فکر کنم زیادی بر فرزندم سخت گرفته ام !!
این نامه پدری است به فرزندش بعد از درُشتی که از او سرزد و تندی که بر او غلبه کرد – نسبت به فرزندش – نوشت: پسرکم، این نامه را مینویسم در حالی که روبرویم بر تختخوابت خوابیدهای، خواب آرامی داری و دست کوچک و نازت را زیر سرت بالش کردهای، دستهموهای طلائی بر پیشانی روشنت گره خورده !
من در کتابخانه نشسته و مشغول مطالعه بودم کە اشک فراوان ندامت سراسر وجودم را فراگرفت، بی اختیار به غرفه کوچکت داخل شدم و دارم از درون میسوزم !!
اینم علت پشیمانی و ندامتم !
یادم آمد صبح امروز وقتی که لباس می پوشیدی تا برای رفتن بە مدرسه آماده شوی، ادای دست شستن را در آوردی و بجاش به دستهایت دستمال مالیدی و کفش هایت را آنطور که شایسته بود تمیز نکردی و من عصبانی شدم و من ازت ناراحت بودم چون وسائل شخصیات را روی زمین ریخته بودی …
یادم آمد که روی سفره شام خطاهایت را یکی یکی برات شمردم، آب را روی سفره ریختی، عجولانه غذایت را قورت دادی، آرنجت را کنار سفره گذاشتی و مقدار فراوانی از کره بر نان کشیدی که لازم نبود …
عزیزم وقتی که به طرف مدرسه روانه شدی و من راه ایستگاه قطار را درپیش گرفتم رو به من کردی و دست کوچکت را تکان دادی و فریاد زدی:
به سلامت “باباجونم”، منم چهره در کشیدم و جوابت را ندادم و دوباره عصری این کار تکرار کردم!!
وقتی به سوی منزل برمیگشتم دیدم که زانو زده بر زمین بازی میکنی و بر جورابهایت سوراخهایی نمایان بود
جلوی دوستات تحقیرت کردم و با چشم گریان به منزل آوردمت و بر سرت فریاد زدم که:
جوراب با این گرانی هر روز از کجا پول جوراب بیارم ؟
اگر با پول خودت میخریدی بیشتر مواظب بودی!!
آیا تصور میکردی چنین رفتاری از پدری مهربان سربزند؟
و این هم یادم آمد
وقتی در اتاقم مشغول مطالعه بودم چطور با حالت شرمندگی پاهایت را دنبال خودت میکشیدی و در چشمانت گلایه و عتاب ساکتی نهفته بود …
کتاب را از خود دور کردم و باز از تو ناراحت شدم، چون خلوتم را برهم زدی و سکوت اتاقم را شکستی و پشت در با ترید ایستاده بودی که بیایی تو یا برگردی؟ و من فریاد زدم چه میخواهی؟
چیزی نگفتی، لیکن به سوی من آمدی و دستهایت را دور گردنم حلقه کردی و ازته دل بوسم کردی !
و بیشتر دستهایت را به دورم فشردی، با مهری که خداوند در قلب پاکت ودیعه نهاده، حتی بی مهری من نتوانست آنرا بخشکاند.
بعد شتابان از پلّهها بالا رفتی به سوی اتاق کوچکت،
کتاب از بین انگشتهایم لیز خورد و دردِ سرزنشگری وجودم را فراگرفت:
” خدایا تا کی این عادت زشت مرا با خود خواهد برد؟”
عادت زشتِ تفتیش از خطای دیگران! عادتِ لوم و سرزنش دیگران!
آیا این است تعامل من با تو که هنوز طفل کوچکی هستی؟!
هرگز، واقعیت امر این نبود که من تو را دوست نداشته باشم، بلکه واقعیت این بود که من زیاده خواه بودم، علی رغم اینکه تو طفل خامی بودی.
من تو را با سنّ و تجربه خویش مقایسه می کردم،
و تو بچگی میکردی اما قلبت روشنی صبحدم در افق بیکران بود …
و این مهم برایم پدیدار گشت در روشنی مهر و محبتی که تو را سوق داد، علیرغم قساوتی که داشتم عصری بیایی و مرا بوس کنی !
امشب دیگر هیچی برام اهمیت ندارد،
من به خلوتگاه تاریک تو آمدهام و از رفتار ناخواستهای که با تو داشتهام شرمندهام.
میدانم درک آنچه میگویم برای تو سخت است حتی در بیداری!!!
امّا از فردا سعی میکنم یک پدر واقعی باشم، هم پدر هم دوست و رفیق،
هرگاه درد کشیدی درد میکشم و هرگاه خندیدی از ته دل میخندم، نصیحت میکنم ولی زبان را با دندان گاز خواهم گرفت اگر به عتاب و ملامت تو بازشود!
و همواره در ذهنم تکرار میکنم
“او هنوز یه بچه است “
برایم سخت و گران میآید وقتی که تا دیروز بعنوان یه مرد کامل به تو نگاه میکردم، ولی حالا نگاه میکنم که معصومانه خوابیدەای، هنوز همان طفل کوچکی هستید که تا دیروز آغوش مادرت سر بر شانههایش میگذاشتی
و من ناخواسته بالای ظرفیت و توانت به تو تکلیف میکردم.
ترجمه با اندکی تصرف: فاروق رحمت پور – پیرانشهر