تاریخ

داستان، باور کنید من دارم می میرم…

داستان پسری که مادرش را تنها گذاشت و به خارج رفت و آنجا …

در خانواده ای از هم پاشیده بزرگ شد خانواده ای که هیچ ارتباط دوستی و مهر و محبت آنان را به هم پیوند نمی داد.پدر سنگدل بود، زود از کوره در می رفت خشمگین می شد و نسبت به همسر و فرزندانش بخل می ورزید. پس از مدتی پدر خانواده اش را ترک کرد و آن ها را بدون هیچ سرپرستی رها ساخت. مسئولیت خانه به دوش مادر افتاد. او مشغول خرید و فروش شد تا پولی به دست آورد و آن را صرف مایحتاج خانواده اش سازد و نتیجه ی شانه خالی کردن پدر از بار مسئولیت و اشتغال مادر به کسب رزق و روزی، انحراف پسر شد. او با دوستان ناباب رفت و آمد می کرد که کاری جز رفتن به رقاص خانه ها نداشت. او به کلی در کارهای حرام غرق شده بود و دوستانش او را تشویق می کردند به بانکوک سفر کند چون هر چه را هوس کند به راحتی و بدون تکلف به دست می آورد.

این پسر فاسد شروع کرد به فشار آوردن بر مادر ضعیف و ناتوانش و او را قانع کرد که برای فرار از خدمت اجباری سربازی باید به بانکوک برود، قلب مادر برای جگر گوشه اش به رحم آمد و آیا کسی مهربان تر از مادر هست؟!

او به مادرش دروغ گفت و مادرش حرف هایش را باور کرد و بالاخره او با دوستان نابابش به آنجا سفر کرد در آنجا خوشی و عیش و نوش حرام فراوان بود، مدت اقامتش در آنجا طولانی شد و بعد از مدتی با یکی از فاحشه ها ازدواج کرد و از او صاحب دختری شد ولی هر چیز بالاخره پایانی دارد، پول هایش تمام شد و مادر بیچاره اش هر از گاهی برایش مقداری پول می فرستاد تا جایی که مجبور به قرض گرفتن شد، بعد از مدتی مادر دیگر نتوانست پول بفرستد و وقتی اوضاع بر او سخت شد چاره ای نداشت جز این که به کشورش باز گردد. وقتی باز گشت مادرش او را قانع کرد تا با یکی از دختر های هم وطنش ازدواج کند، در حالی که آن دختر بیچاره نمی دانست که او با یک رقاصه ی فاحشه ازدواج کرده است.

پسر با پیشنهاد مادرش موافقت کرد و با مکر و حیله و فریب با این دختر بینوا ازدواج کرد و هنوز در ماه عسل بود که دوباره به آن زندگی متعفن، فاسد و پستش باز گشت ؛ چون افرادی مثل او مدت زیادی نمی توانند در هوای پاک با خورشیدی درخشان زندگی کنند بلکه زندگیشان بدون آن مرداب گندیده ادامه نخواهد یافت ، او خواهش و زاری مادرش را که از او می خواست تا دوباره آن ها را ترک نکند را  نپذیرفت ، مادر بعد از مدتی یقین پیدا کرد که او در آن کشور ازدواج کرده است و تا گردن در پستی و فرو مایگی فرو رفته است ، پس تصمیم گرفت تا کلاًارتباطش را با پسرش قطع کند و دیگر برایش پول نفرستد.

هنوز یک سال از سفرش نگذشته بود که به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر بیماری افتاد و از درد های شدید رنج می برد او به مادرش تلفن زد و با صدای بریده بریده می گفت: مادر باور کن دارم می میرم بیایید تا قبل از مرگ شما را ببینم.

ولی چه کسی به سخنان این دروغگو گوش می کرد، چند روز بعد وزارت امور خارجه ایران به مادر مسکین و بینوا تلفن زد که جسد پسرش را که از بانکوک رسیده تحویل بگیرد.

هر راهی نهایتی دارد، راه خیر پایانش خیر و خوشبختی در دنیا و آخرت است و راه بد پایانش شر و بد بختی در دنیا و آخرت است. در این دنیا هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی.

______________________________

منبع: هر چه کنی به خود کنی / مولف: سید عبدالله رفاعی /مترجم: سمیه اسکندری فر- حسین جهان پور /انتشارات: واسع ۱۳۹۱

(نوگرا)

 نویسنده : سید عبدالله رفاعی /مترجم: سمیه اسکندری فر- حسین جهان پور

نمایش بیشتر

ســــۆزی میــــحڕاب

سایت ســــۆزی میــــحڕاب در آذرماه 1392 با همت جمعی از اهل قلم خوشنام و گمنام تاسیس شد ســــۆزی میــــحڕاب بدون جنجال و در اوج عملگرایی به ترویج مبانی میانه روی می پردازد ســــۆزی میــــحڕاب با هیچ جریان و هیچ احدی درگیری ندارد ســــۆزی میــــحڕاب رسالتی جز همزیستی و دگرپذیری ندارد

نوشته های مشابه

‫2 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا