دل نوشته

پرتو عشق

“در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق آمد و آتش بە همه عالم زد”
حافظ

پایه و اساس این کره ی خاکی، بر عشق و محبت استوار است. سرشت هیچ انسانی بر ناپاکی نیست. هر کودکی که چشم به جهان می گشاید، با نسیم عشق خداوند و باغبانی والدین، فضای جهان تاریک را می شکافد و چون نوری پرتو افشانی می کند.

طبیعت نشینان، هر روز چشم در چشم خورشید و پهلوی مادر طبیعت و با قطره های شبنم وضوی حضور، می گرفتند. بیشتر از هر زمانی خدا را لای جنگل و گل ها و چشمه و دریا و رودخانه، احساس می‌کردند و هر روز با نهایت سادگی و دور از آلایش، سلامی و حضوری با پروردگار قادر مهربان مبادله می کردند.

احساس عشق واقعی در دل غارهای خاکی و سنگی، نشانه ای از احساس لطف و بزرگی و اقتدار بی حد و اندازه ی خداوند را با خود همراه داشت، این دیدار عشق و عاشقی بدون هیچ سجده گاه و مسجد و کلیسا و بارگاه و قصری، شیرین ترین و خیال انگیزترین، رقص عشق بود که تا به امروز هیچ انسانی، دیگر آن را ندیده است و تکرار نخواهد شد. خداوند از آن عشق، به زیبایی نام می برد و زلالی آن را می‌ستاید: «نحن اقرب الیه من حبل الورید» ای بنی آدم! عشق من، تولد و جشن و خودنمایی، نمی طلبد. بدان: «ما از رگ گرد به تو نزدیک تریم».

ای بنده!
من همیشه با توام، هرگز از تو جدا نمی شوم، چون تو از منی و من، از تو. روح تو از جنس من است، قلب تو احساس و عاطفه ی من است، اگر یک تکه از عشق و محبت خود را درونت نهاده ام، بهانه ایست تا با تو باشم.

قلب تو!
چون حسگری است هر جا باشی تو را درمی یابم، شادی هایت، گریه ها و حزن و اندوهت را، بستر بیماری و دعاهایت را، راز و نیاز عاشقانه ات را، هر زمان و هر لحظه احساس می‌کنم.

قلب تو!
میعادگاه عشق من، احساس نگاه عارفانه، جلوه ی محبت و دلدادگی، پایکوبی مهر و وفا، آبشاری از صداقت و دوستی، زمزمه ی عشق بی انتها، که جز با من و بدون من، در هیچ کس و هیچ جایی تجلی ظهور، نمی‌یابد.

بنده ی من!
قلب تو، آسایشگاه عشق خام من است، نخستین گل بوته ی عشق تو در همین گلدان، سرباز نمود و سینه ی زندگی را چاک برداشت. خاک برگ آن، مهر و صداقت و انسان دوستی بی قید و شرط است دور از هیاهوی سرمایه و پست و مقام و کشورداری و جنگ و خونریزی و مدال و درجه و نشانه های بلند حکومتی!

وای برتو!
در روز ازل دانه ی عشق را به امانت در قلبت نهادم و قلبی که تکه گوشتی به اندازه ی کف دست خودت است و از خون دلمه شده، بافته شده است. محل نزول اسرار من است پرده ی غیب عشق و صندوقچه مهر و محبت من است.

وافریادا! ای انسان! اشرف مخلوقات!
به بهانه ی صنعت و تکنولوژی و پیشرفت و تمدن، شاهراه زندگی را گم کرده ای! کاروان تو، بدون کورسویی در راه است، در این وادی گمراه و تاریکی و ظلمت آسا، پر از موج های سرگردان، به کجا چنین شتابان بار سفر بسته ای!

قرن‌ها در گوش جهان، ندا دادی که داری به سوی ترقی و آسایش و تمدن، گام بر می داری. در حالی که در وادی ناسپاسی افتاده‌ای! امواج سرگردان علم زدگی تو را از ساحل عشق و خداشناسی، در گرداب نهاده است، حتی عشق بین من و خودت را هم از یاد برده‌ای؟ به تو هشدار داده بودم و گرگ درونت را نشان داده بودم که اگر خودکنترلی نداشته باشی، سرمایه ی هستی و عشق را برباد خواهی داد: «ان الانسان لیطغی ان راه استغنی»

قطره ای از علم و مهارت را به عنوان آزمایش به تو دادم، در حالی که تو را سرکش و مغرور نمود و بهره و ثمره ی آن، قلع و قمع هم نوعان به وسیله اتم و امراض کشنده و موشک های آبستن باروت و پرنده های غول پیکر بود که به جان تهیدستان و بی‌پنایان انداخته ای.

ای تجلی گاه عشق من!
بار دیگر نگاهی به زندگی همنوعان بیانداز. این همه تبعیض و فقر و گرسنگی و زندان و ترک وطن و بیماری‌های جانکاه و سرطان ها و تصادفات، روح همه را به یغما برده است.

بنده ی مهربانم!
بار دیگر دریچه ی کلبه ی قلبت را بگشا و قفل زنگ زده ی آن را با روغن اعتماد و باور، باز کن. پر از گنجینه‌های عشق و صداقت و همزیستی و تعامل و مهربانی است، چرا تنها دو گزینه ی سرمایه و قدرت را در زندگی برجسته نموده ای؟
مطمئن باش راه رستگاری و آرامش این است که گرد و غبار غفلت و غرور را از روی صندوقچه ی قلبت، بزدایی تا غنچه ی عشقت، بشکفد.

مهربانم!
شکوفایی صنعت و تکنولوژی و مهندسی الکترونیک و آسمان خراش ها و قدرت نمایی، خواسته ی درونی من نیست. من ناز و خرامان عشق و انسان دوستی و مهرورزی را از تو انتظار دارم که هر لباس و قیافه و رنگ و زبانی داشته باشی، مهم نیست. چون قلبت، جعبه ی سیاه تو است. نگذار بلور عشقت تیره و تار گردد.

«دلت را خانه ی من کن، مصفی کردنش با من» روزی که بار و بنه سفرت را بستی و مأموریت تمام شد. خواستم جعبه ی سیاهت را نگاهی بیاندازم، فقط عشق و محبت ورزی و دوستی به انسان ها و طبیعت و حیوانات را از تو می خواهم و دیگر هیچ!

بیدار شو، بیدار شو بیدار!!!

جهانگیر بابایی ـ سردشت
 سوزی میحراب

از طريق
جهانگیر بابایی
منبع
https://sozimihrab.org/
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا