تاریخ

آیا واقعاً حضرت محمد(ص) را دوست داریم؟

 

سؤالی که من از خود پرسیدم، تو هم از خودت بپرس، آیا پیامبرت را دوست داری؟

لازم نیست حالا جواب این سؤال را بدهی، بعد از اینکه از ته قلبت به نیکی های پیامبر(صلی الله علیه و سلم) نگریستە و پی بردی، با دلت مشورت کن و جوابت را بنویس.

محبت و دوست داشتن رسول خدا نزد ابوبکر صدیق و تشنگی ابوبکر صدیق!

ابوبکر صدیق می فرماید: در حال رفتن به مدینه بودیم که تشنگی به شدت بر ما فشار آورده بود، یک کاسه شیر آوردم و برای پیامبر خدا(صلی الله وعلیه و سلم) بردم، به او گفتم: بفرمایید ای پیامبر خدا(ص) این شیر را بخورید، ابوبکر صدیق فرمود: پیامبر خدا(صلی الله و علیه و سلم) شیر را خورد تا خستگی و تشنگی از تنش بیرون رفت! اینجا بود که ابوبکر صدیق به خود گفت: چشمهایم دروغ نمی گویند و با سیرابی پیامبر، تشنگی خود را از یاد برد.

آیا می بینید که چگونه به خاطر پیامبر خدا(صلی الله و علیه و سلم) تشنگی و خستگی خود را از یاد برده و تا زمانیکه با چشمان خودش ندید که پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) تشنگی و خستگی اش برطرف گشتە، احساس آرامش نکرد؟!

آیا تو این محبت و دوست داشتن را احساس کرده ای؟ تو در کجای این محبت قرار داری؟

از محبتی که ابوبکر صدیق نسبت به پیامبر(صلی الله علیه و سلم) داشت تعجب نکن!

در زمان فتح شهر مکه، آنگاه که پدر ابوبکر صدیق (ابوقحافه) به اسلام پیوست، سن و سالی ازش گذشته بود و هر دو چشمانش کور گشته بود، ابوبکر صدیق دست پدرش را گرفت و او را پیش پیامبر خدا(صلی الله و علیه و سلم) آورد، تا ایمان آوردنش را علنی سازد.

ولی پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) فرمود: ای ابوبکر صدیق چرا نگذاشتی که پدرت منزل بماند و ما پیش او برویم، چون او حالا پیر شده و توانایی آنچنانی ندارد، ابوبکر صدیق فرمود: ای پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) شما لایق تر و بزرگوارتر هستید و ما باید پیش شما بیاییم. بعد ابو قحافه در خدمت پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) اسلام آوردن خود را اظهار کرد و ابوبکر اشک از چشمانش سرازیر شد. پیامبر خدا به او فرمود: ای ابوبکر امروز روز شادی و خوشی است، خداوند پدرت را از آتش جهنم نجات داد، پس چرا گریه می کنی؟

در جواب گفت: ای پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) راست می گویید، ولی دوست داشتم کسی که حالا مسلمان شدە است پدرم نبود، بلکه عمویتان ابوطالب بود، چون می دانم که خیلی خوشحال می شدید!

ای خواهر و برادر ایماندار؛ می بینید که ابوبکر صدیق چگونە خوشحالی خود را فدای شادی پیامبر خدا(صلی الله و علیه و سلم) می کند، پس من و تو کجاییم؟

آیا تا به حال جرعه ای از این محبت را چشیده ای تا دلت خنک شود؟

حال گوشمان را به محبت ثوبان نسبت به پیامبر(صلی الله علیه و سلم) می سپاریم.

ثوبان که یکی از صحابی بزرگوار پیامبر(صلی الله علیه و سلم) بود. یکی از روزها پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) به خانه برنگشتند و ثوبان او را ندید، زمانیکه پیامبر خدا(صلی الله و علیه و سلم) به خانه برگشتند، دیدند که ثوبان خیلی ناراحت و پریشان شدە و رنگ صورتشان زرد گشتە و منتظر ایشان است، به او گفت: ای ثوبان؛ تو را چی شده؟ چرا این چنین رنگ پریدە گشتی، بیمار که نیستی؟

او هم در جواب فرمود: خیر ای پیامبر خدا، ولی دوری از شما برایم خیلی سخت و اندوهناک است و شروع به گریه کرد. پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) فرمود: آیا دلیل اندوهت همین می باشد؟ در جواب گفت: ای پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) به این فکر می کنم که شما در بهشت درجه و مقامی بالا داشته و من هم از این می ترسم که در پایین قرار بگیرم و شما را نبینم.

اینگونه بود که خداوند بزرگ و منان در مورد این محبت پاک و سالم نسبت به رسول خدا، این آیات را نازل کردند: وَمَن یُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُوْلَئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مِّنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاء وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَئِکَ رَفِیقًا. (نساء/۶۹) یعنی: (هر کسی از ایمانداران، فرمانبردار حرفهای خداوند و پیامبرش باشد، اینگونه این مردمان با آنهایی خواهند بود که خداوند نعمتهای خود را به آنان ارزانی داشته و با پیامبران و درستکاران و شهید شدگان که بهترینها هستند قرار داده می شوند.)

پس من و تو چه اشتیاقی برای دیدن رسول خدا(صلی الله علیه و سلم) و همراهی ایشان داریم؟

یا سواد؛ یکی دیگر از همراهان پیامبر(صلی الله علیه و سلم) کە در روز جنگ اُحد، زمانی که تمام سربازان در یک صف ایستاده بودند، پیامبر(صلی الله علیه و سلم) با صدای بلند فرمودند: صف هایتان را مرتب کنید و راست بایستید. پیامبر(صلی الله علیه و سلم) سواد را دید که در صفش کج ایستاده است، با وی فرمود: سواد راست بایست و صفت را به هم نزن، سواد در جواب گفت: چشم ای پیامبر خدا. ولی سواد باز هم کج ایستاده بود و چون برای بار دوم پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) به او فرمود: راست بایست ای سواد. او هم در جواب گفت: بله ای پیامبر خدا. ولی باز هم کج ایستاده بود. این بود که پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) با سیواکش به شکم سواد زد و فرمود: راست بایست ای سواد! سواد صدایش بیرون آمد و گفت: اذیتم کردی ای پیامبر خدا! خداوند بزرگ تو را برای حق فرستاده و من این حقم را می خواهم! برای همین پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) شکمش را زاز کرد (پیراهنش را از روی شکمش بالا کشید) و فرمود: ای سواد حق خود را بگیر. زمانیکه سواد سفیدی شکم پیامبر(صلی الله علیه و سلم) را دید، محکم او را بغل کرد و صورتش را به شکم پیامبر چسپاند و آن را بوسید! پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) فرمود: سواد چرا این کار را کردی؟ در جواب گفت: ای پیامبر خدا دلم خبر داده است که امروز شهید می شوم و دوست داشتم که آخرین کارم در این دنیا این باشد که پوستم، پوست مبارک شما را لمس کردە باشد.

نظرت در مورد این محبت و دوست داشتن چیست؟ آن را چە می نامید؟

یا از بلال بگوییم که اذانگوی پیامبر(صلی الله علیه و سلم) و اولین کسی بود که به بالای مسجد پیامبر(صلی الله علیه و سلم) رفت و اذان گفت. همسر بلال هاله؛ دختر عوف و خواهر عبدالرحمان پسر عوف(رضی الله عنهما) بود. بلال حبشی اولین کسی بود که به فرمان پیامبر خدا(صلی الله علیه وسلم) در شهر مدینه منوره اذان گفت و تا ده سال به اذان گفتن خود ادامه داد. ولی بعد از اینکه پیامبر(صلی الله علیه و سلم) وفات فرمودند، دیگر اذان نگفت. در زمان خلافت ابوبکر صدیق، روزی بلال به نزد خلیفۀ مسلمانان آمد و به ایشان گفت: ای خلیفه مسلمانان، از پیامبر خدا شنیدم که می فرمود: بهترین و فرخنده ترین کار مٶمن، جهاد در راه خدا می باشد. ابوبکر در جواب فرمود: ای بلال چه می خواهی بگویی؟

بلال گفت: می خواهم برای جهاد در راه خدا بروم تا شهید می شوم.

ابوبکر فرمود: پس چه کسی برایمان اذان بگوید؟

بلال در حالیکە که چشمانش پر از اشک بود گفت: من بعد از پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) برای هیچ کس اذان نمی گویم.

ابوبکر فرمود: شاید زنده بمانی و برایمان اذان بگویی ای بلال. بلال گفت: ای ابوبکر اگر شما مرا به خاطر خودتان از بردگی آزاد کردید، گوش به فرمانتان هستم و اگر به خاطر خدا مرا آزاد کردی، به خاطر خدا به مرا اجازه دهید! ابوبکر(رضی الله عنه) در جواب گفت: ای بلال، تو را فقط به خاطر خدا آزاد کردم.

دیگر بلال شهر مدینه را ترک و به شام رفت و در آنجا مثل یک مجاهد، در راه پیروزی دین خدا جنگید. بعد از وفات پیامبر(صلی الله علیه و سلم) بلال دیگر نتوانست در شهر مدینه بماند و هر زمان که بە مسجد می رسید و اذان می گفت و به (أشهد أن محمداً رسول الله) می رسید، نمی توانست خود را کنترل کند و چشمانش پر از اشک می شد.

بعد از چند سال بلال یک شب، پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) را در خواب دید و پیامبر(صلی الله علیه و سلم) به وی فرمود: ای بلال چرا این چنین گشته ای و بە دیدارم نمی آیی؟

برای همین با دلی پر از غم و اندوه و پریشانی به شهر مدینه باز گشت و بر سر مزار پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) رفت، دلش خیلی تنگ و چشمانش پر از اشک بود و در این هنگام نوه های پیامبر؛ حسن و حسین(رضی الله عنهما) آمدند و محکم او را بغل کردند و فرمودند: تو را قسم می دهیم ای بلال که برای نماز عصر، برایمان اذان بگویی، بلال به خاطر محبتی کە به آنها داشت، دلشان را نشکست و بر بالای مسجد رفت و شروع کرد به اذان گفتن: ( اکبر … الله اکبر) این صدا در همه خانه های شهر مدینه پیچید، صدایی آشنا که طنین انداز یاد و خاطرات زمان حیات پیامبر(صلی الله علیه و سلم) بود، زمانیکه به (أشهد أن لا اله ألا الله) رسید، بیشتر مردم و زمانیکه به (أشهد أن محمداً رسول الله) ڕسید، تمام مردم شهر مدینه از زن و مرد، کوچک و بزرگ، از خانه هایشان بیرون آمدند و با چشمانی گریان و مشتاق و در حسرت دیدار پیامبر، راهی مسجد شدند. هیچ روزی به اندازه آن روز، صدای گریه در این شهر بلند نشده بود.

و در زمان خلافت حضرت عمر(رضی الله عنه) زمانی که به شام رفت، مسلمانان از او خواستند که از بلال بخواهد، برایشان اذان بگوید و هنگامی که زمان نماز فرا رسید، امیرالمٶمنین از بلال(رضی الله عنهما) خواست که برایشان اذان بگوید، بلال بالا رفت و شروع به گفتن اذان کرد.

همۀ یاران پیامبر(صلی الله علیه و سلم) شروع به گریه کردند و گریۀ خلیفه مسلمانان عمر، از همه آنها داغتر بود. در زمان وفات بلال همسرش خیلی ناراحت بود و برایش گریه می کرد و بلال هم در رختخوابش می گفت: ناراحت نباش، من صبح به آنهایی که دوستشان دارم می پیوندم، به حضرت محمد(صلی الله و علیه و سلم) و یارانش. (غداً نلقی الأحبه، محمداً و صحبه).

آیا می دانی چه کسی بود که گفت: جانم فدای تو باد ای رسول خدا؟

در زمان جنگ احد هنگامی که تیرهای کافران مثل باران به طرف پیامبر(صلی الله و علیه و سلم) می آمدند و دشمنان اسلام با دلی پر از کینه نسبت به پیامبر(صلی الله و علیه و سلم)، به طرفش حمله می آوردند، (ابوطلحه) با صدای بلند به پیامبر می گوید، مواظب خودتان باشید ای رسول خدا، سرتان را پایین بیاورید، جانم فدای سرتان باد. “فیقول له أبو طلحه: لا تشرف یا رسول الله، لا یصیبونک، نحری دون نحرک”

کلام آخر این که؛ از تنه آن درختی که به مثابه ستونی در مسجد پیامبر(صلی الله علیه و سلم) بود، کمتر نباشید…

زمان پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) در مسجد، منبر وجود نداشت. برای همین پیامبر(صلی الله علیه و سلم) پشت مبارکشان را به ستون داخل مسجد تکیه می داد و زمانیکه منبر درست کردند، دیگر به آن ستون تکیه نمی داد. همه اصحاب و یاران ایشان، صدای (هِن هِن) یا گریه ضعیفی از ستون می شنیدند، تا اینکه پیامبر(صلی الله علیه و سلم) از منبر پایین آمد و به روی آن ستون دست کشید و به ستون فرمود: راضی نیستی که ما اینجا تو را دفن کنیم و در بهشت با ما باشی؟ و دیگر صدایی از ستون شنیده نشد.

پس من و تو؛ کجای این دوستی و محبت قرار داریم؟

از خودت سؤال کن:

آیا من به راستی پیامبر خدا(صلی الله علیه و سلم) را دوست دارم؟

آیا این محبت و دوستی در دلت کامل نفوذ کرده است؟

آیا کسی به خاطر این محبت، جان خود را فدا کرده است؟ آیا تو آماده ای جان خود را فدا کنی؟

آیا تو سنتهای پیامبر(صلی الله علیه و سلم) را به جای آورده ای؟

آیا اخلاق، رفتار، کردار و اعمالت را با محبت پیامبر(صلی الله علیه و سلم) آراسته ای؟

حال نسبت به محبتی که به پیامبر(صلی الله علیه و سلم) در دل، در معامله و تعامل و درعقل داری، مطالبی برایمان بنویس.

 خداوندا به خاطر نام های زیبا و مبارکت، ما را به درجه ای از محبت برسان که رضایت شما در آن باشد و ما را به دیدار خود و پیامبران و خاتم الأنبیا شاد بگردان…آمین

 محبت نسبت به پیامبر(صلی الله علیه و سلم)

مترجم: ناهید ایران

نمایش بیشتر

ناهید ایرانی

استان آذربایجان غربی - مهاباد مترجم فعال دینی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا