فقط می گویم : تا با ما هستند قدرشان را بدانیم!

@ای فرشته امید!

مادر! رایحه دل انگیز وجودت، مرا تا عمق حیات به سرزمین نور، به وادی سحر، به دیار شکفتن و بلوغ، و به دیار حضور و سرور پیش می برد.

 با نگاهی به چهره زیبایت، منزلْ منزلِ عمرم را که به خاطر می آورم، تو را می بینم که کردارت همه مزین به مضامین هستی بخش است.

ای فرشته امید و آرزو! درامتداد نگاه پر فروغت، عطوفت و مهربانی معنا می شود که در حقیقت از مهربانی خدا رنگ و بو گرفته است.

مادر! خاطره های لطیف دستانت، یادگار همیشه جاری در احساس من است و نقش تو در قالب خاطره ام، همیشه جاودان خواهد بود. مادر، ای عصاره فداکاری ها و ای اسطوره عشق! تمام گل های سپید باغستان را به پایت می ریزم تا بر چشم هایم قد بگذاری.

@ بی محبت مادر

بی محبت مادر یک قنات بی آبم            مثل راه بی مقصد مثل عکس بی قابم

بی محبت مادر از شکوفه ها دورم          یک کبوتر بی بال یک چراغ بی نورم

بی محبتِ مادر چون لبان بی لبخند           ساکتم و غمگینم مثل بلبلی در بند

بی محبت مادر در دلم صفایی نیست       از بهار در قلبم هیچ رد پایی نیست

مادرم وقتی فکر میکنم هیچ کلمه و جمله ای برای ابراز احساساتم نسبت به تو پیدا نمی کنم

فقط این را می توانم بگویم : دوستت دارم مادر ، دوستت دارم مادر . . .

@ مادر

مادر را مهربانی تعریف کردم اما تعریفی ناقص بود.

مادر را ایثار تعریف کردم اما ناقص بود.

مادر را صبور نام نهادم اما ناقص بود.

مادر را زیبایی معنی کردم باز هم ناقص بود.

مادر را محبت تعریف نمودم ناقص بود.

مادر را بخشنده معنی کردم اما ناقص بود.

و مادر را عشق تعریف کردم اما باز …

 اکنون که مادر مهربان و بامحبتم را از دست داده ام ضمن اظهار رضا به قدر الله با زبان ألکنم گویم :

حرفی برای گفتن ندارم فقط تا زنده اند قدرشان را بدانیم

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست کند!

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد! مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است ! مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی .

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم پیش مادرت؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست !

مرد- که گل را جهت پست به مادرش تحویل پست چی داده بود- دیگرنتوانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و طاقت نیاورد٬ به پست خانه برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! (KIA)

خروج از نسخه موبایل