اندیشهدعوت اسلامی

من زمین را و آنچه که در آن است به تو فروختەام!

من زمین را و آنچه که در آن است به تو فروختەام!

ترجمه: کریم تاران

از عادات پیامبر صلی الله علیه و سلم این بود که داستان امت های قبلی را جهت پند و اندرز برای یارانش بازگو می فرمود، روزی فرمود: روزی فردی قطعه زمینی را از فرد دیگری خرید، مرد خریدار در دل آن زمینی که گرفته بود، کوزەای پُر از طلا پیدا کرد!
خریدار به صاحب قبلیِ زمین گفت: بیا طلایت را بگیر که من تنها زمین را از تو خریدەام و طلایی را از تو خریداری نکردەام!
صاحب قبلیِ زمین گفت: من زمین را و آنچه که در آن است بەتو فروختەام!

قضاوت خود را پیش شخصی بردند، آن فرد گفت: آیا شما دو نفر فرزندانی دارین؟
یکی گفت: من پسری دارم
و دیگری گفت: من دختری دارم
قاضی گفت: پسر و دختر را به عقد همدیگر دربیاورید، و آن طلا را به آنها بدهید و قسمتی را نیز صدقه دهید!

تقوا در این داستان شگفت آور است، و آدم نمی داند از کدام تعجب کند؟ از مردی که زمین را گرفته و می توانست بدون اطلاع هیچکسی آن را بردارد و حق خودش هم بود، چون زمین را خریداری کردە بود؛ و یا از مردی که زمین را فروختە و پس از آنکه صاحب فعلیِ آن زمین، آن را تمام و کمال به خود او واگذارده است، از گرفتن طلا خودداری می کند! بنابر این فکر کرد که پس از فروش زمین با آنچه که در آن است؛ دیگر حقی در آن ندارد!
و در مورد تقوا من برای شما خواهـم گفت:

ابوبکر صدیق غلامی داشت که خراجش را پرداخت می کرد و آز آن نیز می خورد، روزی چیزی را باخود آورد و ابوبکر نیز از آن خورد، غلام گفت: میدانی آنچه که خوردی چی بود؟

غلام گفت: من در دوران قبل از اسلام برای کسی کهانت می کردم و بهترین حدس زدن هم فریب دادن او بود، او امروز مرا دید و این غذایی که از آن خوردی را به من داد!
پس ابوبکر دستش را در دهانش قرار داد و به واسطه استفراغ و بالا آوردن هرآنچه که در شکم و گلو داشت، خارج کرد تا مرتکب خوردن مال حرام نشود!

عمربن عبدالعزیز میوەی سیب را بین مردم تقسـم می کرد، پسری داشت کە آمد و سیبی را برداشت، عمر زود سیب را از آن گرفت و سرجای خودش قرار داد؛ پسر با غمگینی به خانه رفت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد، مادرش خدمتکاری را فرستاد و برای پسرش سیبی خرید، پسر آن سیب را می خورد که عمر آمد و سیب را در دستان پسرش دید، عمر به همسرش گفت: خداوند خیرت دهد، بخدا قسم امروز هوس خوردن سیب کردە بودم!

خیلفە مسلمانان از خوردن سیبی کە هوس آن را کرده خود را منع می کند، در حالی کە خود نیز فردی از آن جامعه است!
خواهر بشرالحافی نزد امام احمد آمد و گفت: “ما با مشعل پادشاه / با نور چراغ او بر روی سقفهای خود بافندگی می کنیم، آیا انجام چنین کاری برای ما مجاز است؟
به او گفت، تو کیستی، خدا تو را بیامرزد
گفت: خواهر بشر الحافی هستــم.

امام احمد گریه کرد و به او گفت: از خانەی شما تقوای صادقانه بیرون می آید، زیر پرتوهای او بافندگــی نکنید.

نویسنده: ادهم شرقاوی

از طريق
کریم تاران
منبع
https://sozimihrab.org/
نمایش بیشتر

کریم تاران

استان آذربایجان غربی - میاندواب نویسنده و مترجم فعال دینی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا