با دوستم نشسته بودم که برایم تعریف می کرد که با پدرش به بازار رفته وسپس به اتفاق او به پارک رفته است و آن جا بازی کرده اند و سرانجام با خریدن هدایایی برایش به خانه آمده است.
پدر بزرگوارم : نا گفته نماند وقتی این اتفاق جالب و شیرین را از زبان دوستم شنیدم احساس نا خوشایندی پیدا کردم ، دست خودم نبود و ناگهان اشک بر گونه هایم جاری شد!
بله ای پدر من ؛ می دانی چرا ناراحت شده و احساس بدی به من دست داد ؟! چون من هیچگاه چنین صحنه ای را از تو در طول زندگی ندیده ام ؛ زیرا تو همیشه یا به کار و تجارت مشغولی یا با دوستانت،ساعت بیکاریت را سپری می کنی، یا اوقاتت را در امر خیر و مسایل دینی صرف می کنی!
ای پدرم : پس کی دست مرا می گیری، وسوار بر ماشینم می کنی ، تا با هم بگردیم وصحبت کنیم ؟!
این آرزوی دیرینه من است ؛ امیدوارم که آرزویم برآورده شود تابگویم : من هم پدری مهربان دارم.
ترجمه : خلیل پارسا