردی و در بارگاه خدا می نشستی وبرایم دعا می کردی!
مادر جان حال که به تو نگاه می کنم و می بینم که پیری چه قدر تو را نحیف و ضعیف نموده و مقاومتت را در هم شکسته افسوس می خورم و خاطره های گذشته را با خود مرور می کنم و یادم می افتد که چه گونه و با دلی آرام و روحی بزرگ من را به سینه خود می چسپاندی و بوسه هایت را نثارم می نمودی و گونه های اشکی ام را پاک می نمودی وبدون اجر و پاداش مرا بغل می گرفتی و بر سرت می نشاندی، همه این کارها را تنها به خاطر دوست داشتن من وسخاوت و بخشندگی خودت انجام می دادی !!
عزیزترینم ! حالا که می بینم تو با زندگی وداع می کنی ولی من به پیشواز آن  می روم ، تو با عمر خداحافظی می کنی ولی من از آن استقبال می کنم و بدون اینکه بتوانم کاری برایت بکنم ایستاده ام و از اینکه نمی توانم عمرجوانیت ، آن عمر گران بهایی که در راه من فدا کرده ای را برایت برگردانم ، و از اینکه نمی توانم آن توان و قدرت بازویی را که در راه پرورش من از دست داده ای برایت برگردانم به شدت احساس خجالت و نمک ناشناسی می کنم !
مادر مهربانم ! اعضای بدنم با شیر تو بزرگ شده است ، گوشت بدنم با گوشت بدن تو عجین شده است، گونه هایم با اشک تو سیراب شده ، موی سرم با بوسه های تو کاشته شده،موفقیت هایم با دعاهای تو بیمه شده و در یک کلمه هرچه دارم از تو ست و با خوبی ها و نیکی های تو محاصره شده ام!
من هم اکنون که رو بروی شما مانند خدمتگزاری کوچک بر روی زانوهایم ایستاده ام ، درباره موفقیت ها و پیشرفت هایم چیزی نمی گویم ؛ چون اینها همه بخش کوچکی است از ثمره بخشندگی های تو !

گاهاً احساس می کنم در بین مردم شکوه و ابهتی دارم و در بین دوستانم از  جایگاه و پایگاهی برخوردارم ، ولی همین که در برابرت زانو می زنم ، احساس می کنم که همان فرزند کوچک وپسر نازنین وعزیز گذشته ات هستم ، نقطه ای می شوم و همه وجودم را شرم فرا می گیرد و ترسی سراسر وجودم را در بر می گیرد و اینجا القاب وعناوین و مقام و موقعیت رنگ می بازند و فامیل و شهرتم را زیر پا می نهم و خط بطلانی بر ثروتم می کشم و همه چیزم را فراموش می کنم ؛  چرا که تومادری و من فرزندت ، تو آقایی و من نوکر، تو مدرسه ای و من شاگرد، تو درختی و من برگ ؛ بلکه توهمه چیزی و من هیچ !

پس ای مادرم و ای کسی که  تمام زندگیم مدیون تو است لا اقل که کاری از دستم بر نمی آید بگذار هر دو پایت را ببوسم !

مادر نازم بزرگی و بزرگواری از آن توست، تو خاکی بودن وتواضعت را به همه نشان دادی .

خواهش می کنم به لبهایم اجازه بده که خاک پایت را لمس نموده و پاک نماید.
ای خدای بزرگ!! پدر و مادرم را عفو کن و با رحم ومهربانی خودت با آنها رفتار کن، همچنان که آنها در هنگام بچگی با من مهربان بوده و مرا پرورش داده اند اللهم رب ارحمهما کما ربیانی صغیر.ئامین
نویسنده : ماموستا حسن پنجوینی
ترجمه از کوردی: سه وزه حیدری – مهاباد

نمایش بیشتر

سه وزه حیدری

@ مترجم وشاعر @ آذزبایجان غربی - مهاباد ☑ کارشناسی روانشناسی

نوشته های مشابه

‫9 نظر

  1. ده ستت خوش بی خوشکی به ریز، به لام خوزگه به ریوه به رانی سوزی میحراب وینه ی عمروخالد یان دانه نابا ئه و خه یانه تیکی زور گه وره ی به برایانی میسرو سه روک مورسی کرد.

  2. عالی بود ای کاش قدر مادرانمان را می دانستیم ، تا زنده است باید قدرش را بدانیم و گرنه بعداً سودی ندارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا