تاریخ

همسر باوفایم  می خواهم از تو جدا شوم و زن دیگری بگیرم !(داستان)

یک روز صبح در حال خواندن ایمیل هایم بودم که در این هنگام یکی از دوستانم که در کشوری اروپایی زندگی می کند برایم ایمیلی فرستاد :
از همسرش دلگیر بود، به این نتیجه رسیده بود از وی جدا شود. و از من خواست او را راهنمایی کنم.
از این که من را به عنوان امین و رازدار خویش انتخاب کرده بود او را سپاس گفتم و به او گفتم : برادرم : در این کره ی خاکی هیچ یک از ما انسانها بدون عیب و نقص نیستیم و هر کس به تناسب خویش جمالات و محاسن و در همان حال نقایصی نیز دارد!
و رسول گرامی اسلام می فرماید : ((آدمیزاد همگی اشتباهاتی دارند و کسی را بدون عیب نمی توان یافت و لیکن بهترین آنان کسی است که بر اشتباهات خویش اصرار نورزد وزآن دوری گزیند))
و بدو خاطر نشان کردم که از قدیم الایام گفته اند : کسی اگر به دنبال رفیق بی عیب و نقص بگردد بدون مونس و همدم خواهد ماند!
این یک قاعده ی کلی است برای زنان و مردان!
در مورد همسرانتان نیز رسول اکرم (ص) می فرماید : آنان را آزار نرسانید، اگر از یک صفت آنان خوشتان نمی آید بدانید که آنان محاسن و صفاتی  دارند که بدانها خوشحال باشید.
پس گذری به گذشته همسر خویش بینداز و بنگر چه خوش اخلاقی ها و نیک رفتاری هایی داشته که کفایت کند او را ببخشایی و چند اشتباه وی را عفو نموده و از او دلگیر نشوی!
برادر گرامی من : مدتی پیش ایمیلی بدست من رسید که تحت تأثیر قرار گرفته م مناسب می دانم برای تو نیز تعریف کنم.
نویسنده اش می گوید : یک شب بعد از کار روزانه به خانه باز گشتم و همسرم که شام را آماده کرده بود منتظر من بود، دست وی را گرفتم، گفتم مدتی است که می خواهم  سخنی به تو بگویم؛ به چشمانم خیره شد! آزار را در چشمانش حس می کردم! زبانم خشکیده بود و لیکن باید آن سخن ناگفته را به او می گفتم …
باید از تو جدا شوم … چقدر آسان این سخن بر زبان من جاری شد … همسرم ناراحت نشد فقط  گفت چرا؟

سکوت کردم … سکوتم ناراحتش کرد و داد کشید تو مرد نیستی!
از آن شب دیگر با هم حرف نزدیم.

مرتب  گریه می کرد.. می دانستم او می خواهد بداند چه بر زندگیمان گذشته که کار به اینجا کشیده است ! باید با دلیلی قانعش می کردم… او دیگر در دلم جای ندارد … من یکی دیگر را دوست دارم که همسرم نیز از وی خوشش نمی آید … دیگر نسبت به وی احساسی نداشتم و انگار مثل بیگانه ها شده بودیم و فقط دلم به حالش می سوخت!!
روز بعد دادخواست طلاق را جلوی در گذاشتم و در آن متعهد شده بودم که خانه و ماشین و 30درصد سرمایه شرکتم را  به نام او کنم…!
دادخواست را نگاه کرد و بلافاصله آن را پاره کرد …
ده سال با هم زندگی کرده ایم اما حال مثل غریبه ها شده ایم … دیگر مثل سابق نمی شویم و من علاقمند به جین شده ام (خانومی دیگر)…
او همواره می گریست … فکر طلاق که چند هفته بود در سرم بود حال به واقعیت رسیده بود …
شب بعد خسته به خانه رسیدم متوجه شدم که  او  حال نوشتن مطالبی است ، به اتاقم رفتم و زود خوابم بُرد .. نصف شب که بیدار شدم دیدم همچنان همسرم مشغول نوشتن است، اهمیتی ندادم …
صبح کنارم آمد و شرط های خود را برای پذیرفتن طلاق به من گفت و به صورت مکتوب به من داد !
یک ماه فرصت خواسته بود تا در این مدت مثل یک همسر عادی با هم زندگی کنیم ؛ چرا که پسرمان در حال دادن امتحانات آخر سال بود و نمی خواست قضیه ی جدایی بر وی تأثیر منفی بگذارد!
و نیز از من خواسته بود تا  در این یک ماه کاری را برایش انجام دهم ، که عبارت بود از اینکه در طول این ماه هر روز صبح وی را در آغوش بگیرم و تا دم درب ورودی خانه امان  او را حمل کنم ، همانطور که روز اول ازدواج او را بغل کرده و می کردم !!

گمان کردم پریشان خاطر شده و می خواهد با این پیشنهاد من را در تصمیمم متردد و منصرف نماید ؛ اما قبول کردم…
روز اول که بغلش کردم احساس کردم که چه آشفته ام … پسرمان تعجب کرد و باخود می گفت: چه جالب است ؛ پدرم مادرم را بغل کرده است ! از اتاق نشیمن تا دم در او را بغل و حمل کردم ، با صدایی آرام گفت:  خواهش می کنم قضیّه طلاق را به پسرمان نگو ؛ تا  آزرده خاطر نشود؟!

در حالی که بغض و حزن گلویم را گرفته بود گفتم : باشه!
روز دوم نیز طبق برنامه پیشنهادی ، او را در حالی که سرش را بر سینه ام گذاشته بود و بوی خوش او را استشمام می کردم در آغوش گرفته و حمل نمودم …
روزها با همین منوال می گذشت و احساس می کردم علاقه آمیخته با ترحمم نسبت  به وی روز به روز افزایش می یابد … دیگر آن زن جوان و تنومند سابق نیست … چین و چروک بر صورتش سایه افکنده بود …! موهایش تغییر رنگ داده و سفید شده بود!
روز چهارم که بغلش کردم دوستش داشتم ؛ چرا که او ده سال بود که با من زندگی می کرد و تاکنون اشکال و نقصی از او ندیده ام !

در روزهای پنجم و ششم این احساسم رو به فزونی بود … چیزی در این باره به “جین” آن زن که می خواستم به خاطر او همسرم را طلاق دهم  نگفتم!
هر روز احساس می کردم که بغل کردنش برایم آسان تر است ؛ چرا که به خیال خامم می پنداشتم چندین روز است که تمرین می کنم و تحمل وزن او برایم عادی شده است…
یک روز صبح خواست لباسی مرتب و متفاوت بپوشد ؛ اما از درون آه و آخی کشید…
و با حالت خاصی که غصه و اندوه در آن هویدا بودگفت : هیچ کدام از لباس هایم اندازه ام نیستند  و گشاد شده اند!
متوجه شدم که چقدر در درون درد می کشد … ناخو داگاه دستی بر سرم کشید که ناگهان  پسرمان آمد و پرسید پدر آیا وقتش نرسیده مادرم را بغل کنی؟! … همسرم اونو محکم در آغوش کشید … منم سریع روم را  برگرداندم  مبادا با دیدن  این صحنه دلخراش نظرم عوض بشه و از طلاق دادن همسرم منصرف شوم !

زود همسرم را بلند کردم و تا دم در با آغوش حملش نمودم … اونو به خودم فشردم همچون روز اول زندگیمان ؛ ولی متوجه شدم که وزنش خیلی کم شده است ، چیزی که من را خیلی  ناراحت و غمگین کرد!.
روز بعد که بغلش کردم و پسرمان به مدرسه رفته بود، توان نداشتم یک قدم بر دارم … محکم او را آغوش کردم و گفتم به خیالم هم نمی رسید زندگیمان این چنین تا این اندازه نیازمند این همه عشق و محبت باشد؟!
در حالی که کاملاً متحول شده بودم زود از خانه رفتم و در خانه را هم پشت سرم نبستم مبادا تاخیر بیشتر من را از تصمیم جدیدم  منصرف کند !
با آن زن که قرار بود با او ازدواج نمایم دیدار نمودم  و به او گفتم جین من دیگه نمی خواهم همسرم را طلاق بدهم…
دستش را طرف من آورد ولی دستش را رد نمودم  و گفتم من جداً نمی خواهم اونو طلاق بدهم!

 چرا که اگر به خاطر چند تا مشکل و سوء تفاهم در زندگی مشترک که با همسرم دارم اگر پیمان و عقد مقدس ازدواج را  زیر پا بگذارم و دیگر او  را دوست نداشته باشم آیا کار درستی انجام داده ام ؟!
جین فهمید واقعاً نظرم عوض شده و تغییر کرده ام تا زور داشت کشید بیخ گوشم و زد زیر گریه و رفت بیرون از اتاق… منم زود رفتم پایین سمت اتومبیلم و به یک مغازه گل فروشی رفتم یک  گل خریدم و به گل فروش گفتم روش بنویس«هر روز به‌آغوش می گیرمت و بغلت می کنم تا روزی مرگ ما را از هم جدا می کند»
سر شب خندان به خونه رفتم و سمت اتاق همسرم رفتم … ولی ای خدای من چی دارم می بینم؟!
همسرم که تازه پشیمان شده بودم صادقانه به او عشق ورزم روی تخت خوابش فوت کرده بود!!

 چند ماه بود او مبتلا به سرطان شده بود و تا من را  غم بار نکند چیزی  به من نگفته بود تا من – بی عاطفه و قدرناشناس-با “جین” خوش گذرانی کرده و به او خیانت ورزم!!!
ازم خواسته بود تا اونو بغل کنم تا پسرمان احساس نکنه ما با هم مشکل داریم و روی اون تأثیر بد نزاره و این طور وانمود کند که من شوهری عاشق برای مادرش بوده ام  غافل از اینکه ….!؟!
پول – ماشین، خانه و امثال این ها هرگز خوشبختی زوجین را نمی آورد ؛ بلکه وفاداری و محبت و گذشت است که زندگی را پایدار می کند.

به امید روزی که زن و مردها تا زنده اند قدر همدیگر را دانسته و عشق مقدس را زیر پا نگذارند !

ترجمه : شیرکو معروفیان

نمایش بیشتر

فاروق راک

@نویسنده و مترجم و شاعر @ آذزبایجان غربی - مهاباد @ شغل : آزاد

نوشته های مشابه

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا