گفتگو

ناگفته هایی در باره رابعه عدویه (1)

دوستان عزیز پیش از اینکه موضوع اصلی را شروع کنیم لازم است این نکته را بدانیم که فقط مردان نبوده اند که جزء افراد خاص و اولیاء و علماء دین و بزرگان بوده اند ؛ بلکه در میان زنان مسلمان نیز زنانی بوده و هستند که نامشان ماندگار و صاحب زندگی نمونه و مثال زدنی بوده اند مانند ام المؤمنین عایشه (رضی)، رابعه ، زینب غزالی و…

زنان بطور قطع از آغاز تاریخ ، نقش مهمی درنشر اسلام و اتفاقات آن داشته اند ؛ همانطور که می دانیم بیشترین حدیثی که از پیامبر بزرگ اسلام روایت شده است توسط ام المؤمنین عایشه (رضی) بوده است.

یکی دیگر از این زنان بزرگ و پر آوازه ، رابعه عدویه می باشد ، تاریخ نویسان و مفسران در طول تاریخ چندین کتاب در مورد این بانوی بزرگ به نگارش در آورده اند، ایشان عالمی توانا و زاهد و ایمانداری بزرگ بوده اند و در کتاب های تاریخی قدیمی در باره این بانوی بزرگ سخنان زیادی گفته شده است ، از جمله این کتاب ها:

*(رابعه العدویه فی محراب الحب الالهی) اثر مامون غریب

*کتاب( شهیده العشق الالهی ، رابعه العدویه ) نوشته عبدالرحمن بدوی.

 بزرگان اهل تصوف ، رابعه را بنیان گذار راه و روش الهی می دانند.
زندگی و تولد رابعه
این زن با شرم و حیا ،ملقب به تاج‌الرجال و با کنیه “ام‌الخیر” پروانه بال سوخته عشق خداست ، آن پاک دامن بی نظیر، نامش رابعه ، دختر اسماعیل عدویه می باشد .

در میان تاریخ نویسان در مورد زمان تولد ایشان نظرات متفاوتی وجود دارد .

 صاحب کتاب “تذکره الاولیاء” فرید الدین عطار بر این نظر است که ایشان در حدود سال 100تا105 هجری مطابق  با 717 میلادی به دنیا آمده است و شاید هم تارخ تولدشان زودتر باشد یعنی اواخر قرن ششم میلادی به دنیا آمده باشد ، طرفداران این نظریه به این استدلال می کنند که رابعه خیلی از راه و روش حسن بصری استفاده می کرده اند و در جلسات ایشان حضور پیدا می کرده و به سخنان ایشان گوش فرا می دادند و به نصایح ایشان عمل می کردند .

رابعه سه خواهر داشت و او دختر چهارم خانواده بود و به همین دلیل او را رابعه – چهارم – نامیده اند .

او در خانواده ای خیلی فقیر و بی بضاعت به دنیا آمد . آن شب که رابعه به دنیا آمد وضعیت مالیشان آن قدر وخیم بود که پول نداشتند روغن زیت بخرند و با آن  روشنایی ایجاد نموده و اتاق را روشن نمایند و بالاخره مجبور شدند ناف او را در تاریکی ببرند!

مادر رابعه به همسرش گفت:  برو از همسایه ها مقداری روغن زیت قرض کن تا چراغ را با آن روشن کنیم ، پدرش رفت اما همسایه ها در را براو او باز نکردند و او دست خالی بازگشت و با کوله باری غم و اندوه خوابید ، او در خواب به خدمت پیامبر اکرم (ص) رسید ، آن حضرت به او گفت : غم مخور ؛ آن نوزاد در آینده یک انسان بزرگ و وارسته ای خواهد شد و به او سفارش کرد که پیش امیر بصره برو و از او چهار صد سکه درخواست کن و بر روی کاغذ برایش بنویس که نشان به آن نشان که معمولاً شما هر شب صد صلوات بر پیامبر می فرستی و شب های جمعه چهارصد صلوات بر او می فرستی ولی این جمعه گذشت و یادت رفت که حتی یک صلوات بر آن حضرت بفرستی ، و در ادامه خواب را برایش تعریف کرد ، امیر از شنیدن این خواب خیلی خوشحال شد و دستور داد  چهار صد درهم را به او دهند و در ضمن از او خواست هر گاه مشکلی و یا نیازی داشت بلافاصله نزد او بیاید تا حلش کند .

رابعه بزرگ شد و زیاد طول نکشید که پدر و مادرش از دنیا رفتند ، در شهر بصره  گرانی عرصه را بر همه تنگ نموده بود و همین باعث شد که او و خواهرانش از هم جدا شوند .

 شخص ستمکاری رابعه را به بردگی گرفت و سپس او را به قیمت اندکی – شش درهم – فروخت و در این مدت او را خیلی مورد آزار و اذیت قرار دادند  و او را وادار به انجام کارهای سختی نمودند.

بالاخره رابعه فرصت پیدا کرد از دست این مرد فرار کند ؛ ولی در حین فرار دستش شکست ، پس شروع کرد به گریه کردن و گفت: ای خدای بزرگ ، هرچند غریب و بی کسم  و دستم نیزشکسته است ، ‌ولی باز راضی ام به رضای تو، تنها آرزوی من این است که بدانم آیا تو از من راضی هستی یا خیر ؟! ندا آمد ای رابعه ؛ غصه نخور مقام و منزلت تو خیلی بالا می رود تا جایی که فرشتگان آسمان به تو غبطه خواهند خورد !

رابعه وقتی این مژده را شنید خیلی خوشحال شد ، از فرار پشیمان شد و به نزذ اربابش برگشت ؛ روزها  – با زبان روزه – به اربابش خدمت می کرد و شب ها را به عبادت و راز و نیاز می پرداخت.

در یکی از شب ها که مشغول عبادت بود ، اربابش صدایی شنید ، بیدار شد متوجه شد که ناله و فریاد رابعه است  که می گوید : خدای من تو می دانی که دلم رضای تو را می خواهد ، و چشمانم فرمان تو ، اگر اختیار دردست خودم بود ساعتی را بدون خدمت کردن به تو سپری نمی کردم ؛ ولی تو مرا اسیر  یکی از بندگان خود کرده ای !

ارباب وقتی نگاه کرد دید اتاق او بدون اینکه چراغ روشنی در آن باشد مثل روز روشن است !!

صبح که شد اربابش او را صدا زد و از آنچه شب دیده و شنیده بود برایش گفت و آینده درخشانی را برایش پیش بینی نمود و سپس به او گفت : از این لحظه به بعد تو آزادی و اختیار دست خودت می باشد! اگر  دوست داری پیش من و اینجا بمان و تعهد می دهم از تو نگهداری کنم و اگر هم می خواهی هر جا  دوست داری برو ، تصمیم با خودت است ! رابعه آنجا را تر کرد و رفت و شروع کرد به عبادت و خدا پرستی!
 زندگی پر از اتفاق رابعه
روزی رابعه از کنار مردی می گذشت که مشغول پختن کباب بود ،  کنار او ایستاد و شروع کرد به گریه کردن ، آن مرد با خود گفت شاید این خانم اشتهای گوشت کرده و به این خاطر گریه می کند ، چند سیخ کباب برداشت و نزد او رفت و سلام کرد و گفت بفرما  کباب بخور ، رابعه با چشمان گریان گفت برادرم من اشتهایی به گوشت ندارم و به خاطر آن گریه نمی کنم ؛ برای این گریه می کنم که می بینم این حیوانات پس از ذبح شدن و بدون جان در آتش کباب می شوند ؛ ولی روزی می رسد که انسان ها را زنده زنده در آتش می اندازند ! من برای آن روز گریه می کنم نه چیز دیگر !
-روزی مردی را دید که سر خود را بسته است از او می پرسد چرا سر خود را بسته ای؟ در جواب می گوید:  از شدت درد، می پرسد چند سال سن داری ؟ جواب داد پنجاه سال ، می گوید در ان پنجاه سال سالم بودی یا بیمار؟ می گوید: خیلی سالم بوده ام . می پرسد: آیا در طول آن پنجاه سال پارچه ای را به نشان تشکر از خدا بر سر بسته ای ، ولی اکنون به منظور اظهار نارضایتی از یک سر درد ، اینگونه می کنی؟!
روزی حسن بصری در مجلسی برای مردم موعظه می کرد و آنها را نصیحت می کرد و احساس می کرد که سخنانش تاثیر گذار است ، به رابعه که یکی از حاضران بود گفت: این صدای ضربان که از ته دل تو بر می خیزد من را از خود بی خود می کند ، امری که بیانگر این است که  تنها رابعه است بطور کامل شراب محبت خدا را نوشیده است و سپس فرمود: من به زیاد بودن مردم حاضر در مجلس سخنرانیم خوشحال نیستم بلکه به حضور کسی خوشحال می شوم که خیلی زیاد از خداوندش می ترسد ، هرکس باشد ؛ بویژه اگررابعه عدویه باشد !
@ کرامت های رابعه عدویه
در باره کرامات رابعه حرف های زیادی بیان شده است
– می گویند روزی حسن بصری و رابعه در کنار رود فرات نشسته بودند و شیخ حسن بصری برای امتحان کردن رابعه جانمازی را روی آب پهن کرد و گفت : بیا تا باهم دو رکعت نماز روی اب بخوانیم و رابعه هم جانمازی خود را روی هوا پهن کرد و گفت: ای حسن ! بیا تا دو رکعت نماز را با هم در آسمان بخوانیم ؛ ای حسن مواظب خودت باش که مغرور نشوی؛ داشتن کرامت خیلی مهم نیست ؛ چرا اینگونه کارها را ماهی هر لحظه انجام می دهد ، و این کار من را نیز مگسی انجام می دهد!
– شبی مردی برای دزدی وارد خانه او می شود و تمام خانه را می گردد ولی چیزی نمی یابد پس می رود ، رابعه که اورا می بیند خطاب به او می گوید: چرا می روی؟ دزد می گوید: پس چکار کنم؟! می گوید آنجا آب است وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان ! مرد دزد به سخن او گوش می دهد و رابعه نیز برایش اینگونه دعا می کند: ای خدای بزرگ این مرد به خانه من پناه آورده است او را از منزل من نا امید نکن … به فرمان خداوند دل آن مرد نرم می شود و نزد رابعه توبه می کند و دست از کارهای گذشته خود بر می دارد.

مطلب ادامه دارد

ترجمه از کوردی : مژگان جواهری
منابع:
الموسوعه الحره رابعه العدویه
رابعه بنت اسماعیل العدویه أعلام النساء (عمر رضا کحاله 1959

 بخش دوم و پایانی مقاله

نمایش بیشتر

مژگان جواهری

@نویسنده و مترجم @ آذزبایجان غربی - مهاباد @ مدرس و فعال دینی

نوشته های مشابه

‫3 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا