تاریخ

داستان زندگی عبرت انگیز این مرد 120 ساله


لازم است انسان مسلمان ایمان کامل به رازق بودن خدا داشته باشد همان طور که به مشخص بودن اجلش ایمان دارد.

برای تقویت این بعد ایمانی به بیان یک داستان واقعی می پردازیم …

خیلی وقت ها به علت نداشتن اعتماد بنفس کافی برای حل مسایلی به دیگران ظلم می کنیم … چندروز پیش فیلم کوتاهی برایم فرستاده بودند که یک دعوتگری برای جلب توجه مردم به سوی ارزش های اسلامی در سخنرانی هایش به حادثه و داستانی اشاره می کند ،لازم دانستم من هم آن را به زبان شیرین کوردی برای شما بازگو کنم امیدوارم سودمند واقع شود….
موضوع فیلم درباره جمعی از دانشجویان در شهر نابلس فلسطین که می خوستند روزنامه ی دیواری نگارش کنند بود و می خواهند موضوعات علمی و تاریخی و … را در آن  روزنامه مرقوم کنند .

به آنها خبر می رسد که در شهر ألخلیل مرد دنیا دیده و باتجربه ای وجود دارد و زندگی می کند مردی که ۱۲۰سال سن دارد… دانشجویان می خواهند مصاحبه ای با این مرد کهن سال انجام دهند تا از تجربیات و اطلاعات او استفاده کنند…

دانشجویانی که جهت ترتیب دادن مصاحبه پیش مرد رفته بودند پس از سؤال در باره مسایل مهم قرن گذشته از جمله جنگ جهانی یکم و دوم و انقلاب بلشوی و سایکس بیکو و…، از او پرسیدند : عموجان در طول این 120 سال از عمرتان چه اتفاق و حادثه ای که  برای دیگران اتفاق افتاده بیشتر توجه تو را جلب کرده است ؟

که او در پاسخ می گوید: پسران عزیزم چرا از اتفاقی که برای خودم  پیش آمده سؤال نمی کنید؟!

پس آنها می گویندخیلی خوب! بفرمایید چه اتفاقی در زندگی شخصی خودت روی داده است که خیلی از آن متاثر گشته ای؟  لطفا برایمان تعریف کن…

پیر مرد  می گوید پسران گلم! زمانی که سنم ۷۰سال بود، همسرم  دار فانی را وداع گفت؛  از این زن مرحومه ام ده فرزند دختر و پسر داشتم ، وقتی  احساس کردند که دارم زن دوم می گیرم سعی کردند از این کار منصرفم کنند ؛ یکی از فرزندانم در توجیه  عدم ازدواج مجدد من می گفت: نباید به کسی وابسته شوی  ، ما همه درخدمت تو هستیم ، همسر من که عروس تو است خوب به وضع خانه رسیدگی می کند و آن را پاک نگه می دارد و لباس هایت را خوب و پاکیزه می شورد ، یکی دیگر می گفتماهمیشه کنارت می مانیم و یک لحظه هم که شده اجازه نمی دهیم بی طاقت و خسته شوی!!

ازاین حرف و حدیثها زیاد می گفتند…

من هم می دانستم که هدفشان زن نگرفتن من بود تا مبادا فرزندی به دنیا بیاید و در میراث شان شریک شود…

این بود که نمی خواستم دلشان را بشکنم و طاقت آوردم و تا سن هشتاد سالگی تجدید فراش نگرفتم و در مدت این ده سال تنها ماندم …

 ولی آیا می دانید در مدت این ده سال چه اتفاقی برایم افتاد؟! در حالی که اشک بر گونه هایش نقش بسته بود گفت ؟در این مدت همه ده فرزندم دارفانی را وداع گفتند و همه مردند آن هم با مرگ کاملا طبیعی…

از آن جا که من مردی ثروتمند و صاحب زمین بودم و ده ها هکتار زمین در الخلیل داشتم و از تنهایی به شدت گریزان و خسته بودم تصیم گرفتم در سن ۸۰سالی دو باره ازدواج کنم …

از قضا از همسر دومم نیز ده فرزند خداوند به من داد که اکنون سن بزرگ ترین آنها تقریبا چهل سال می باشد ….

عزیزانم! فرزندانم آرزو داشتند پدرشان بمیرد و میراث جامانده را که خیلی فراوان بود بین خودشان تقسیم کنند !

غافل از اینکه آنها نیز قبل از پدرشان می میرند و مالی که آنها منتظرش بودند تاکنون ده فرزند دیگر پدرشان را از دنیا به در کرده است و این مال و ثروت روزی کسان دیگری است که بعد از آنها می آیند و برای جمعی دیگر از خواهر و برادرانشان معین شده است ! آن خواهران و برادرانی که می ترسیدند شریکشان شوند!!

 ساده ترین پیام و نتیجه این داستان این است که سعی کنیم  رزق و ما یحتاج زندگی امان را به شیوه ای پاک و از راهی درست و حلال به دست آوریم.
حسن پنجوینی

 مترجمکامل ابراهیمیان

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا