تاریخ

می دانستم که نسبتی با خدا دارید(داستان)


پسرک فقیر از پشت ویترین مغازه به کودکانی خیره شده بود که همراه والدین خود برای خرید آمده بودند. فردا روز عید بود و همه خود رابرای آن روز آماده می کردند. او کودکانی را می دید که دست در دست پدران و مادران خود وارد مغازه می شوند و از سوی دیگر با دستانی پر از هدایا از مغازه خارج می شوند. همان طور که به آنها می نگریست در دل ازخداوند چیزی درخواست می نمود. هم چنان که مشغول تماشای لباس ها و کفش های نو از پشت ویترین مغازه بود، ناگهان زن جوانی از مغازه خارج شد و چشمانش در چشمان پسرک فقیر افتاد. آرزو و اشتیاق را در چشمان اوخواند. دست او را گرفت و به مغازه برد و برای او یک جفت کفش و لباس نو خرید و سپس هدیه ی روز عید را برای او در جعبه ای بسته بندی کرد و به او تحویل داد و گفت : « عیدت مبارک! حالا به خانه ات برگرد ». پسرک با نگاه معصومانه ی خود به خانم جوان نگریست و از او پرسید : « ببخشید خانم شما خدا هستید ؟»
زن جوان با تعجب جواب داد: « نه من خدا نیستم؛ اما بنده ی خدا هستم». پسرک در حالی که اشک در چشمان معصومش حلقه زده بود، گفت: «آهان ، میدانستم نسبتی با خدا دارید»

ارسال از حمید محمودپور – مهاباد

نمایش بیشتر

حمید محمود پور

@نویسنده و مترجم @ آذزبایجان غربی - مهاباد @ شغل : دبیر آموزش و پرورش

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا