تاریخ

همسر عزیزم ؛ امروز خوشترین روز تو است ؛ پس چرا غمگینی ؟(داستان)

امروز بهترین روز زندگی توست ؛ ولی می بینم که غمگینی؟؟!

داستان زنی که پس از  سال ها انتظار صاحب بچه  می شود ولی ……
سارا نمی دانست قَدَر چی برایش درنظرگرفته است ؛ آنگاه که خانم دکتر بهترین مژده زندگیش را به وی داد و گفت : عزیزم سارا جان ؛ شما حامله هستی؟!

 سارا نمی توانست آنچه را که می شنید باور کند ، از خوشحالی همه اعضای بدنش می خندید ، چون پنج سال از عروسیشان می گذشت و این اولین باری بود که حامله می شد، از بس که خوشحال بود فوراً با شوهرش تماس گرفت و این خبر خوش را نیز دست و پا شکسته به وی اطلاع داد ، شوهرش از خوشحالی نمی دانست چه بگوید و چه کار کند ؛ فوراً به نشانه تشکر سرش را برای سجده در برابر بارگاه خدا بر روی زمین گذاشت و شکر این نعمت را به جای آورد !

 ماه ها می گذشت و زن و شوهر هر روز از خوشحالی اینکه به زودی فرزندشان متولد می شود در پوست خود نمی گنجیدند، در سونوگرافی های بعدی مشخص شد که بچه آنها پسر است.

سارا برای مهمان کوچولو داشت خود را آماده می نمود، برایش لباس و کمد و تخت بچه و … می خرید ؛ چون داشت به ماه آخر نزدیک می شد و باید حسابی خود را آماده می کرد ، زن و شوهر که برای تولد جگر گوشه اشان لحظه شماری می کردند ، در یکی از شب ها سارا احساس کرد درد و اَلم زیادی دارد، شوهرش را بیدار نمود و گفت : من امشب به خاطر درد شدید خوابم نبرده است فکر می کنم زمان به دنیا آمدن نوزادمان فرا رسیده است ، پاشو به بیمارستان برویم!!
شوهرش سریع ماشین را آماده کرد و همراه سارا  به طرف بیمارستان زنان و زایمان به راه افتاد ، در راه سارا به همسرش گفت : خالد اگر خداوند این بچه را به ما بخشید، چه اسمی رویش می گذاری؟!
خالد در جواب گفت : عزیزم، انتخاب نام را بر عهده شما می گذارم تو آن را انتخاب کن!!
سارا در جواب گفت : ازت متشکرم و سپس با صدایی بغض آلود و در حالی که نگران زنده ماندنش بود گفت : اگر خداوند مرا قبض روح کرد و بچه امان بعد از من زنده ماند تو را خدا مواظبش باش ، او را  به تو می سپارم.
خالد با دقت نگاهی به سارا انداخت و او را دلداری داد و گفت : عزیزم نگران نباش ، شما اولین زنی نیستید که بچه به دنیا  می ‌آوری و آخرین زن هم نخواهی بود که بچه به دنیا می آوری ، پس نگران نباش، آن همه زن قبل از تو بچه به دنیا‌آورده اند و اکنون همگی صحیح و سالم دارند زندگیشان را می کنند ، اگر هر زنی با به دنیا آوردن یک بچه می مرد دیگر زنی تو دنیا پیدا نمی شد ، می دانم چون اولین بارت است که حامله می شی و بچه  به دنیا می آوری این قدر نگران و دلواپسی !
سارا گفت : خالد جان ممنونم بابت همه چیز ، خواهش می کنم دستت را بده به من، دست شوهرش را گرفت و روی سینه اش گذاشت و با غم و اندوه فراوانی گفت : عزیزم فکر می کنم من قبل از اینکه بچه ام را ببینم از شما خداحافظی می کنم و هرگز چشمم به کوچولویم نمی افتد ؛  اگر بچه امان زنده به دنیا آمد او را بغل کن و در بغل من نیز  بگذار که در قبر هم احساس آرامش کنم و مطمئن باشم که بچه ام در بغل پدرش آرام گرفته است .

 وقتی به بیمارستان بخش زایمان انتقال داده شد ، سارا نزد دکتر رفت و پس از معاینه های لازم بستریش نمود ، از دکترخواهش کرد که شوهرش خالد پیشش بماند، ولی خانم دکتر گفت: خواهرم توکلت به خدا باشد چون همه چیز دست اوست ، سارا گفت : خانم دکتر پس لااقل وقتی  نمی گذاری شوهرم پیشم بماند ، اجازه بدهید اندکی با او صحبت کنم!
دکتر اجازه داد و خالد پیشش آمد، خالد با لبخند و با چهره ای خندان به همسرش نگاه کرد، خالد دید که همسرش خیلی نگران است و رنگ و رویش پریده، برای همین به وی گفت : سارا چیت شده، امروز باید شیرین ترین روز زندگیت باشد ، ولی می بینم خیلی غمگینی ، عزیزم باید امروز از همیشه شادتر باشید ، چون خداوند به ما فرزندی خواهد بخشید، عزیزم من به خاطر احترام تو و عشقی که به تو دارم فرزندمان را به اسم پدرت ((فهد)) نام می نهم…

سارا با چشمان غم زده ای به شوهرش نگاهی کرد و گفت : خالد مرا دوست داری؟! خالد در جواب گفت : عزیزم چرا اینگونه می پرسی ؟ مگر از عشقمان به همدیگر گمان داری ؟ بی گمان از ته دل دوستت دارم و حاضرم که در راه تو بمیرم.

 اشک از چشمان سارا سرازیر شد و خالد اشکهایش را با دستانش پاک نمود، سارا هم دستهای خالد را گرفت و بویید و گذاشت روی سینه اش و گفت : خالد جان ! من نمی گویم که بعد از مردن من زن دیگری نگیر ؛ ولی وقتی که من مردم و پسرمان زنده به دنیا‌آمد، ازت می خواهم پسرمان را به زن جدیدت نسپاری و او را به خانواده مادرم یا پدرت تحویل دهید ، تنها وصیت من آنست که فرزندمان را به زن بابای تازه نسپاری و بس!!!
خالد در جواب گفت: عزیزم خودت را به خدا بسپار و از او شفا و سلامتی بخواه که تو فرزندمان را سالم نگه دارد.

راستی  چرا امروز سارای باایمان من اینقدر ضعیف شده است ؟ چرا اینقدر عوض شده ای عزیزجانم ؟ عزیزم بچه دار شدن دیگر خطری برای مادانشان  ندارد و در اثر پیشرفت های علمی و تکنولوژی و درمانی از هزار زن ، یکی با چنین مشکلی که تو از آن می ترسی مواجهند ، انشاالله خداوند کمکت خواهد نمود و تو به سلامتی به آغوش ما و خانواده ات باز می گردی.
سارا گفت : خالد جان، من احساس می کنم که امروز آخرین روز  زندگی من است ، اگر مُردم ازتو خواهش می کنم که حلالم کنید شاید در حقت کوتاهی کرده ام و آنچه که وظیفه ام بوده ایفاء نکرده ام و  شاید نتوانسته ام همه خواسته های تو تنفیذ نمایم ، از تو خواهش می کنم اگر در حق تو و زندگی مشترکمان اشتباهی کرده ام  مرا ببخشی و حلالم کنی.
خالد نتوانست خودش را کنترل کند و بدون اینکه اختیاری داشته باشد اشک از چشمانش سرازیر شد و بر روی دستهای سارا افتاد و غلطید!! و گفت سارا جان، باور کن که در زندگیم عزیزترین کس و از همه کس و همه چیز برایم مهمتر بوده ای>

 خالد کمی بر دستان لرزان سارا غلطید و و سپس سرش را به سینه سارا چسپاند و آرام گرفت .

 خانم دکتر آمد و گفت : توکلتان به خدا باشد و برای سلامتی سارا خانم دعا کنید که خداوند وضع حمل را برایش آسان نماید، بعد از سخنان آرام بخش خانم دکتر ، سارا را به اتاق عمل بردند ، از شوهرش خالد خداحافظی نمود ، خالد جلوی در اتاق عمل منتظر ماند ، شرایط بسیار سخت بود برای او ؛ همه چیز مانند یک صحنه سینما از جلوی چشمانش  می گذشت ، همه خاطرات سال های گذشته را با خود مرور می نمود ، این چند سال زندگی با سارا از بهترین سال های عمرش به شمار می آورد برای همین مرتب از خداوند متعال خواستار سلامتی همسر دلبندش سارا بود!

خالد آن قدر جلوی در اتاق زایمان منتظر ماند که خسته شد ، روی صندلیهای سالن انتظار دراز کشید تا کمی آرام گیرد ، خوابش برده بود ….بعد از دو ساعت خانم دکتر از اتاق زایمان بیرون آمد و گفت : همراه سارا کییه ؟ خالد که خواب زن و بچه اس را می دید ناگهان از خواب پرید و سراسیمه به طرف خانم دکتر رفت تا جویای احوال همسر و فرزندش شود ،

خانم دکتر پرسید : خالدشمایی؟

– :  بله . بفرمایید

– مژده باد که خداوند پسری سالم و زیبا به شما عطا کرده است.

-خیلی متشکرم خانم دکتر و رو به قبله ایستاد  و سجده شکر را به جای آورد، خالد که از تولد و سلامتی پسرش اطمینان حاصل نموده بود  از دکتر پرسید: که حال خانمم چطور است؟! دکتر گفت : متاسفانه وضعش مساعد نیست و وی را به اتاق سی سی یو انتقال داده ایم و به او اکنون تحت مراقبت های ویژه است و اکسیژن به او وصل نموده ایم.

 خالد که خیلی نگران همسرش بود پرسید : دکتر جان! چرا مگر او را چه شده که باید تحت مراقبت های ویژه بستری شود ؟! خانم دکتر تو را خدا خانمم احوالش چطوره ؟ ای خدا خیلی  نگرانم؟! خانم دکتر گفت : متاسفانه خون زیادی از او رفته و فشارش هم بالا بود و این باعث بیهوشی و به کُما رفتنش شد پس ناگزیر شدیم به طور ویژه از وی مراقبت نماییم..!

 این خبر دلخراش مثل پُتکی بر سر خالد فرود آمد و وجودش را لرزاند ؛ نزدیک بود که از حال برود…

 خانم دکتر وی را دلداری داد و گفت : برادرم برایش دعا کن، هر آنچه که از دست ما بر می آمد برایش انجام داده ایم، مطمئناً خدا هم هر چه بخواهد همان خواهد شد!؟!

 خالد بار دیگر بابت تلاش ها و زحمت هایش از خانم دکتر تشکر نمود ، سپس بلند شد و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و شروع کرد به دعا و راز و نیاز با خدا که شاید خداوند به همسرش رحم کند و وی را سالم به او و خانواده اش باز گرداند!!  بعد از آنجا بلند شد و رفت که به نوزادش که بدون اینکه مادرش کنارش باشد گوشه ای گذاشته بود سر بزند، وقتی چشمش به نوزاد پسرش افتاد ، حالت دوگانه و عجیبی برایش پیش آمد ، از طرفی  از خوشحالی می خندید و از طرفی نیز از غصه اینکه مبادا همسرش به هوش نیاید ناراحت بو و اشک می ریخت…!

 بعد پیش خانم دکتر بازگشت که به وی اجازه دهد تا پیش همسرش رفته و از او عیادت نماید ، خانم دکتر موافقت نمود …. وقتی خالد چشمش به همسرش افتاد دید که رنگش چون برگهای پاییزی زرد شده و بی رمق روی تخت افتاده است و آن همه دستگاه را به وی وصل نموده اند ، نتوانست خود را کنترل کند پس بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد و مثل بچه ها گریه می کرد… خالد به یادش آمد که چند ساعت پیش همسرش سالم بود و با وی صحبت و شوخی می کرد ؛ ولی ناگهان همه چیز برعکس شده و اکنون همسر نازش در بستر مرگ به سر می برد !!

بعد از چند دقیقه پرستار آمد و گفت :آقای محترم  اینجا بخش مراقبت های ویژه است و بیش از این نمی توانیم به تو اجازه دهیم که بمانی پس خواهش می کنم تشریف ببرید بیرون ….

 خالد  ناچار از پیش سارا بلند شد و به خانه اش بر گشت وقتی به خانه رسید وضو گرفت و شروع به نماز ورازونیاز نمود و به امید شفای همسرش تا نصف شب دعا بیدار بوده و دعا نمود، خیلی خسته و کوفته شده بود و همانجا بر روی سجاده اش خوابش برد…

 نزدیکی های نماز صبح با صدای تلفن بیدار شد ، تلفن را بر داشت

و گفت : بفرمایید شما ؟ پاسخ داد : منم دکتر

-ببخشید خانم دکتر نشتاختمتان

– خواهش می کنم اختیار داری

خالد که منتظر یک خبر جدی و شاید تحمل ناپذیر از او بود پرسید : خانم دکتر تو را خدا همسرم را چه شده که این نصف شب به من زنگ زده ای ؟!!!

  • انا لله و انا الیه راجعون متاسفانه همسر شما چند دقیقه پیش فوت کرد و دار فانی را بدرود گفت ! تسلیت عرض می کنم و خداوند به شما اجر و صبر عطا بفرماید …، لطفاً شخصاً به بیمارستان بیائید و کارهای قانونی اش را جهت تحویل گرفتن جسدش انجام دهید ، در ضمن فرزند نوزادتان را نیز از بیمارستان ترخیص نموده و تحویل بگیرید….
  • در حالی که خالد از شدت ناراحتی فقط بر خود می پیچید و مرتب ” انا لله و انا الیه راجعون” تکرار و زمزمه می نمود گوشی تلفن از دستش افتاد و دیگر صدای خانم دکتر را نشنید و با صدای بلندی شروع نمود به گریه و زاری ، گریه ای از ته دل و خیلی سوزناک ، آنقدر اشک ریخت که اشک از چشمانش خشک شد و بعد از آن گوشی تلفن را برداشت و به برادرش و خانواده پدرش و خانواده ی همسرش زنگ زد و جریان فوت همسرش را به اطلاع آنها رسانید…

همگی همراه خالد به بیمارستان رفتند و جسد بی جان سارا و نوزاد بی مادرش را از بیمارستان تحویل گرفتند ! سارا و نوزاد و خالد با یک آمبولانس از بیمارستان به سوی منزل راه افتادند….

 این صحنه دلخراش همه افراد حاضر در بیمارستان و همه همراهان را به گریه انداخت، از سویی مادری فوت شده و پیچیده در کفن سفید و از طرفی هم  نوزادی تازه به دنیا‌آمده آن هم با لباسی سفید…

 مادری فداکار که اینگونه از دنیا خداحافظی می کند و نوزادی که سال ها والدینش منتظر قدوم و تولدش هسند ولی در نهایت اینگونه به دنیا‌آمده و زندگی را شروع می کند…. بدون اینکه هیچکدام از مادر و نوزادیکدیگر را دیده باشند از بیمارستان مرخص می شوند و هرکدام به راه و مسیر جداگانه ای حرکت می کنند ، مادر به طرف قبرستان و نوزاد به طرف زندگی و منزلی که از مهر و شیر مادری خبری نخواهد بود …!

سارا را جهت دفن و خاک سپاری به روستای محل تولدش  برگرداندند ، و بعد از سه روز از مجلس ختم ،خالد سعی کرد که به قضا و قدر خداوند متعال راضی شود لذا به خودش دلداری و صبوری می داد …

امیدواربود که انشاالله  زندگی جدیدی را با نوزاد تنها یادگار آن همسر وفادارش  از نو شروع کند  ، وی همواره حرف ها و توصیه های همسر مرحومش را به یاد می آورد که در آخرین لحظات زندگی به وی گفته بود… سارا را به یاد می آورد که می گفت : خالد جان احساس می کنم که امروز اجلم فرا رسیده است و آخرین روز زندگیم است….
خالد که در پایتخت مشغول کار بود ،نوزاد تازه به دنیا آمده را نزد مادرش گذاشت که وی را بزرگ نموده و پرورش دهد ، او می خواست در برابر پیمانی که به همسرش داده بود وفادار بماند و برای همین پسرش را “فهد” نام نهاد و هر هفته از ریاض به دیدن تنها یادگار سارا می رفت و به او  عشق و محبت پدری نثار می کرد و همه پنج شنبه ها و جمعه ها را با بازی و سرگرمی و رفتن سر مزار سارا به سر می بردند.
فهد کوچولو کم کم پدرش را می شناخت و خالد هم او را خیلی دوست داشت، پدر و مادر خالد هم خیلی اصرار می کردند که  او دوباره ازدواج کند ولی هر گاه ، خالد به یاد سخنان سارای عزیزش می افتاد و به یاد می آورد که چقدر او را دوست داشته  و از طرفی نگران آینده فهد کوچولو بود از ازدواج مجدد منصرف می شد … چطور می توانست به خود بقبولاند که با زنی دیگر غیر از سارا زندگی کند؟..

ا و می خواست برای همیشه به سارای عزیزش وفادار بماند و دیگر ازدواج نکند بلکه خاطرات او را مرور نماید

 از طرف دیگر پدر و مادرش اصرار می کردند که اون در ریاض تنها به سر می برد و کسی نیست که به خود و خانه اش برسد پس باید تجدید فراش نماید!
از یک طرف عشق به سارا و عهد و وفایش به وی مانع ازدواج مجدد وی بود و از طرف دیگر نیز راضی نگه داشتن دل پدر و مادرش او را به فکر کردن در باره تشکیل مجدد زندگی مشترک به خود مشغول کرده بود ، گیر کرده بود و نمی دانست که چکار باید بکند. ..

در آخر تسلیم سخنان پدر و مادرش شد و قبول کرد که دوباره ازدواج نماید ؛ البته به شرط اینکه فهد با او و همسر جدیدش زندگی کند نه پدر و مادرش همانگونه که همسر از دنیا رفته اش وصیت نموده بود !

 زن مورد نظر در ابتدا با حضور فهد در خانه اشان مخالف بود ولی در نهایت راضی  شد.

 زن تازه وارد در ابتدا با فهد آرام بود و کاری به کارش نداشت نه به فهد عشق می ورزید نه کاری به کارش داشت انگار که وی را هیچ وقت ندیده و نشناخته است برای مثال اگر فهد چند روز هم غذا نمی خورد برایش مهم نبود….

 همیشه خالد خودش به فهد می رسید و به همسرش می گفت : که این بچه یتیم است و مادر ندارد خدا را خوش نمی آید که با وی اینگونه رفتار می کنی ، و به او می گفت :  اگر به وی برسد خداوند پاداشش را در آخرت می دهد …

 بعد از اینکه زن اولین فرزندش را به دنیا آورد حرکات و رفتارش را با فهد کاملاً عوض شد، هر از گاهی به بهانه ای وی را کتک می زد، چشمانش هرگز فهد بیچاره را نمی دید و همیشه سرکوبش می نمود، دومین پسرش را هم به دنیا آورد و دگر باره عوض شد، دیگر حتی برایش لباس و اسباب بازی هم نمی خرید، کهنه و پس مانده ی بچه های خودش را جلوی وی می انداخت و همواره او را زیر مشت و لگد می کوبید، ولی جلوی چشمان خالد خود را جوری نشان می داد که مثل پسرهای خودش با وی رفتار می کند، و جوری نشان می داد که همه بچه های خودش هستند و هیچ فرقی با هم ندارند!
فهد بیچاره هیچ زندگی و روزگاری نداشت ، زن بابایش برای وی هیچ اهمیتی قائل نبود هرگز وی را حمام نمی برد برایش لباس نمی شست چیزی تنش نمی کرد و … بر عکس بچه های خودش که آنهمه به آنها می رسید برایشان لباس گرانبها می خرید، با اسباب بازیهای قیمتی بازی می کردند، همیشه شیک پوش و تمیز و چاق و چله بودند، فهد 4ساله که غیر از خورد و خواب و بازی چیزی نمی دانست همیشه غمگین و گرسنه و ناراحت بود!.
خالد بعد از ازدواج مجدد هم هر چهارشنبه با فهد بر سر قبر سارا می رفت و از آنجا به دیدار اقوام و فامیل سارا در روستا می رفت خالد بر مزار همسرش فاتحه می خواند و دعا می کرد و همیشه زیاد گریه می نمود….

 فهد یکبار گفت : پدر چرا گریه می کنی؟ خالد گفت : پسرم مادرت اینجا خوابیده است.

 فهد گفت: مگر بابا اینجا هم زدن و کتک کاری هست؟ خالد گفت : پسرم چرا این سؤال را می کنی؟ نکند مادرت تو را می زند و من خبر ندارم ؟ فهد گفت : راستش را بگویم ، نامادریم خیلی زیاد و هر روز مرا کتک می زند!.

خالد گفت : نه پسرم ؛ مادرت شما را خیلی دوست دارد و شما را نمی زند مگر اینکه اشتباهی بکنی ، مثل دو براد دیگرت،!!

فهد گفت : بابا جون به نظر تو آیا مادرم سارا مرا دوست دارد؟!

خالد گفت : حتماً ؛ تازه تو را از همه کس بیشتر دوست دارد !

فهد گفت : نه او مرا دوست ندارد ؛ زیرا اگر مرا دوست داشت از قبرش بیرون می آمد تا از نزدیک او را ببینم و برای یک بار هم شده در آغوشم می گرفت!.

 پدرش گفت : او در بهشت است و نمی تواند بیرون بیاید

پدرش عکس سارا را به فهد نشان داد و گفت: این مادر توست که اینجا خوابیده است و سپس شروع به گریه نمود و بعد برایش دعا نمود و با فهد آنجا را ترک کردند…..

حسن پینجوینی

ترجمه : سه وزه حیدری

نمایش بیشتر

سه وزه حیدری

@ مترجم وشاعر @ آذزبایجان غربی - مهاباد ☑ کارشناسی روانشناسی

نوشته های مشابه

‫3 نظر

    1. کاربر محترم : ضمن سلام و تشکر ، این داستان بخش دوم نیز دارد که فعلاً در دسترس نیست (مدیریت سایت سوزی میحراب)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا