تاریخ

بار الهٰا

بار الهٰا دیده ام را هر روز به افقهای دوری که صاحب مغرب هایی جدای از مشرق این سرزمین اند می دوزم و ناامید ره به شب می گذارم و روزی دورتر از روشن وجودت.

دست به کیشه و تبر برده و در هموار کردن رهی می جنگم
قدم در مسیر می نهم و همچو از بند گسیخته ای شتابان، به جستجوی خوشبختی روان می شوم و افسوس پای شکسته و محزون، دست بسته رهی دورتر از راه رسیدن به تو!
به کوره راه افتاده ام. و آشفته ام با تمام حجم بزرگی که به من داده ای کوچک و اسیر آرزوهایم گشته ام.
در جستجوی قطره ای آب پی رودها رفته ام و زمین های کند.
به ناچار تشنه و جان به لب به کلبه ی حقیرانه ی خویش قدم می گذارم و دنیایی دورتر از دریای وجودت!
مسیرهایم را دیده ای؟! همه سوی خواسته های درونم می چرخند و قدمی فراتر از وجودم در نمی گذارند!
کمک کن !
کمک کن به درگه تو روی کنم و
دست گلاویز تو شوم و
پای در بند تو شوم و
تشنه ی وجود تو گردم و
که بینایم باز آید وبا دست باز
آزاد و سیراب
و پای آزاد و وجود سیراب
زنده و ٱغشته به روح تو گردم.
شعر از : فاروق راک

نمایش بیشتر

فاروق راک

@نویسنده و مترجم و شاعر @ آذزبایجان غربی - مهاباد @ شغل : آزاد

نوشته های مشابه

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا