تاریخ

اشک های مادرم (داستان)


در دریای افکارش غرق شده بود ، از خودش می پرسید : آیا امروز بر می گردد؟آیا به وی مرخصی داده اند؟
در درون با خودش کلنجار می رفت ، شوهرکه خانمش را می بیند کله ی صبح بلند شده و به جنب و جوش افتاده و مشغول پختن نهار و کارهای منزل است از وی می پرسد : خانم چه خبر است ؟
خانمش بعد از اندکی مکث جواب می دهد : هیچی؟ امروز کارهای زیادی دارم که باید انجامشان دهم، تو می توانی بروی بیرون و به گردش بپردازی تا من هم بهتربتوانم به کارهای خانه برسم.
با خواهش و التماس فراوان ، بالاخره شوهرش را از خانه بیرون می کند !

او همواره با خود حرف می زد و می گفت : وای چه می شود اگر او بفهمد این همه جنب و جوش و حال درونی من از چیست؟!

وای نکند این همه منتظرش هستم ، و این همه تدارکات آماده کرده ام ، پسرم برنگردد!
مادر، هر وقت به یاد نیامدن پسرش می افتد ناخودآگاه دلش شروع به لرزیدن می نماید.
عقربه ساعت به سرعت در حال گردش بود، نزدیکی های ظهر بود. با خود می گفت : لااقل که او نیامده چرا یک زنگ نزد و نگفت : مادر جان روز مادر مبارک؟!

 چقدر در فکرش هستم ؟ البته شاید اون اصلاً یادش هم نباشد که امروز روز مادر است ؟! چشمانم به در است و دلم در راه!

باخود می گوید : مگر می شود روز مادر را از یاد برده باشد؟  

پسرعزیزم، حداقل یک زنگ بزن ، نیازی نیست مرخصی بگیری !

 من به یاد پسرم هستم، به یاد چشمان سیاهش، خنده های شیرینش، وای چه می شود اگر پسرم این حرفهای مرا بشنود؟  لابد می گوید : : مادر جان چرا هنوز هم مثل بچه ها ی خردسال به من محبت می کنی ؟ دیگه من بزرگ شده ام!

با خودم و در جواب او می گویم نه پسر نازم چنین نیست ، من هم می دانم که الحمدلله بزرگ شده ای ؛ ولی تو نمی دانی عزیزم که من چقدر دوستت دارم و همیشه در دل و جانم به یاد تو هستم ؟!
پسرم وقتی به یاد بچگی هایش می افتد، با خودش قهقه می خندد و خیلی خوشحال می شود.

 مادر ، ناگهان، سرش را بلند می کند و به ساعت که بر دیوار قرار دارد نگاهی می اندازد، بعد دوباره در دریایی از رویا و خیالاتش غرق می شود و با خود می گوید: راستی او بر نمی گرده؟ حداقل باهام یک تماس تلفنی ناقابل می گرفت، تا صدایش را بشنوم !

در خیالاتش غرق شده بود ناگهان با صدای موبایلش از جا می پرد، شخصی به او زنگ می زند ، او کی می تواند باشد ؟ آیا پسرش است؟!
با قدم های خسته و نفس بریده هر جوری بود خودش را به موبایلش رساند و گوشیش را برداشت ، نگران این بود که مبادا پسرش باشد و به او بگوید که نمی تواند به خانه برگردد ! و از طریق تلفن روز مادر را  تبریک بگوید!

 یعنی او نمی تواند امروز و به مناسبت روز مادر پسرش را در بغل بگیرد و وی را ببوسد.

پسر: الو مادر جان سلام ، چطوری؟
مادر: سلام بر تو پسرم ، متشکرم ، توچطوری؟
پسر:  خوبم مادر جان
مادر:  چکار می کنی، کارهایت چه جوری پیش می رود پسرم!؟
پسر:  بدک نیست ، عادت کرده ام به شهر و به کارم.
مادر:  الحمد لله عزیزم.
مادر که خیلی نگران این بود مبادا پسرش روز مادر را از طریق تلفن  تبریک بگوید و مرخصی نگیرد از او پرسید پسرم مرخصی گرفته ای؟
پسر:  بله مادر جان مرخصی گرفته ام ، تو از کجا فهمیدی؟
مادر:  پسرم می دانستم که مرخصی خواهی گرفت ؛ چرا که امروز روز مادراست و تو هم مادرت را دوست داری ….
پسر:  بله  ، روز مادر! راست می گی، مادر جان ، روزت مبارک.
مادر:  تو … تو … همین و بس  ، به خاطر من مرخصی نگرفته ای ؟
پسر:   مادر جان ، ببخشید ، مرخصی گرفته ام ولی برای اینکه بروم پیش زنی که خیلی دوستش دارم ، زنی که خیلی برام مهمه! برای همین از رئیسم اجازه گرفتم که امروز را با او باشم  و حالا به طرف خانه ی آن زن مورد علاقه ام  راه افتاده ام و دارم میرم پیشش!
مادر که مات و مبهوت شده بود ، با صدای آرام و گرفته ای  گفت :
پس که این طور ، اون زن مورد علاقه تو که بخاطرش مرخصی گرفته ای چه جور زنی است؟
پسر:  مادر جان مطمئن باش … آن زن از غذاهایی که قبلاً برایمان می پختی بهتره و حتی از شیرینی های که برام درست می کردی شیرین تر است ! او حالا منتظر من است
مادر:  باشه  … خیلی خوب پسرم . به هرحال امیدوارم اون هم شما را آنقدر دوست داشته باشد که تو اینگونه براش سوخته ای؟!
پسر:  از عشق و محبت اون نسبت به خودم مطمئنم ، این اولین مرخصی است که آن هم تنها به خاطر او گرفته ام ! مادر جان!  پدرم کجاست؟
مادر: پدرت رفته بیرون پسرم …

ناگهان زنگ در به صدا در آمد ؛ پس مادر گفت : پسرم دارن در می زنند ، شاید پدرت باشه از بیرون برگشته!
پسر:  باشه مادر جان مزاحم نمی شوم ؛ فراموش نکنی که سلامم را به پدرم برسانی .

اتفاقاً من هم جلوی در اون خانم مورد علاقه ام هستم ، خانمی که بویش را مثل مُشک و عنبر احساس می کنم ، جلوی زیباترین و بهترین و نایاب ترین دروازه ی زن دنیا هستم ، که این برای من مهم ترین و ارزشمندترین چیز در دنیا است!!
مادر:  خوبه پسرم ، سلامت را به پدرت می رسانم ، بعداً وقت کردی دوباره بهم زنگ بزن، خداوند نگهدارت باشد عزیزم.
مادر تلفن را قطع می کند در حالی که همه اش به یاد پسرش بود و به این می اندیشید که چرا اون پیشم نیامد و..؟  دستش را به سوی دستگیره در برد و دیگه نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد که مثل باران بر گونه هایش سرازیر بود!
مادر وقتی در را باز کرد پسرش را پشت در دید که به سرعت در آغوش او قرار گرفت و با صدای بلندی گفت :

 مادر جان ، ای بهترین مادر دنیا ، و ای خوش بوترین و عزیزترینم ، روزت مبارک….


این داستان بیشتر به صحنه نمایش یک فیلم می ماند ، پسرش در بغلش بود آن پسری که همه عشق و محبت و اشکهایش را نثارش می نمود.
پسر که در مقابل سیلاب اشکهای مادرش قرار داشت ، خطاب به او گفت : مادر جان آنقدر دوستت دارم که نگو ! خواستم با این نمایش کودکانه خوشحالت کنم ، خواهش می کنم  بسه دیگر گریه مکن عزیز ترینم!
مادر و پسر باری دیگر همدیگر را با عشق و محبت بغل گرفتند و بوسیدند و با خوشحالی روز مادر را جشن گرفتند ..     
نویسنده : احمد اونال چام
ترجمه : سه وزه حیدری

نمایش بیشتر

سه وزه حیدری

@ مترجم وشاعر @ آذزبایجان غربی - مهاباد ☑ کارشناسی روانشناسی

نوشته های مشابه

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا