واکنش پیامبر(ص) به پدری که گفت: دخترم را زنده به گور کرده ام(داستان بسیار تاثیر گذار)

به خدا قسم اگر اجازه داشتم ، حق دخترت را از تو می گرفتم!

روزی از روزها مردی خیلی ناراحت و غمگین در حضور پیامبر خدا(ص) نشسته بود، پیامبر (ص) از او پرسید : چی شده، چرا این قدر ناراحت و غمگینی؟

مرد می گوید: ای پیامبر خدا(ص) من در دوران جاهلیت گناهان بسیاری انجام داده ام، از این می ترسم که خداوند هرگز مرا نبخشد! هر چند که حالا خیلی از کرده هایم پشیمان و ناراحتم و توبه هم کرده ام.

پیامبر خدا(ص) می فرماید: این گناه چیست که تو را این گونه نگران کرده است؟

مرد می گوید: ای پیامبر خدا(ص)نمی دانم که چگونه برایت بازگو کنم! من در زمان جاهلیت یکی از مردانی بودم که اگر دختردار می شدم ، نمی توانستم وجود او را تحمل کنم و به خود اجازه نمی دادم که او را ببینم و حتما او را زنده به گور می کردم!

روزی که دخترم به دنیا آمد، وقتی خواستم زنده بگورش کنم  همسرم خیلی از من خواهش و تمنا کرد که این دختر را هم مثل دختران دیگرم زنده به گور نکنم! من این بار به التماسش توجه نمودم و این کار را نکردم! آن هم به این شرط که هیچ کس از دوست و آشنا و فامیل و همسایه ها به وجود این دختر در خانه ما پی نبرد!…

روزها و سال ها سپری شد تا اینکه دخترمان بزرگ شد و شرایط به گونه ای شد که دخترم از تمام دخترهای فامیل و منطقه قشنگ تر و شیرین تر بود، البته تمام این مدت نگذاشتم  کسی بفهمد که دخترداریم! 

مرد در ادامه اینگونه داستان زندگی خودش قبل از اسلام را برای پیامبر بیان می کند و می گوید : ولی با این وجود باز احساس شرمندگی می کردم و همواره در این فکر بودم که چگونه خودم را سربلند کنم؟؟! و با خود می گفتم :بیش از این نمی توانم این خفت و خواری را تحمل نمایم !  روزی به همسرم گفتم:می خواهم همراه دخترم به فامیل و اقوامم سر بزنم ، پس لطفا او را آماده کن تا همراهم بوده و در طول راه کمکم کند و برایم غذا و خوردنی درست کند!

مردمی گوید : همسرم در حالی که از خوشحالی بابت اینکه بالاخره به دخترم علاقمند شده و او را همراه خود به سفر می برم در پوستش نمی گنجید و زیباترین لباس ها را به تن دخترم کرد ولی باز از من خواهش نمود که بلایی بر سر دخترمان نیاورم!!

او می گوید : من هم به همسرم قول دادم که از او به بهترین شیوه مواظبت نمایم…

با دخترم راه افتادیم و در آغاز راه یک چاه را دنبال کردم و این گونه به دخترم وانمود کردم که می خواهم مقداری آب از چاه بردارم و بخورم! ولی وقتی به چاه نزدیک شدیم و به گودی و عمق داخل چاه نگاه کردم، متوجه شدم که آن چاه خیلی گود و تاریک هست پس  دست دخترم را گرفتم و خواستم او را داخل چاه بیندازم، که دخترم محکم یقه ام را گرفته بود و هرکاری کردم از بدنم جدا نشد!

دخترم فهمید که می خواهم او را داخل چاه بیندازم؛ پس با التماسی کودکانی و معصومانه گفت : ای پدر جان ! می خواهی با من چکار کنی ؟! تو را به خدا با من این کار را نکن !

باباجان؛ تو را دلت به حالم بسوزد! پدرجان ؛ تو را خدا از امانتی مادرم نگهداری کن !

آن مرد که همزمان با تعریف داستان جهالتش برای پیامبر گریه می کرد و اشک بر گونه هایش حلقه زده بود در ادامه می گوید : ای رسول خدا ؛ علی رغم همه این همه التماس های او ؛ باز فریب شیطان را خوردم ؛ احساس می کردم چشمانم تاریک شده اند! همزمان دخترم محکم دامنم را گرفته بود و در حالی که گریه و زاریش گوش آسمان را کر کرده بود به لباسم چسپیده بود و آن را رها نمی کرد ! تا بالاخره  به زور او را از سینه ام جدا کردم و در داخل چاه انداختم !  وقتی که  داخل چاه  انداختمش شنیدم که می گفت : آه ! پدر جان؛ چطوری دلت آمد که مرا بکشی؟! و مدام این جمله را تکرار می کرد! من هم مدتی بالای چاه ایستادم تا کم کم صدایش قطع  شد و دیگر صدای از درون چاه نیامد و فهمیدم که دخترم دیگر داخل چاه! مرده است!! 

زمانی که این مرد سرگذشتش تعریف می کرد، هم پیامبر(ص) و هم همراهانش گریه می کردند!

پیامبر(ص) در واکنش به این جنایت پدری در حق فرزندش فرمود : قسم به کسی که جانم در دستان اوست ، اگر به من اجازه و فرمان داده می شد که حق همۀ آن کسانی را که در زمان جاهلیت جنایت و تاوان مرتکب شده اند را بگیرم ، قبل از همه ، حق دختر معصوم و بی گناه زنده به چاه انداخته ات را از تو می گرفتم.!!

 ترجمه : ناهید ایران

منبع : تفسیر قرطبی

خروج از نسخه موبایل