اسماء دختر ابوبکر صدیق رضی الله عنهما

     اسماء دختر ابوبکر صدیق ، مادرش قتله یا قتیله دختر عبدالعزی قریشی از طایفه ی بنی عامر بن لؤی است.او همسر زبیر بن عوام ، مادر عبدالله بن زبیر و به ذات النطاقین (صاحب دو کمر بند ) مشهور است.

 اسلام آوردن اسماء

اسماء در ابتدای شروع دعوت اسلامی، زندگی اش را با ایمان سپری کرد. او از زمره ی پیشگامان اسلام بود. در مکه اسلام آورد. او بر ایمان وتقوی با پیامبر خدا بیعت کرد ومانند پدرش بر حقیقت دین، صبر وتوحید تربیت یافت و در حالی که عمرش از چهارده سال تجاوز نمی کرد مسلمان شد و هجدهمین نفری بود که اسلام آورد.

در اثنای هجرت مسلمانان از مکه به مدینه در حالی که ابوبکر صدیق منتظر هجرت و همراهی با پیامبر خدا بود و پیامبرصَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم به او اجازه ی هجرت وهمراهی با خویش را داد، ابوبکر توشه ی سفر را آماده کرد، برای بستن توشه دان ریسمانی را پیدا نکرد اسماء کمر بندش را پاره و نصف کرد و دهانه ظرف را با آن بست پیامبر خدا صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم که نظاره گر آن بود، او را ذات النطاقین نامید و فرمود : «خداوند بجای این کمربند، دو کمر بند در بهشت به تو عطا کرده است.» به همین خاطر لقب ذو النطاقین به او داده شد.

اسماء آرزوی هجرت وهمراهی با پیامبر خدا و پدرش را داشت و بخاطر حسرت وعدم همراهی با آنها از چشمانش اشک سرازیر می­شد.

اسماء همراه خواهر وبرادرانش در خانه ماند و مراقب حوادث و اخباری که در مکه رخ می داد، بود تا آنها را به پیامبر خدا صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم برساند. در همین حال توشه و آب را بر می داشت و در شب تاریک از کوه ها و مکانهای ناهموار و وحشتناک عبور می­کرد و به پیامبر خدا و پدرش می رساند و با ایمانی که داشت می دانست که در حفظ و پناه خداوند است لذا از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای واهمه نداشت. در یکی از روزها هنگامی که خوابیده بود صدای غرش در، او را بیدار کرد، وقتی که در را باز کرد، دید که ابوجهل در حالی که شر و کینه از چشمانش می بارید کنار در ایستاده است. پرسید: ابوبکر کجاست؟ اسماء جواب داد: چیزی در باره اش نمی دانم. ابوجهل یک سیلی محکم به او زد که بر اثر آن گوشواره اش بر زمین افتاد.

اسماء در هجرت به مدینه با اینکه حامله بود بیابانهای سوزان مکه را به سوی مدینه طی کرد هنوز به قبا نرسیده بود که در نزدیکی مدینه درد زایمان او را زمین گیر کرد و طفل مهاجر همراه صحابه پا به مدینه نهاد. نوزاد نخستین را به سوی پیامبر خدا حمل کردند، پیامبر او را بوسید و خرمایی جویید و در دهانش گذاشت اولین چیزی که وارد شکم عبدالله شد آب دهان پیامبر خدا صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم بود. مسلمانان او را در مدینه با تهلیل و تکبیر حمل می کردند.

برخی از موضع گیری های اسماء

    هنگامی که ابوبکر صدیق همراه پیامبر خدا صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم راهی هجرت به مدینه بود تمام اموالش را که شش هزار درهم بود برداشت و با خود برد و چیزی را برای خانواده اش جا نگذاشت.

ابوقحافه پدر ابوبکر صدیق ، وقتی به هجرت او پی برد در حالی که مشرک بود به خانه ابوبکر آمد و به اسماء گفت به خدا قسم! می پندارم همانطور که با جانش شما را دردمند کرد همچنین با مالش شما را اندوهگین کرده باشد.

اسماء رو به او کرد وگفت: پدر بزگ! هرگز چنین نیست ، برای ما ثروت فراوانی جا گذاشته، سنگ ریزه هایی را برداشت و در دریچه ای که پول ها را در آنجا می گذاشتند، قرار داد، لباسی روی آن کشید و دست پدر بزرگ نابینایش را گرفت و روی آن گذاشت و گفت: پدر بزرگ! نگاه کن چقدر مال را برای ما جا گذاشته، ابو قحافه گفت: اشکالی ندارد زمانی که این همه مال را برای شما جا گذاشته کار خوبی کرده است.

اسماء با این کارش می خواست دل پدر بزرگ پیرش را نگه دارد و کاری نکند که پدر بزرگش بر آنها احسان کند چون اسماء از احسان و خوبی انسانهای مشرک هر چند پدر بزرگش باشد ، بدش می آمد.

عروه از او نقل می کند: اسماء می گفت: وقتی که با زبیر ازدواج کردم جز اسبش هیچ مال و دارایی نداشت  من به  اسب علف و گیاه می دادم و از آن نگهداری می کردم  و در خانه دانه ی خرما را آرد و آن را خمیر می کردم.

در یکی از روزها از زمین زبیر، زمینی که پیامبر خدا به او بخشیده بود دانه های خرما بر روی سرم حمل می کردم .آن زمین، دو سوم  فرسخ از مدینه فاصله داشت،  در مسیر راه به پیامبر که همراه یارانش بود، برخورد کردم. آن حضرت  مرا صدا زد و فرمود: «اخ اخ (صدای خواباندن شتر است) تا مرا پشت سر خود سوار کند من حیا کردم که همراه مردان بروم زبیر و غیرتش را بیاد آوردم، پیامبر خدا صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم دانست که من حیا می کنم لذا اصرار نکرد وگذشت. وقتی که رسیدم ماجرا را برای زبیر شرح دادم، زبیر گفت: قسم به خدا! این که دانه های خرما را حمل کردی برای من سخت تر است از این  است که همراه او سوار می­شدی.

اسماء می گوید: پس از مدتی ابوبکر خدمتکاری را برایم فرستاد و مرا از نگهداری اسب نجات داد، خدمتکار، این کار را بر عهده گرفت، گویی پدرم با این کار مرا آزاد کرد.

ابن عیینه از منصور پسر صفیه و او از مادرش روایت می کند وقتی که حجاج سفاک جسد ابن زبیر پسر اسماء را روی چوبه ی دار آویزان کرده بود به ابن عمر گفته شد: اسماء در گوشه مسجد است  ابن عمر نزد او رفت و او را دلداری داد و گفت: اینها جسدی بیش نیستند، ارواح شان نرد خداوند است پرهیزگار باش و صبر را پیشه کن.

اسماء گفت: چرا صبر نکنم در حالی که  سر یحیی پسر زکریا به یکی از زنان بد کاره بنی اسرائیلی هدیه داده شد.

اسماء در زمان خلافت پسرش عبدالله آنچه از رسول خدا درباره کعبه شنیده بود برایش بازگو کرد. عبدالله پس از شنیدن آن به میان مردم رفت وگفت: مادرم اسماء ، دختر ابوبکر صدیق برایم روایت کرد که پیامبر خدا صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم به عایشه ام المؤمنین گفتند: اگر قوم تو تازه از کفر جدا نشده بودند کعبه را مانند بنای ابراهیم بر می گرداندم و اتاقی را به آن اضافه می کردم.

پس از آن عبدالله دستور به بازسازی بنای قدیمی کعبه داد و دو در آن قرار داد وحجر اسماعیل را به آن اضافه کرد.

اسماء ، پسرش را این چنین  به اطاعت خدا و رسولش سفارش می کرد.

عبدالله اندکی قبل از روبرو شدن با سپاه حجاج پیش مادرش در حالی که پیر زنی نابینا بود، رفت و بر او سلام کرد. مادرش جواب سلام او را داد و گفت: چه اتفاقی رخ داده در این وقت حساس که اطراف مکه زیر سنگ های منجنیق حجاج که بر سر سپاهت در حرم مکه فرو می ریزند، به دیدارم آمده­ای؟

عبدالله گفت : آمده ام تا با شما مشورت کنم.

اسماء گفت : در باره ی چه چیزی با من مشورت می کنی؟!

عبدالله گفت: مردم مرا خوار وذلیل کردند برخی از ترس حجاج و برخی بخاطر طمع دنیا از من رویگردانند حتی فرزندان و خانواده ام از من پراکنده شده اند و جز اندک مردانی با من نمانده اند وآنها هم زیر فشار ، بجز چند ساعاتی دوام نمی آورند.

بنی امیه پیشنهاد سازش داده اند اگر با عبدالملک بن مروان بیعت کنم و سلاح را کنار گذارم هر چه از دنیا بخواهم به من می دهند. نظر شما چیست؟

اسماء فریاد زد وگفت : خودت بهتر می دانی اگر باور داری که بر حق هستی وبه سوی حق دعوت می کنی صبر و مقاومت کن  همانطور که همراهانت صبر کردند وشهید شدند

اما اگر دنیا را می خواهی ، چه بد بنده ای هستی، و همراهانت را به ورطه ی نابودی کشانده ای. عبدالله گفت : از امروز کشته می شوم. اسماء گفت کشته شدن برایت بهتر از آن است که تسلیم حجاج شوی و مانند خدمتکاران بنی امیه با سرت بازی کنند.

عبدالله گفت : از مرگ هراسی ندارم بلکه نگرانم که مرا مثله کنند. اسماء گفت : بعد از مرگ ترسی وجود ندارد ، قوچ ذبح شده،کندن پوستش دردی ندارد.

عبدالله صورتش درخشید و گفت: چه مادر خوبی هستی! خداوند به خوبی هایت بیفزاید. در این وقت حساس جز برای شنیدن آنچه از تو شنیدم، نیامده بودم ، خداوند آگاه است، سستی و خواری از خود نشان نداده ام، خداوند بر اعمالم گواه است نه به خاطر حب دنیا بلکه به خاطر دفاع از برنامه خدا و دوری از قهر وغضب خدا قیام کرده ام.

مادرم ! بدان به سوی آنچه دوست داری حرکت می کنم زمانی که کشته شوم  ناراحت نباش و کارت را به خدا بسپار . اسماء گفت: تنها زمانی ناراحت می شوم که در راه باطل کشته شوی .

عبدالله گفت: مطمئن باش که پسرت تابحال مرتکب منکری نشده و کار بد و ناپسندی را انجام نداده و در زمان حکومتش ظلم نکرده و به کسی که به او پناهنده شده خیانت نورزیده  و به مسلمان و معاهدی ستم نکرده و چیزی نزد او از کسب رضای پروردگار محبوب تر نیست.

این ها را برای خودستایی نمی گویم چون خداوند از خودم به من آگاه تر است بلکه تنها برای خوشنودی وتسکین قلبت به زبان آوردم.

اسماء گفت: سپاس وستایش خداوندی را که شما را بر راهی قرار داد که هم خودش آن را دوست دارد و هم من دوست دارم. سپس گفت: پسر عزیزم! نزدیک شو تا بویت را استشمام و بدنت را لمس کنم این آخرین پیمانی است که با تو می بندم.

ابن عیینه می گوید ابو محیاه از مادرش برای ما نقل می کرد: وقتی حجاج ، ابن زبیر را شهید کرد، نزد اسماء رفت وبه او گفت:  ای مادر ! امیر المؤمنین در باره تو به من سفارش کرده، حاجتی دارید؟ اسماء گفت: مادرتو نیستم. مادر آن مردی هستم که به چوبه دار آویخته شده، حاجتی ندارم اما به تو بگویم از رسول خدا شنیده ام که فرمودند: در میان طایفه ی ثقیف دروغگو و ویران گری ظهور می کند. دروغگو را دیدم  (منظورش مختارثقفی بود ) اما انسان ویرانگر وهلاک کننده تو هستی. حجاج به اسماء گفت: هلاک کننده ی منافقان هستم.

برخی از رفتارهایش

در یکی از روزها زنی را که تب شدیدی داشت نزد اسماء آوردند، اسماء گفت: آب بیاورید تا در گریبانش بریزم سپس گفت: پیامبر خدا فرمودند: تب را با آب ، خنک کنید چون تب از حرارت جهنم است.

در رمی جمراتی که انسان های ناتوان رخصت عدم وقوف در مزدلفه را دارند عبدالله خادم اسماء نقل می کند وقتی به مزدلفه رسیدیم اسماء شروع کرد به نماز خواندن. پرسید فرزندم آیا ماه غروب کرده؟ گفتم: خیر هنوز غروب نکرده است. اسماء دوباره شروع کرد به نماز خواندن سپس پرسید: فرزندم! ماه غروب کرده ؟ گفتم: بله. اسماء گفت: حرکت کنید. با هم حرکت کردیم تا رمی جمرات را انجام داد سپس برگشت نماز صبح را در منزلش اداء کرد.

به او گفتم: ای مادر مصیبت دیده! برای رمی جمرات غسل لازم نیست؟ اسماء گفت : نه فرزندم ،پیامبر خدا صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم برای مسافر اجازه داده است.

هشام پسر عروه از پدرش درباره اسماء نقل می کند که اسماء در حال احرام لباسهای رنگارنگ آغشته با زعفران می پوشید.

فاطمه دختر منذر می گوید اسماء تا هنگام وفات جز با لباسهای رنگارنگ ندیده بودم.

 برخی از احادیثی که روایت کرده است

اسماء روایت می کند نزد عائشه رفتم در حال نماز خواندن بود. همزمان مردم هم در حال قیام اللیل بودند، گفتم: چه اتفاقی رخ داده؟  به آسمان اشاره کرد، سپس گفت: سبحان الله، گفتم اتفاقی رخ داده است؟ با سرش اشاره کرد، بله. بهت زده شدم. نشستم تا حالم خوب شد به صورتم آب کشیدم ، سپس پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم  خداوند را ستایش و تعریف کرد و فرمودند:  «چیزهایی که تا بحال ندیده بودم در این مقام دیدم ، بهشت وجهنم را دیدم. به من وحی شد: شما در قبرتان به فتنه ای مانند یا نزدیک به فتنه ی مسیح دجال دچار می شوید. (اسماء می گوید نمی دانم پیامبر لفظ مانند، یا نزدیک را به کاربرد) در قبر به او گفته می شود شما در باره ی این مرد چه می دانید؟ انسان مؤمن یا موقن می گوید: او محمد پیامبر خدا است با دلایل روشن و راهنمایی های ارزنده به سوی ما آمد، او را اجابت کردیم  وبه او ایمان آوردیم و از او پیروی کردیم  او محمد است، سه بار تکرار می کند. به او گفته می شود راحت بخواب حقا می دانستیم شما مؤمن هستی. اما انسان منافق یا مرتاب، می گوید: در باره ی او چیزی نمی دانم مردم در باره ی او چیزهایی می گفتند، در نهایت او را کشتند.»

اسماء نقل می کند در حیات رسول خدا نرد مادرم که مشرک بود رفتم از رسول خدا سوال کردم مادرم میل ورغبت دیدارم را دارد آیا با او صله ی رحم را بجای آورم ؟ پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وسلَّم فرمود: با مادرت صله ی رحم را بجای آور.

آنچه در باره ی سخاوتش نقل شده است

    قاسم پسر محمد نقل می کند که از ابن زبیر شنیدم که می گفت : هرگز زنی را ندیده ام که از عائشه و اسماء سخی ترو بخشنده تر باشد.

سخاوت شان متفاوت بود؛ عائشه پول و وسائل را جمع می کرد تا زیاد می شد سپس با برنامه می بخشید اما اسماء چیزی را برای فردا نگه نمی داشت هر چه بدستش می رسید می بخشید.

وفات

ابن سعد می گوید اسماء چند شب بعد از شهادت پسرش وفات کرد، شهادت پسرش در جمادی الاولی سال ۷۳ هجری بود.

منبع :الاصابه فی تمییز الصحابه، سیر اعلام النبلاء

ترجمه : اسعد جاسمی

خروج از نسخه موبایل