خانواده

دروغ های مادرم

دکترمصطفی عقاد

آیا می دانید تاکنون مادر مهربانم بارها به من دروغ گفته است؟ !

تاکنون مادرم  هشت بار به من دروغ گفت ه است! که شرح دروغ ها را به اطلاعتان می رسانم  ۱- داستان دروغ های مادرم از آنجا شروع شد که من به دنیا آمدم، من تنها فرزند خانواده بودم ، وضع مادی خوبی نداشتیم؛ خیلی فقیر و تنگدست بودیم ، بیشتراوقات غذای گرم نداشتیم و اغلب سیر نمی شدم ، اگر روزی از روزها مادرم مقداری برنج پیدا می کرد، آن روز عید ما بود و طبق معمول مادرم سهم خودش را هم به من می داد و می گفت:  فرزندم؛ غذا را بخورید من گرسنه نیستم و اشتها ندارم !…

این نخستین دروغی بو که  مادرم به من گفت!

 

۲-کمی بزرگ تر شدم ، هرگاه مادرم ازکارهای خانه فارغ می شد برای شکار ماهی ، راهی رورخانه ای می شد که نزدیک منزلمان جاری بود تا برای من که خیلی به گوشت ماهی علاقمند بودم، ماهی شکار کند ؛ اساسا یکی ازآرزوهای مادرم این بود که یکی از  وعده های غذایی ما گوشت ماهی باشد …
 در یکی از روزها دو عدد ماهی صید کرد،  با عجله به سوی خانه آمد و هر دو ماهی را برای ناهار آماده کرد و همزمان با من که در آشپزخانه بودم  یکی از دو ماهی را جلی من گذاشت ،  من هم در حالی که بادرم نیز صحبت می کردم شروع کردم به خوردن آن ماهی … وقتی به خود آمدم متوجه شدم که چیزی جز استخوان از ماهی نمانده است … از کارم خجالت کشیدم ؛ پس ماهی دوم را جلوی مادرم گذاشتم و گفتم این سهم شماست و باید آن را میل کنید، اما  مادرم آن ماهی  را هم جلویم گذاشت وگفت: فرزندم تو خوب می دانی که من علاقه چندانی به گوشت ماهی ندارم!!

 

این هم دومین دروغ مادر مهربانم  با من بود.

 

۳- اندکی بزرگترشدم و یواش یواش باید به مدرسه می رفتم … متاسفانه پولی نداشتیم تا وسائل لازم برای مدرسه را خریداری نموده و حتی ثبت نام نمایم …
مادرم از این شرایط خیلی ناراحت بود ؛ پس  از روی  ناچاری با شرکت تولید و دوخت لباس مدارس قرارداد ببندد تا لباس های دوخته شده را به صاحبانش برساند…

در یکی از شب های زمستان که هوا خیلی سرد بود مادرم مشغول توزیع لباس دانش آموزان بود.. او درنگ کرد؛ نگران شدم  بهمین خاطر بدنبال مادرم رفتم و در کوچه و پس کوچه ها دنبالش می گشتم ، وقتی او را پیدا کردم ؛ دیدم چند لباس دوخته شده را بر کول دارد و مشغول رساندن آن ها به صاحبانش می باشد … او را صدا زدم و گفتم: مادر مادر؛ بیا برگردیم خانه؛ هوا خیلی سرد است ، لطفا فردا صبح بقیه کارهایتان را انجام دهید…. اما مادرم لبخندی زد وگفت: نه نه؛ من مشکلی ندارم و سردم هم نیست.

 

این هم سومین دروغی بود که از مادر مهربانم می شنیدم!

 

۴٫آخرین سال مدرسه ام بود و من مشغول امتحانات بودم ، مادرم با اصرار گفت: من هم با تو به مدرسه می آیم، وارد سالن امتحانات شدم  و مادرم  پشت در و در زیرگرمای سوزان آفتاب منتظرم بود….

 وقتی امتحانم تمام شد و رفتم بیرون ؛دیدم مادرم منتظر بیرون آمدن بنده بود، مرادرآغوش گرفت وگفت پسرم موفق باشی، دیدم دردستان مادرم شربت گواراوسردی قراردارد،مادرم گفت این شربت نوشیدنی رابرای شما خریدم تاتشنگیت برطرف شود، مشغول نوشیدن شربت بودم به صورت مادرم نگاه کردم دیدم که عرق ازسروصورت ایشان جاریست، شربت رابه مادرم دادم وگفتم مادرجان بنوشید، اما مادرم گفت: فرزندم من تشنه نیستم..

 

این چهارمین دروغ مادرمهربانم بود.

 

۵٫بعد ازفوت پدرم تمام مسئولیت خانه بردوش مادرم افتاد ومی بایستی تمام نیازمندی های زندگی را او برطرف می کرد…

 زندگی و امرار معاش برمادرم خیلی سخت بود و با مشکلات متعددی دست و پنجه نرم می کردیم…  

وقتی  همسایگان حال و روزگار بد ما را می دیدند ؛ عده ای از روی دلسوزی و عده ای هم از سر فضولی به مادرم پیشنهاد می کردند تا ازدواج مجدد اختیار نماید؛ چون هنوز مادرم جوان و کم سن و سال بود؛ اما مادرم با این گونه پیشنهادات مخالفت می کرد و برای قانع نمودن افکار عمومی می گفت: من در امرار معاش هیچ مشکلی ندارم پس نیازی به  ازدواج  و عشق و محبت ندارم….

 

این هم پنجمین دروغی بود که از مادرم  شنیدم؛ چرا که او هرگز راضی نبود ما را تنها گذاشته و خودش به دنبال زندگی برود!

 

۶٫بعد از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم ، شغلی مناسب پیدا کردم، با خود گفتم: الان وقت آن رسیده مادرم استراحت کند و من مسئولیت تامین مخارج خانه را به دوش بکشم …

 واین درشرایطی بود که مادرم سنش رفته بود بالا و کم طاقت شده بود و به سختی می توانست درخارج از خانه کارکند، او بیرون ازخانه مشغول سبزی فروشی بود، وقتی که دیدم نمی خواهد دست ازکار بکشد به او پیشنهاد نمودم که مقداری ازحقوقم را به او بدهم تا با آن گوشه ای از مایحتاجش را تامین کند ؛  اما مادرم ازقبول  کردن آن مقدار پول امتناع ورزید و  در اوج قناعت و صلابت گفت: ای فرزندم پول خودت را نگه دار، من به اندازه کافی پول  دارم …

 

این هم ششمین دروغ مادر مهربانم بود.

 

۷٫هم زمان با مشغله مادی به درس هایم نیز می پرداختم و موفق شدم مدرک دکتری بگیرم ، به همین خاطر حقوقم افزایش یافت و شرکتی بزرگ ازآلمان  پست معاونت را به من پیشنهاد دادند، از این بابت خیلی احساس خوشحالی می کردم و احساس می کردم تازه متولد شده ام…

مجبور شدم جهت اشتغال در شرکت یادشده به کشورآلمان سفرکنم …

پس از اینکه آنجا مستقر شدم و شرایط زندگیم بهتر شد برای مادرم دعوت نامه فرستادم تا به آلمان بیاید و من اینجا در خدمتشان باشم…

 اما مادرم گفت : نمی خواهم زندگی را بر شما  تلخ کنم و اساسا من علاقه ای به زندگی مرفه  ندارم…

 

این هفتمین دروغ مادر مهربانم بود!

 

۸٫مادرم که  پا به سن پیری گذاشت، دچارمریضی سرطان چشم گردید، و می بایست کسی در کنارش  می بود ، اما چه کارمی توانستم انجام دهم که فاصله من  و مادرم فرسنگ ها کیلومتر بود؟!  از بس که نگران حال و روزگار مادرم بودم  همه چیز را کنارگذاشتم  و به دیدارش رفتم… دیدم مادر گرامی ام ضعیف و فرسوده بر روی تخت دراز کشیده است… وقتی من را دید سعی کرد ابراز شادی نموده و بخندد …

 به سختی او را باز می شناختم چون خیلی پیر و ضعیف شده بود!  اشک ازچشمهایم سراریز شد ، مادرم مرا درآغوش گرفت وگفت: گریه نکن فرزندم من خیلی خوبم و اصلا احساس درد نمی کنم….

 

این هشتمین دروغ مادر مهربانم بود.

این در حالی بود که وقتی مادرم به من گفت: دردی احساس نمی کنم ، چشم هایش را روی هم گذاشت و دیگر چشمهایش را باز نکرد و دیده از جهان فرو بست و به رحمت ایزدی پیوست.

هزاران رحمت بر روح ملکوتی مادرم؛ او بسیار ساده اما پر معنی زیست

ترجمه: عبدالله احمدی

نمایش بیشتر

عبدالله احمدی

نویسنده و مترجم و فعال دینی ✅ ساکن : آذربایجان غربی - مهاباد - روستای حمزاباد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا