دوستان عزیز پیش از اینکه موضوع اصلی را شروع کنیم لازم است این نکته را بدانیم که فقط مردان نبوده اند که جزء افراد خاص و اولیاء و علماء دین و بزرگان بوده اند ؛ بلکه در میان زنان مسلمان نیز زنانی بوده و هستند که نامشان ماندگار و صاحب زندگی نمونه و مثال زدنی بوده اند مانند ام المؤمنین عایشه (رضی)، رابعه ، زینب غزالی و…
زنان بطور قطع از آغاز تاریخ ، نقش مهمی درنشر اسلام و اتفاقات آن داشته اند ؛ همانطور که می دانیم بیشترین حدیثی که از پیامبر بزرگ اسلام روایت شده است توسط ام المؤمنین عایشه (رضی) بوده است.
–یکی دیگر از این زنان بزرگ و پر آوازه ، رابعه عدویه می باشد ، تاریخ نویسان و مفسران در طول تاریخ چندین کتاب در مورد این بانوی بزرگ به نگارش در آورده اند، ایشان عالمی توانا و زاهد و ایمانداری بزرگ بوده اند و در کتاب های تاریخی قدیمی در باره این بانوی بزرگ سخنان زیادی گفته شده است ، از جمله این کتاب ها:
*(رابعه العدویه فی محراب الحب الالهی) اثر مامون غریب
*کتاب( شهیده العشق الالهی ، رابعه العدویه ) نوشته عبدالرحمن بدوی.
بزرگان اهل تصوف ، رابعه را بنیان گذار راه و روش الهی می دانند.
زندگی و تولد رابعه
این زن با شرم و حیا ،ملقب به تاجالرجال و با کنیه “امالخیر” پروانه بال سوخته عشق خداست ، آن پاک دامن بی نظیر، نامش رابعه ، دختر اسماعیل عدویه می باشد .
در میان تاریخ نویسان در مورد زمان تولد ایشان نظرات متفاوتی وجود دارد .
صاحب کتاب “تذکره الاولیاء” فرید الدین عطار بر این نظر است که ایشان در حدود سال 100تا105 هجری مطابق با 717 میلادی به دنیا آمده است و شاید هم تارخ تولدشان زودتر باشد یعنی اواخر قرن ششم میلادی به دنیا آمده باشد ، طرفداران این نظریه به این استدلال می کنند که رابعه خیلی از راه و روش حسن بصری استفاده می کرده اند و در جلسات ایشان حضور پیدا می کرده و به سخنان ایشان گوش فرا می دادند و به نصایح ایشان عمل می کردند .
–رابعه سه خواهر داشت و او دختر چهارم خانواده بود و به همین دلیل او را رابعه – چهارم – نامیده اند .
او در خانواده ای خیلی فقیر و بی بضاعت به دنیا آمد . آن شب که رابعه به دنیا آمد وضعیت مالیشان آن قدر وخیم بود که پول نداشتند روغن زیت بخرند و با آن روشنایی ایجاد نموده و اتاق را روشن نمایند و بالاخره مجبور شدند ناف او را در تاریکی ببرند!
مادر رابعه به همسرش گفت: برو از همسایه ها مقداری روغن زیت قرض کن تا چراغ را با آن روشن کنیم ، پدرش رفت اما همسایه ها در را براو او باز نکردند و او دست خالی بازگشت و با کوله باری غم و اندوه خوابید ، او در خواب به خدمت پیامبر اکرم (ص) رسید ، آن حضرت به او گفت : غم مخور ؛ آن نوزاد در آینده یک انسان بزرگ و وارسته ای خواهد شد و به او سفارش کرد که پیش امیر بصره برو و از او چهار صد سکه درخواست کن و بر روی کاغذ برایش بنویس که نشان به آن نشان که معمولاً شما هر شب صد صلوات بر پیامبر می فرستی و شب های جمعه چهارصد صلوات بر او می فرستی ولی این جمعه گذشت و یادت رفت که حتی یک صلوات بر آن حضرت بفرستی ، و در ادامه خواب را برایش تعریف کرد ، امیر از شنیدن این خواب خیلی خوشحال شد و دستور داد چهار صد درهم را به او دهند و در ضمن از او خواست هر گاه مشکلی و یا نیازی داشت بلافاصله نزد او بیاید تا حلش کند .
رابعه بزرگ شد و زیاد طول نکشید که پدر و مادرش از دنیا رفتند ، در شهر بصره گرانی عرصه را بر همه تنگ نموده بود و همین باعث شد که او و خواهرانش از هم جدا شوند .
شخص ستمکاری رابعه را به بردگی گرفت و سپس او را به قیمت اندکی – شش درهم – فروخت و در این مدت او را خیلی مورد آزار و اذیت قرار دادند و او را وادار به انجام کارهای سختی نمودند.
بالاخره رابعه فرصت پیدا کرد از دست این مرد فرار کند ؛ ولی در حین فرار دستش شکست ، پس شروع کرد به گریه کردن و گفت: ای خدای بزرگ ، هرچند غریب و بی کسم و دستم نیزشکسته است ، ولی باز راضی ام به رضای تو، تنها آرزوی من این است که بدانم آیا تو از من راضی هستی یا خیر ؟! ندا آمد ای رابعه ؛ غصه نخور مقام و منزلت تو خیلی بالا می رود تا جایی که فرشتگان آسمان به تو غبطه خواهند خورد !
رابعه وقتی این مژده را شنید خیلی خوشحال شد ، از فرار پشیمان شد و به نزذ اربابش برگشت ؛ روزها – با زبان روزه – به اربابش خدمت می کرد و شب ها را به عبادت و راز و نیاز می پرداخت.
در یکی از شب ها که مشغول عبادت بود ، اربابش صدایی شنید ، بیدار شد متوجه شد که ناله و فریاد رابعه است که می گوید : خدای من تو می دانی که دلم رضای تو را می خواهد ، و چشمانم فرمان تو ، اگر اختیار دردست خودم بود ساعتی را بدون خدمت کردن به تو سپری نمی کردم ؛ ولی تو مرا اسیر یکی از بندگان خود کرده ای !
ارباب وقتی نگاه کرد دید اتاق او بدون اینکه چراغ روشنی در آن باشد مثل روز روشن است !!
صبح که شد اربابش او را صدا زد و از آنچه شب دیده و شنیده بود برایش گفت و آینده درخشانی را برایش پیش بینی نمود و سپس به او گفت : از این لحظه به بعد تو آزادی و اختیار دست خودت می باشد! اگر دوست داری پیش من و اینجا بمان و تعهد می دهم از تو نگهداری کنم و اگر هم می خواهی هر جا دوست داری برو ، تصمیم با خودت است ! رابعه آنجا را تر کرد و رفت و شروع کرد به عبادت و خدا پرستی!
زندگی پر از اتفاق رابعه
روزی رابعه از کنار مردی می گذشت که مشغول پختن کباب بود ، کنار او ایستاد و شروع کرد به گریه کردن ، آن مرد با خود گفت شاید این خانم اشتهای گوشت کرده و به این خاطر گریه می کند ، چند سیخ کباب برداشت و نزد او رفت و سلام کرد و گفت بفرما کباب بخور ، رابعه با چشمان گریان گفت برادرم من اشتهایی به گوشت ندارم و به خاطر آن گریه نمی کنم ؛ برای این گریه می کنم که می بینم این حیوانات پس از ذبح شدن و بدون جان در آتش کباب می شوند ؛ ولی روزی می رسد که انسان ها را زنده زنده در آتش می اندازند ! من برای آن روز گریه می کنم نه چیز دیگر !
-روزی مردی را دید که سر خود را بسته است از او می پرسد چرا سر خود را بسته ای؟ در جواب می گوید: از شدت درد، می پرسد چند سال سن داری ؟ جواب داد پنجاه سال ، می گوید در ان پنجاه سال سالم بودی یا بیمار؟ می گوید: خیلی سالم بوده ام . می پرسد: آیا در طول آن پنجاه سال پارچه ای را به نشان تشکر از خدا بر سر بسته ای ، ولی اکنون به منظور اظهار نارضایتی از یک سر درد ، اینگونه می کنی؟!
– روزی حسن بصری در مجلسی برای مردم موعظه می کرد و آنها را نصیحت می کرد و احساس می کرد که سخنانش تاثیر گذار است ، به رابعه که یکی از حاضران بود گفت: این صدای ضربان که از ته دل تو بر می خیزد من را از خود بی خود می کند ، امری که بیانگر این است که تنها رابعه است بطور کامل شراب محبت خدا را نوشیده است و سپس فرمود: من به زیاد بودن مردم حاضر در مجلس سخنرانیم خوشحال نیستم بلکه به حضور کسی خوشحال می شوم که خیلی زیاد از خداوندش می ترسد ، هرکس باشد ؛ بویژه اگررابعه عدویه باشد !
@ کرامت های رابعه عدویه
در باره کرامات رابعه حرف های زیادی بیان شده است
– می گویند روزی حسن بصری و رابعه در کنار رود فرات نشسته بودند و شیخ حسن بصری برای امتحان کردن رابعه جانمازی را روی آب پهن کرد و گفت : بیا تا باهم دو رکعت نماز روی اب بخوانیم و رابعه هم جانمازی خود را روی هوا پهن کرد و گفت: ای حسن ! بیا تا دو رکعت نماز را با هم در آسمان بخوانیم ؛ ای حسن مواظب خودت باش که مغرور نشوی؛ داشتن کرامت خیلی مهم نیست ؛ چرا اینگونه کارها را ماهی هر لحظه انجام می دهد ، و این کار من را نیز مگسی انجام می دهد!
– شبی مردی برای دزدی وارد خانه او می شود و تمام خانه را می گردد ولی چیزی نمی یابد پس می رود ، رابعه که اورا می بیند خطاب به او می گوید: چرا می روی؟ دزد می گوید: پس چکار کنم؟! می گوید آنجا آب است وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان ! مرد دزد به سخن او گوش می دهد و رابعه نیز برایش اینگونه دعا می کند: ای خدای بزرگ این مرد به خانه من پناه آورده است او را از منزل من نا امید نکن … به فرمان خداوند دل آن مرد نرم می شود و نزد رابعه توبه می کند و دست از کارهای گذشته خود بر می دارد.
مطلب ادامه دارد
ترجمه از کوردی : مژگان جواهری
منابع:
الموسوعه الحره رابعه العدویه
رابعه بنت اسماعیل العدویه أعلام النساء (عمر رضا کحاله 1959