تاریخ

دوست دیرینم مادر! زمانی که پسر عاشق مادرش می شود ! ( داستان)

دوست دیرینم مادر! زمانی که پسر عاشق مادرش می شود ! ( داستان)

داستان عشق ورزی فرزندی به مادرش

خواننده عزیز ، امیدوارم این داستان نیز مانند سایر داستانها – ی ترجمه شده توسط اینجانب- مورد توجه شما واقع شود و در نتیجه برای نویسنده – و مترجم -آن دعای عاقبت خیری بنمایی!

مدتی است با زنی آشنا شده و مرتب با او در ارتباط هستم ، روزها با او قرار می گذارم و بیرون از خانه با وی دیدار می نمایم  ! اکنون و پس از گذشت  22 سال از ازدواجم  به عشق و محبت کسی دیگر جز همسرم روی آورده ام ! چندی از ملاقات های بیرون از خانه ام با آن زن ! می گذرد ، احساس می کنم به شدت دل بسته و وابسته او شده ام ! علت و مقصر اصلی این عشق جنون آمیز بنده با آن زن ، کسی نیست جز خانم و همسرم !، آری او بود که مرا وادارساخت تا با وی ارتباط برقرار نموده و به ملاقات و گشت و گذار با او بپردازم !!

همسرم همواره به من می گفت : می دانم که چقدر او را دوست داری  و من هرگز از ارتباط شما جلوگیری و ممانعت نمی کنم…!

تو گویی آن زن کیست که همسرم به ارتباط من با او اینگونه رغبت نشان داده و کوچک ترین حساسیتی از خود نشان نمی دهد ؟!

آن زن که همسرم می خواست با وی بیرون بروم و خارج از خانه با وی دیدارهای خصوصی داشته باشم کسی نبود جز مادرم !!!

آری او مادرم بود ؛ کسی که پس از ازدواجم او را به طور کلی فراموش کرده بودم ، وهرگز برایش وقت نمی گذاشتم و از آغاز ازدواجم که 22سال پیش بود تا حالا با مادرم بیرون از خانه دیدار نکرده بودم !

گرفتاری های روزگار ، امرار معاش ، همسرداری و داشتن سه فرزند باعث شده بود که حتی کمتر به دیدنیش بروم و وی را از نزدیک ببینم !

همسرم از این بی توجهی من نسبت به مادرم به ستوه آمده بود لذا بارها من را به از سرگیری مجدد ارتباط و صمیمیت با مادرم تشویق می کرد !

برای نخستین بار با تلفن از مادرم دعوت نمودم که برای شام و خارج از خانه مهمان من باشد ، مادرم با تعجب فروان گفت: خیره پسرم ، چیزی اتفاق افتاده که مرا به بیرون از خانه آن هم برای شام !دعوت نموده ای؟!

می دانستم مادرم با تلفن بی وقت و دیرهنگام نگران و دلواپس می شود ؛ برای همین به وی جواب دادم که من حالم خیلی خوب است و مشکلی در میان نیست ولی دوست دارم شام را با هم در فضای خارج از خانه و دوتایی صرف کنیم و باهم گپ بزنیم !

مادرم که از تعجب و خوشحالی شوکه شده بود پرسید : گفتی فقط دوتایی برویم بیرون برای شام و کس دیگری نباشد!؟ -منظورش زن و بچه هایم بود –  ، جواب دادم : آری فقط من و تو و کس دیگری در آن مهمانی حضور نخواهد داشت !

اندکی سکوت و کمی فکر کرد سپس جواب داد : باشه پسرم! من آماده ام ، خیلی هم آماده !

روز پنجشنبه بعد ازاتمام کارهایم برای تدارک آن مهمانی بی سابقه رفتم پیش مادرم ، خیلی استرس داشتم و با خود می گفتم : چگونه موضوع مهمانی را با او در جریان بگذارم ؟ او با نن چگونه برخورد خواهد نمود؟ احساس می کردم  لابد مادرم نیز مثل من استرس دارد و نگران است !

مادرم جلوی در و در حالی که پیراهن خیلی زیبا و خوشکلی به تن داشت منتظرم بود!

پیراهنی پوشیده بود که آخرین پیراهنی بود که پدرمرحومم برایش خریده بود !

مادرم که من را دید لبخندی زد و با شادی وصف ناپذیری گفت: خوش آمدی پسر گُلم ، به همه همسایگان و بستگانم در روستا  گفته ام  که  امشب ،  شام را با پسرم ، بیرون از خانه ، صرف می کنم و همه از این بابت  ابرازخوشحالی نمودند ! تازه همه بی صبرانه منتظرند تا من برگردم و خاطره های شیرین آن شام  به یادماندنی را برایشان تعریف کنم!

از خانه مادرم خارج شدیم ،  به یک غذا خوری رفتیم  ، غذاخوری که خیلی با کلاس نبود ولی در کل جای دنج  و آرام و پاکیزه ای بود.

مادرم آرام دستم را گرفته بود و منتظر بود با همدیگر پشت صندلی و میز غذاخوری قرار گرفته و با همدیگر و برای اولین بار – و شاید آخرین بار – شام بخوریم .

لیست غذاها را که روی میز بود برداشتم  و برای مادرم خواندم ؛ چرا مادرم چشمانش ضعیف شده بود !و تنها می توانست حروف بزرگ را بخواند !

مادرم در حالی که به مشخصات غذا ها گوش سپرده بود و خنده ی شیرینی بر لبهای پرچروکش نقش بسته بود گفت : روزگاری بود و تو کوچک بودی و من لیست غذاها را برایت می خواندم و شکر خدا اکنون شما بزرگ شده و آن را برایم می خوانی ! من هم در جوابش گفتم : راست می گویی ، خیلی برایم زحمت کشیده ای ، دیگر وقت آن رسیده که من در خدمت شما باشم و کمی از زحمتهای شما را جبران نمایم !

هنگام غذا خوردن با هم گپ های شیرین و صمیمی می زدیم ، حرف های ما همه اش معمولی و ساده بود ، از گذشته و حال خودمان سخن می گفتیم …

 نصف شب شد ولی ما که اوقات خوشی را پشت سر گذاشته بودیم گذر زمان را احساس نمی کردیم …

از غذا خوری بیرون آمدیم  ، مادرم را به خانه رساندم ، جلو در به مادرم گفتم . مادرجان ، امشب خوش گذشت ؟ و مایلی بار دیگر نیزبا هم به آنجا برویم ؟

مادرم گقت : راضیم ولی به یک شرط ؛ آن هم اینکه هزینه شام برعهده من باشد !!

من هم دست مادرم را بوسیدم و بعد از خداحافظی  ، از وی جدا شده  و به خانه رفته و او را به خدا سپردم .

مادرم که مریض بود متاسفانه چند روز پس از آن شام به یادماندنی بر اثر سکته قلبی دارفانی را بدرود گفته و وفات کرد .

همه چیز سریع روی داد ، نتوانستم  کاری بکنم و اندکی از گذشته سیاهم را درخشان نمایم و افسوس می خوردم ای کاش ….!!

چند روزی از مرگ دلخراش مادرم گذشته بود ، که روزی نامه ای از طریق پست به دستم رسید ، نگاه کردم دیدم فرستنده نامه آن غذاخوری است که با مادرم آنجا رفته بودم !

نامه را باز کردم ، دیدم داخل آن پاکت ، دست نوشته ای از مادرم  قرار دارد که غذای دو نفر را سفارش کرده بود و هزینه آن را نیز پیش پرداخت کرده بود!

 مادرم در آن یاد داشت چند جمله ایش نوشته بود: پسرم ، چون خودم می دانستم که این روزها خواهم مرد و نمی توانم با شما برای صرف شام به آن غذاخوری بروم ، بنابراین تصمیم گرفتم غذای دو نفر را سفارش دهم  ؛ ولی پسرم ، نه من و تو ؛ بلکه تو و همسر گرامیت !  

آن چه برای من مهم است این است که مطابق وعده ای که داده بودم برای دو نفر غذا سفارش دهم  و اینکه من حضور داشته باشم یا خیر برای من چندان اهمیتی ندارد !!

مادرم در ادامه نوشته بود : پسرم  ، شاید معنی این سخن واپسینم رابه خوبی نفهمی ؛ سخنی که از دو کلمه ترکیب شده است « دوستت دارم پسرم» ؛ همین است که من از ته دل می گویم : « دوستت دارم پسرم» !

آن وقت من معنی و شکوه کلمه «دوستت دارم» ، را فهمیدم !

آن وقت بود که فهمیدم تا امروز عمق و تاثیر این کلمه سحرآمیز را نفهمیده ام ؛ آن هم از زبان مهربان ترین دوست ، مادر !

با خود عهد بستم که چون معنای ژرف این کلمه را فهمیده ام ،  به همه اطرافیانم معنا و گستره این کلمه را بفهمانم ؛ تا آنان مانند من این همه سال در جهل و نادانی به سر نبرند !

پدر و مادر از احترام  و جایگاه زیادی برخوردارند ، و هیچ کس و هیچ وقتد نمی تواند جای خالی آنها را پر کند ؛ به ویژه مادر!

پس بیاییم برای آنها وقت بگذاریم که ابتدائی ترین حقشان عبارت از اینکه گاهگاهی به حضورشان رفته و از آنان قدردانی نماییم .

نخستین حقی که بر گردن همه ما قرار دارد عبارت است از حق خدا  و سپس حق  پدر و مادر که هیچ وقت نباید در آن مضایقه نمود.

امیدوارم با خواندن این داستان و مقاله ، همه با دل و جان وبه دیده احترام به پدر و مادرانمان نگاه کنیم و هرگز درهنگام پیری و تنهایی آنها را از یاد نبرده و تنها نگذاریم .

وامیدوارم پس از خواندن این مقاله ، همه سهل انگاری های گذشته را کنار بگذاریم و صادقانه به والدینمان خدمت نماییم ، برای آنها وقت بگذاریم ، به دیدنشان برویم ، آنها را از تنهایی در آوریم و به آنها هرگز با دیده منت ننگریم .انشاالله

نوشته : نه‌به‌ز عبدالرحمن

ترجمه از کوردی : سه وزه حیدری – مهاباد

نمایش بیشتر

سه وزه حیدری

@ مترجم وشاعر @ آذزبایجان غربی - مهاباد ☑ کارشناسی روانشناسی

نوشته های مشابه

‫4 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا