اشاره:
بار دیگر به خدمت استادی تلاشگر در عرصهی علم و ادب رسیدیم تا قدردان زحمات دلسوز ایشان باشیم. دکتر محمود ابراهیمی(١٣١٩-) مترجمی توانا که سال هاست با خدمت صادقانهاش در دانشگاه و تعلیم و تربیت عزیران دانشجو و ترجمهی کتابهایی در حوزههای «فقه»، «عقیده» و «اخلاق اسلامی» توانسته است به نحو احسن مسئولیت خویش را ادا نماید.
توجّه شما را به گفتوگوی نشریهی «برایهتی» که چند سال پیش با ایشان انجام شده و بهعلّت اهمّیت مطلب و نیز وجود پارهای از اغلاط نگارشی و ویرایشی، اقدام به بازبینی و ویرایش مجدّد آن نموده و ضمن تشکّر و آرزوی توفیق روزافزون برای مصاحبهکنندگان، در اصلاحوب بازنشر مینماید.
۱- ضمن تشکّر و سپاس مجدّد به خاطر وقتی که در اختیار ما گذاشتید، مشتاقیم بیشتر از زندگی محمود ابراهیمی بدانیم، محمود ابراهیمی کیست؟
به نام خداوند بخشندهی مهربان. قبل از اینکه پاسخ سؤال شما را بدهم دوست دارم از شما جوانانی که برای خدمت به دین و برادران دینی، بدون داشتن امکانات و بدون چشمداشت مادّی یا جلب منفعت کسی وقت و انرژی خود را تخصیص دادهاید تا خدمتی خالصانه برای رضایت خدا داشته باشید. که به راستی ارزشمند است، تشکّر و تقدیر داشته باشم.
«محمود ابراهیمی» هستم در روستای «خلیفان» که از توابع محال ایل تیمور مهاباد، در خانوادهای کشاورز و دامدار در سال ۱۳۱۹ به دنیا آمدهام. پدرم حاج صالح ابراهیمی و مادرم آمنه خانم(رحمت خدا بر آنان باد) هستند و چهار برادر و چهار خواهر دارم. خانوادهام همچون خانوادههای دیگر با رنج و زحمت زندگی کردهاند و به امید خدا توانستهایم سربلند باشیم. آن زمان معلّمی نبود و اگر هم در روستایی معلّمی بود بیشتر در خدمت ملّاک و اربابها قرار داشت و من هم تا سن ۱۲ سالگی مانند سایر بچههای برای کار کشاورزی و دامداری در خدمت خانوادهام بودم. با اینکه پدر بزرگوارم سواد نداشت امّا عاشق علم و سواد، بخصوص علوم دینی بود و برخلاف دیگران که میخواستند بچههایشان در خدمت آنها و ثروت و داراییشان باشند، پدرم دوست داشت تا من درس بخوانم. آن هنگام در روستایی به نام «قلعه تپه» نزد ماموستای آن روستا شروع به خواندن کردم و چون از بقیّهی بچهها بزرگتر بودم( سنّم در حدود ۱۲ سال بود) الفبای قرآن و کتاب فارسی را به خوبی یاد گرفتم و این سبب شد تا به صورت رسمی از سال ۱۳۳۴ – ۱۳۳۵ مستقیماً وارد دورهی طلبگی(فهقییهتی)شوم. بعداً از روستاهای اطراف مهاباد به منطقهی سردشت و روستاهای «سیسر، نستان و گولی» به تحصیل ادامه دادم و تا سال ۱۳۳۷ که «جامی» میخواندم و بعد «سیوطی» و در سال ۱۳۳۷ به مدرسهی علوم دینی که در مسجد جامع «سور» مهاباد رفتم(آن مدرسه توسّط تیمساری به نام عبدالکریم ورهرام تأسیس شد، با هر نیّتی که داشت، کار بسیار پسندیده و جالبی بود که مسجد را ترمیم و مرمّت نمود) آنجا حدود ۴۰ – ۵۰ طلبهی علوم دینی را از روستاهای اطراف جمع کردند و بهترین ماموستایان آن هنگام ملا کریم شهریکندی، ماموستا شیخ عزالدین حسینی، ماموستا ملا صالح پسوه(مدرّسی) و تعدادی از عالمان مبرّز را برای تدریس فرا خواندند و از طرف اوقاف برایشان حقوقی تعیین شد و طلبهها را هم بر اساس میزان معلوماتی که داشتند؛ در هشت کلاس طبقهبندی نمودند و در ضمن برای هر طلبه هم جیرهی غذایی و ماهیانهی ۱۰۰ تومان را تعیین کردند و به اصطلاح امروزی یکی مدرسه شبانهروزی کامل بود. آن هنگام من «سیوطی» میخواندم و بر حسب مقرّرات آنجا من در کلاس چهارم شروع به تحصیل نمودم و توانستم تا کلاس هشتم را با پایان برسانم. پس از پایان دوره، گواهی افتاء و تدریس علوم دینی را به من دادند، در آن هنگام در درالفنون امتحانی در رشتهی علوم منقول و معقول (که معادل دیپلم ادبی بود) برگزار میشد، شرکت کردم من در آن امتحان شرکت کردم و قبول شدم و بعد از آن در امتحان ورودی مؤسسهی وعظ و تبلیغ اسلامی وابسته به دانشکدهی معقول و منقول (الهیات و معارف اسلامی)شرکت و قبول شدم و بعد از سه سال تحصیل موفّق به گرفتن گواهی فوق دیپلم با درجهی ممتاز شدم و بعد از آن بدون امتحان ورودی در سال دوّم رشتهی زبان و ادبیّات عرب در همان دانشکده، مشغول به تحصیل شدم که مصادف با سال ۱۳۴۳ بود.
(آقای شیخ الاسلام هم که خدا رحمتش کند، در رشتهی فقه تدریس میکردند.) در بهمن سال ۱۳۴۶ فارغالتحصیل شدم و توانستم رتبهی سوّم را از میان فارغ التحصیلان دانشگاه تهران کسب نمایم(برای کسانی که موفّق به کسب رتبه میشدند، جایزهی مهر طلایی، مدال درجه یک علمی که در روز اوّل مهر باید از دست شاه آن را دریافت میکرد در نظر میگفتند). در بهمن همان سال وارد اوّلین دورهی افسران سپاه دانش شدم و پس از شش ماه دورهی آموزشی متناسب با آن و بر حسب معدل کسب شده ما را در بین شهرستانهای مختلف تقسیم کردند و من چون در امتحان معدّل بالا داشتم و ممتاز بودم و علاقهی فراوان به روستا و مردمی که در آن هنگام که میان آنها به تحصیل علوم دینی پرداخته بودم، داشتم خدمت در شهرستان مهاباد را انتخاب کردم و بالاخره بنده با در اختیار داشتن ۲۰۰ نفر سپاه دانشی (که دیپلم بودند) مشغول به خدمت شدم و درست زمان تقسیم این نیروها مصادف با جشن فارغالتحصیلی دانشگاه بود که من آن روز مشغول بردن میز و صندلی و معلم برای روستاها بودم و این کار برایم از جشن هم شیرینتر بود. در سال ۱۳۴۸ که خدمتم تمام شد، به استخدام دبیری آموزش و پرورش بیجار (گروس) در آمدم و ظرف سه سالی که آنجا بودم در امتحان فوق لیسانس رشتهی فرهنگ ادبی و علوم قرآنی دانشکدهی الهیات شرکت و چون دانشجوی ممتاز بودم برای آزمون فوق لیسانس فقط باید در امتحان زبان شرکت میکردم و پس از شرکت در آن، امتیاز لازم را کسب نمودم و در دورهی فوق لیسانس فرهنگ و علوم قرآنی دانشکدهی ادبیات قبول شدم و پس از آن به آموزش و پرورش تهران (ناحیه ۷) منتقل شدم و دورهی دکتری را هم در رشتهی «فرهنگ عربی و علوم قرآنی» تمام کردم فقط رسالهام مانده بود که تقاضای انتقال به دانشگاه را کردم و پس از تبادل نظر دانشگاه و آموزش و پرورش به عنوان مربّی آموزشی(چون درجهی دکتری نگرفته بودم) دانشگاه جندی شاپور را برگزیدم و پس از انتقال به آنجا به عنوان مربّی آموزشی در سمت رئیس امور آموزشی و دانشجویی تا سال ۱۳۵۷ که مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی بود در آن دانشگاه ماندم و پس از پیروزی در سال ۱۳۵۸ به دانشگاه رازی، دانشکدهی تربیت دبیر سنندج منتقل شدم.
موضوع رسالهی دکترایم «علل و انگیزههای گسترش اسلام در ایران چه بود؟» بود. اینکه مردم چگونه مسلمان شدند و علّت واقعی روی آوردن آنان به اسلام چه بود، مدّت ۲ سال مشغول فیش برداری بودم و فهرستهای زیادی را برداشتم و تقریباً تمام متون و کتب تاریخی اسلامی را مورد کنکاش و بررسی قرار دادم و برای خودم هم خیلی جالب بود، مردمی که در بیسوادی به سر میبردند چگونه فوراً به تقدّس اسلام پی بردند و به اسلام روی آوردند.
طیّ این تحقیقات متوجّه این نکته شدم که اینگونه نبوده بلکه مردم از قرن ۴ به بعد بوسیلهی عُرفا که در بین تودهی مردم به فعّالیّت پرداختند، اسلام واقعی را درک کردند و از روی علم و آگاهی مسلمان شدند. این مسئله برای خودم هم خیلی جالب بود تا اینکه در سال ۱۳۵۸ که دکتر محمّد مفتّح رئیس دانشکدهی ادبیات و معارف اسلامی بود موضوع را با ایشان در میان نهادم تا با راهنمایی ایشان و مشورت اساتید، موضوع پایاننامهام را به « تأثیر اسلام بر روی ادب عربی تا پایان دورهی خلفای راشدین» تغییر دادم. پایاننامهام حدود ۸۰۰ صفحهای میشد، که به مسائل زیر میپرداخت: از اوّل اسلام تا پایان دوران خلفای راشدین این تغییرات به چه صورت بوده است؟
آیا اسلام توانست مضامین ادب عربی را تغییر دهد؟ در این کار مجبور بودم تمام کتب ادبی را بررسی کنم، تمام کسانی که شعر گفتهاند یا دیوان اشعار دارند یا ندارند، مثلاً یکی از فاتحین اسلام در هنگان فتح ساوه شعری سروده بود باید بررسی میکردم که آن شعر تا چه حد از مفاهیم اسلامی برخوردار است و یا بهره گرفته است و در ضمن همه میدانند که تحوّلات فرهنگی نیاز به زمان دارد و این زمان تا پنجاه سال هم میرسد، خلاصه من همه را بررسی کردم و متوجّه شدم که اگر شاعری در دوران جاهلیّت نام «الله» را برده از طریق اسلام نبوده بلکه مردم آن دوران (مشرکان مکّه) توحید ربوبیّت را قبول داشتند؛ امّا همانگونه که در آیات فراوان داریم در توحید الوهیّت مشکل داشتند، پس آن شاعر جاهلی به خداوند به عنوان خالق اعتقاد داشته، بنابراین اگر در اشعار آن دوران میبینیم که به الله پناه میبرند یا نام الله را میبرند دلیل بر مسلمان بودن آنان نیست.
پایاننامهام تا سال ۱۳۶۲ طول کشید و بالاخره با درجهی عالی موفّق به گرفتن درجهی دکتری شدم و زمینه بازگشتم به دانشکدهی تربیت دبیر سنندج هم فراهم شد و رسماً عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت دبیر شدم، و دکتر خرّمدل رئیس دانشکده بود. چون واحد کردستان زیر نظر دانشگاه رازی کرمانشاه بود و من به عنوان رئیس آموزش باید در تمام جلسات آموزشی شرکت میکردم، دوست داشتم شرایطی فراهم شود تا مستقلّ شویم و به دانشگاه تبدیلش کنیم و در مشورت با دکتر، تلاش فراوانی را در این زمینه شروع کردیم و با مقامات مختلف در وزارت علوم و مسئولان مربوطه مرتّب در تماس بودیم و تقاضا را با ایشان در میان مینهادیم و بدون اینکه هیچ وقت برای مسائل مادّی خویش تقاضایی داشته باشیم فقط درخواست تأسیس دانشگاه را مینمودیم. بالاخره موفّق شدیم که به این مهمّ دست پیدا کنیم و کردستان دارای دانشگاه مستقلّ شد. در زمان تعطیلی دانشگاه به ما گفتند باید در دبیرستان تدریس کنید و فضای حاکم بر دبیرستانها هم متأثّر از فضای جامعه بود و دانشآموزان هم تحت تأثیر تبلیغات محلّی قرار میگرفتند و من هم، چون معارف اسلامی را تدریس میکردم و این موج تبلیغات کمونیستی را مشاهده میکردم. متأسفانه میدیدم دانشآموزان هم فقط انتقادها را حفظ میکردند کار برای ما بسیار حسّاس بود، زیرا هم باید جلب محبّت دانشآموزان را میکردیم و هم پاسخ صحیح و مؤثّری برای انتقادات بیان میکردیم و در این میان چون پاسخهای ما روشن و صریح بود و نمیتوانستند در پاسخ ما چیزی بگویند به ما تهمت خیانت میزدند.
مدّتی پس از آن به ما گفتند باید بروید در روستاهای اطراف فعّالیّت کنید و علیه سازمانها و گروههایی که فعّالیّت میکنند تبلیغ کنید که ما هم نپذیرفتیم؛ زیرا کار ما علمی بود نه تبلیغات سیاسی و حرف ما هم همین بود که یا دانشگاه را دایر کنید یا هر جا دانشگاه دایر است ما را به آنجا بفرستید و اتفاقاً در همین موقع وزیر علوم (آقای نجفی) به سنندج آمدند و پس از مطرح کردن مسئله، گفتند شما همین جا بمانید و فقط تحقیق علمی داشته باشید و به صورت جزوه بفرستید برای وزارت فرهنگ و آموزش عالی که اگر قابل چاپ بود برایتان چاپ کنیم.
سرانجام دانشگاهها باز شدند و ما هم صاحب دانشگاه مستقلّ شده بودیم، و از نو به تدریس پرداختیم و بنده مدیر گروه ادبیات فارسی شدم و تدریس معارف اسلامی را به علاوهی دروس دیگر به دکتر خرّمدل واگذار نمودم و خودم هم علاوه بر دروس دیگر تاریخ اسلام را انتخاب کردم، نیمهی ترم (سال ۱۳۶۴) نگذشته بود که دستور آمد، دکتر خرّمدل و دکتر ابراهیمی حق تدریس معارف اسلامی و تاریخ اسلام را ندارند و بعد درس دکتر به فردی به نام رضایی که لیسانس جغرافیا داشت واگذار شد و کسی که برای تدریس به جای من آمده بود و به من گفت شما چه تدریس میکنید؟ من هم گفتم: سیرهی اسلام و انگیزهها و علل و نتایج جنگها و اینکه قهرمان واقعی این جنگها چه کسی بوده و درسها و عبرتهایی را که میشود از آن گرفت مورد بحث و گفتوگو قرار میدهیم؛ زیرا اینان تاریخ اسلام را به شیوهی تازه و جدید یاد بگیرند، علاوه بر آنچه در دورهی راهنمایی ودبیرستان خواندهاند و دانشجویان باید فراز و نشیبهای تاریخ اسلام را به اجمال یاد بگیرند نه اینکه همان مطالب کتابهای دبیرستان را با شکل جدید برایشان تکرار کرد و دانشجو باید همهی امواج را ببیند و جزوهای را که تدریس میکردم به ایشان دادم که شامل کتاب سیرهی نبوی محمّد غزالی معاصر و سیرهی نبوی رمضان بویطی بود. آن فرد گفت شما فعلاً تا آخر ترم به کار خود ادامه بدهید.
در ادامه همراه دکتر خرّمدل و تنی چند از دوستان تلاشهای زیادی را برای رونق بخشیدن به گروه ادبیات فارسی نمودیم و واقعاً هم جواب داد و اکثر فارغ التحصیلان ما در آزمون فوق لیسانس پذیرفته شدند و در سال ۱۳۷۰ موفّق به تأسیس رشتهی ادبیات عرب شدیم و دکتر خرّمدل مدیر گروه ادبیات عرب شدند و به علّت علاقهی فراوان با ادبیات عرب در پی رونق آن بودیم و در سال ۱۳۷۴من مدیر گروه ادبیات عرب شدم و تلاش خود را معطوف تأسیس دورهی فوق لیسانس نمودیم و موفّق هم شدیم و جواب هم داد و بعد دورهی شبانه را هم توانستیم در دانشگاه تأسیس کنیم و بالاخره در سال ۱۳۸۳ بازنشسته شدم و الآن هم ساکن سنندج هستم.
۲- ماموستایانی که در خدمت ایشان، تلمّذ نمودهاید و بیشترین تأثیر را در شما داشتند؟
ماموستا ملا سلیم عباسی (لطفی قلع تپه) که نقش ارزنده و تأثیرگذاری در من داشت، ایشان هم کتاب «عمّ جزء» و هم کتاب فارسی و هم اینکه هر روز یک صفحه نامه مینوشت که من باید حفظ میکردم و فردا برایشان بازگو میکردم و روز بعد هم جواب نامه را مینوشتم، زمانی که کتاب اوّل و دوّم را تمام کردم، توانستم تسلّطی خاصّ در نامهنگاری پیدا کنم و این هم سبب تشویق بیشتر من برای یادگیری شد و بعد میرزایی به نام «عبدالکریم مردان بیگی» که خیلی باسواد بود وخطّ خوشی هم داشت کتاب «گلستان» و «بوستان» را در خدمت ایشان خواندم و در ضمن به عنوان مترجم و کاتب مالک هم کار میکرد و در سال ۱۳۳۸ به طور رسمی وارد دورهی طلبگی شده و بعد وارد مدرسهی علوم دینی روستای قوزلوی علیا شدم و ملّای بزرگ آن ده در آن وقت ملا عبدالله طاهری بود و من در آنجا خواندن «تصریف زنجانی» را شروع کردم و سپس از آنجا به روستای «گولی» در منطقهی گورگ رفتم و کتاب «النموذج» را شروع کردم و به «بیشاسب سردشت» رفتم و در خدمت ملا عبدالقادر عباسی بیشتر کتاب نموذج را خواندم و بعد از آن به نزد ماموستا ملا احمد دارساوینی در روستای هنداوه رفتم (که بعداً لیسانس ادبیات عرب گرفت و در سردشت هم دبیر شد) و «اظهار» را هم پیش ایشان تمام کردم و بعد از آن به مهاباد برگشتم و به روستای قباغکندی نزدیک مهاباد رفتم و کتاب «جامی» را در آنجا نزد مرحوم ملّا حسن معروفی خواندم و سپس به روستای خال دلیل نزد ملا محمد ناصری رفتم و «سیوطی» را شروع کردم و پس از مدّتی هم به مدرسهی علوم دینی مهاباد رفتم.
۳- دکتر در چه سالی ازدواج کردید و حاصل ازدواجتان چند فرزند است؟
در سال ۱۳۴۸ که خدمت سپاه دانش را تمام کردم در مهاباد با دختر یک خانوادهی فرهنگی و اهل علم به نام اللهویسی(که دارای هفت برادر بودند که چهار تن از ایشان معلّم بودند) ازدواج نمودم و شش دختر و یک پسر دارم که دو تن از دخترانم لیسانس و یکی فوق دیپلم و یک دیگر از ایشان تکنسین اتاق عمل است و دو دختر دیگرم هم دیپلم دارند و پسرم هم مهندس تولیدات دام است که پارسال فارغالتحصیل شده و امسال هم ازدواج کرده است.
۴- نقش خانواده و همسرتان را در پیشرفت خویش چگونه میبینید؟
نقش مهمّ زن در پیشرفت مرد حقیقت خیلی مهمّ است قرآن میفرماید: ازدواج کنید برای آنکه آرامش خاطر داشته باشید. هر نوع ترقّی و پیشرفت مایه و اساسش آرامش خاطر است چون اگر انسان آرامش خاطر نداشته باشد نمیتواند در زندگی، موفّقیّتی کسب کند.
من معتقدم ازدواج و داشتن همسری مناسب و هماهنگ و موافق که بتواند آرامش خاطر را برایت به ارمغان بیاورد، عامل اصلی موفّقیّت است و من از این جهت خود را موفّق میدانم. درست است که من استاد دانشگاه هستم، امّا موفّقیّت اصلی من این نیست بلکه موفّقیّت اصلی من خانوادهای است که با تلاش، ایثار و فداکاری همسرم دارم. اگر از دانشآموزان و دانشجویان من در این ۳۰ سال بپرسید برای آنان کم نگذاشتهام و آن را مدیون همسرم و خانوادهام میدانم و زمانی انسان خود را موفّق میداند که فکرش در منزل آرام باشد و انسان هر اندازه، مراحل تحصیلی بالا داشته باشد باید زنی داشته باشد که بتواند آرامش روحی و روانی او را در خانواده تأمین کند و به نظرم اگر شاغل نباشد بهتر است. شاید در روال اجتماعی این را ظلم در حقّ زن بدانند ولی من اینگونه فهمیدم که هدف از زندگی سعادت و خوشبختی است و سعادت و خوشبختی به تحصیلات و ارتباط تامّ ندارد، البتّه ممکن است جزء آراستگیهای زندگی باشد؛ امّا عامل اصلی نیست. عامل اصلی قناعت، فداکاری و آرامش خاطر است. زنی که بتواند فرزندی نیکو را در فضایی تربیت کند تا فکر سالم داشته باشد و احساس کمبود نکند، فردا که فرزندانش را میبیند و به اعمال و رفتارشان و اخلاقشان شاد میشود؛ آن وقت است که میشود گفت سعادتمند واقعی است و به همین خاطر بود که من خواستم خانمم خانهدار باشد و خانمم هم این را قبول داشت و تصوّرم بر این است که داشتن چنین همسری عامل سعادتمندی و پیشرفت من است. با توجّه به اینکه من مدیر گروه واستاد و همیشه مشغول تحصیل و مطالعه بودم بار تربیتی و آرامش فرزندانم بر دوش همسرم بوده همانگونه که میدانید اکثر ترجمههای من در زمان تدریس در دانشگاه بوده، به راستی موفّقیّت خود را مدیون خانمم میدانم.
ادامه دارد
منبع : اصلاحوب