شخصیت هاگفتگو

گفتگویی صمیمی و متفاوت با ماموستا احمد بهرامی(2-1)

سوال اول – خدمت شما استاد گرامی عرض سلام و احترام دارم .. ممنون می شوم ابتدا خودتان را معرفی فرمایید

پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلوات الله و سلامه و رحمته و برکاته علی محمد رحمه للعالمین و علی آله و اصحابه و امته. خدمت برادران ارجمندم کاک علی رمضانی و کاک حسن کامرانی و کاک عزیز یاری خوش آمد می گویم.
من احمد بهرامی و پدرم مصطفی بهرامی در روستایی در پنج کیلومتری غرب جوانرو بنام بیون (بێوەن) در تاریخ ۱۳۲۹/۵/۷ بدنیا آمده ام.

اولین خاطره من در دوران کودکی ام مربوط است به سال ۱۳۳۴ و حمله دولت وقت ایران به شهر جوانرود و تصرف این شهر. در حدود اوایل اسفند ۱۳۳۴ بعد از چهارده سال رفتن رضا شاه و بر سر کار آمدن دولت محمدرضا شاه ، حاکمان منطقه بار دیگر حکومت عشایری را ادامه دادند و چهارده سال بعد از این حادثه دولت برای آخرین بار شهر جوانرود را تسخیر کرد و من به یاد دارم آن زمان صدای هواپیما، توپ و تانک به گوش می رسید ؛ و مردم شهر جوانرود و روستای ما به طرف کردستان عراق آواره شدیم.

سوال دوم :استاد گرامی چی شد که راهی حجره شدید ، کجا و نزد کدام اساتید درس خوانده اید ، چند سال در حجره ماندید و در نهایت نزد کدام عالم ربانی فارغ التحصیل شدید؟

پاسخ: با توجه به اینکه خانواده من، خانواده‌ای دیندار و سنتی بودند و مردان اهل دین و علم و ماموستایان به منزلمان می‌آمدند پدرم به این علاقمند شد که یکی از پسرانش را برای خواندن دروس دینی به حجره بفرستد.. ما پنج برادر بودیم ، دو تا از من بزرگتر و دو تا نیز از من کوچکتر و در واقع من پسر وسطی بودم و همین باعث شد که قرعه به نام من بیفتند و این شانس مبارک نصیبم شود وپدرم من را نزد مردی پارسا وعابد در روستای خودمان بنام مرحوم خلیفه سید قادر فرستاد ،بدون اینکه قبلاً حتی الفبای فارسی را در مدرسه فراگرفته باشم شروع به خواندن قرآن کردم و به مدت دو سال قرآن را (البته بدون تجوید) فرا گرفتم و همزمان کلاس اول و دوم و سوم را نیز در خدمت ایشان خواندم و بعد ازآن مراسم ختم قرآن در همان روستای خودمان برایم برگزار کردند و پدرم همه مردم روستا را به صرف نهار دعوت کردند ..

بعد از اتمام این دوره دو ساله چون ادامه تحصیل در روستا برایم مقدور نبود ناگزیر شدم برای ادامه تحصیل به روستای باینگان بروم که در نزدیکی شهر پاوه واقع است و دارای حجره و نیز مدرسه دولتی بود و از قضا مرحوم ماموستا ملا فتاح که یکی از ماموستایان بزرگ آن زمان بود در آنجا حضور داشت. من به منزل خلیفه علی که حالا هم در قید حیات هستندرفتم ـ خدا جزای خیرش دهد ـ و به مدت سه سال در منزل ایشان ماندم و کلاس چهارم و پنجم و ششم را خواندم و در طول این مدت در کنار درس مدرسه نزد خلیفه علی کتاب های : (اقبال‌نامه) ، (اساس سعادت )، (لغت نامه احمدی) و( عواملین برکوی و جرجانی) رانیز فراگرفتم بعداز کلاس ششم باتوجه به اینکه چهار طلبه عشیره امامی ( ازقبایل منطقه باینگان ) آقایان: ماموستا ملا محمدامین امامی و ماموستا ملا محمود کریمی ( مقیم جوانرود)،و مرحومان ملااحمد امامی وملاعبدالغفار میرانی ، هر سال زمستان ها برای تحصیل به شهر حلبجه در کردستان عراق می رفتند و تابستان ها هم به ایران بر گشته و درحجره باینگان به تحصیل می پرداختند و از آنجا که من هم در طول دوران مدرسه به حجره علاقمند شده بودم تصمیم گرفتم به نزد آنها بروم و اولین کتابی که در حجره شروع به خواندن آن کردم کتاب ( أنموذج ) در علم نحو بود .

و بعد از یک سال به روستای منصورآقایی نزد مرحوم ماموستاسید رستم حسینی امام جمعه موقت قبلی جوانرود و بعد از آن جا به خدمت ماموستا شیخ عطا نقشبندی برادر بزرگ ماموستا شیخ محمد سعید نقشبندی در قشلاق رفتم .. با ماموستا برهان و ماموستا عبدالرحمان یعقوبی و عده ای دیگر مدتی در روستای قشلاق درس خواندیم و بعد از آن نزد مرحوم کاک ملا انصاری در مسجدحضرت عبدالله شهر پاوه و بعد از مدتی به خدمت حاجی ماموستای پاوه( مرحوم ملامحمدزاهدضیایی ) رفتیم و بعد از این ها به رسم طلبگی آن زمان هوای رفتن به مدرسه های شمال غرب کردستان به مغزم افتاد و بعد از دو روز پیمودن راه سخت و طاقت فرسای هورامان به روستای (دورود) رسیدم ؛ آنجایی که مرحوم ماموستا شیخ عثمان نقشبندی در آنجا زندگی می کرد .. عده زیادی ماموستا و طلبه در آن جا مشغول تحصیل وتدریس بودند و من هم بعد از دو روز استراحت به کمک و راهنمایی تعدادی از ماموستایان به طرف غرب شهر مریوان روستای (بەرده ڕەشه) به راه افتادم.

درآنجا ماموستا ملا محمد (مل چه ور) تدریس می کرد و من نزد یکی از طلاب مستعد به نام ملا عبدالرحمان (گوشخانی) به ادامه تحصیل پرداختم و بعد از مدتی به روستای (بالک) مریوان که مرحوم ماموستا ملاباقر، مدرس بزرگ آن زمان ، مدرسه و حجره بزرگی داشت ، رفتم ، البته از آن جهت که من از لحاظ سنی و علمی در آن حد نبودم که در خدمت شخص ایشان درس بخوانم لذا نزد طلاب ارشد حجره – مستعدها – درس می خواندم ..بعد از آن که یکی از طلبه ها به نام ملاعلی هەوشاری داماد ماموستا شد و اجازه نامه تدریس و فتوا دریافت کرد و از روستای بالک به روستای ( سیف خوارو) رفت .. من هم خدمت ایشان رفته وبه ادامه تحصیل پرداختم
در سال ۴۶ به طرف کردستان عراق به راه افتادم و به روستای (نەوێ) در نزدیکی شهرک سید صادق رفتم (که اکنون شهرستان و مرکز فرمانداری شده است) و در خدمت مرحوم ماموستا شیخ محمد برزنجی که بعدها پیشوای روحی جماعت اسلامی( کۆمەڵی ئیسلامی) شد رفتم و کتاب جامی را از اول تا آخر در نزد ایشان خواندم و بعد از آن مدتی درخدمت ماموستا (ملا هادی دزاوری) در روستای ( گوڵپ) در هورامان عراق ، و سپس در روستای (سەرگەت) به نزد مرحوم ماموستا شیخ صدیق سه رگه ت و بعد از آن به خدمت استاد بزرگ ماموستا ملا محمد خۆرماڵ پدر ماموستا صلاح الدین بهاء الدین ( دبیرکل کنونی حزب یکگرتوی اسلامی) رفتم و به مدت یک سال در خدمت ایشان درس خواندم..

از آنجا که ماموستا یکی از شخصیت های بزرگ کردستان عراق بود و رفت ‌وآمد مردم برای مسائل اجتماعی، حل نزاع و همچنین سفرهای منطقه‌ای او برای دیدار با ماموستایان باعث شده بود وقت چندانی جهت رسیدگی به طلاب و حجره نداشته باشد لذا پس از مشورت با پسر ارشدشان،(ماموستا صلاح ) تصمیم گرفتم آنجا را ترک نموده و به روستای (تەپی سەفا ) نزد مرحوم ماموستا سید نجم الدین طه که یکی از ماموستایان بزرگ جماعت اخوان در کردستان عراق بود بروم و به مدت دو سال تمام درس های باقیمانده را در نزد ایشان خواندم
و به حکم اینکه در آن زمان طلبه می بایستی در نزد ماموستاهای بزرگ و مطرح گواهی فارغ التحصیلی و اجازه نامه را دریافت می کرد برگشتم به نزد ماموستا ملا محمد خۆرماڵ و پس از شش ماه و مرور درس ها در پاییز سال ۵۲ و بعد از دوازده سال طلبگی در مهر یا آبان ۵۲ فارغ التحصیل شده و به دیار خود درکردستان ایران بازگشتم.

سوال سوم : کدام یک از ماموستایانی که در خدمتشان درس خوانده ای بیشترین تاثیر را بر شما داشته اند ؟

پاسخ:  ماموستایانی که در آن زمان من در خدمتشان درس می خواندم همه به خوبی خدمت می کردند و رسالت دینداری خود را در این می دانستند که به طلبه هایی که از مناطق مختلف به خدمتشان می‌ آمدند و بیشترشان دیندار و صالح و خداشناس بودند، بدون هیچ چشم داشتی درس بیاموزند ….من همچنانکه در خاطراتم  نیز  گفته ام تأثیری که از مرحوم ماموستا ملا محمد پدر ماموستا صلاح الدین دبیر کل کنونی  یکگرتو گرفته ام و نصیبم شده درمقایسه با ماموستاهای دیگر قابل مقایسه نیست .. البته هر کدام از ماموستایان به نوعی و هر کدام در بخشی بر من تأثیر داشته اند ، اما ماموستا دارای خصوصیات خیلی برجسته‌ای بود که در من تاثیر به سزایی داشت؛ از جمله  قضاوت و رفع اختلافات و نزاع های مردمی و ارتباط با جامعه و رهبری ماموستایان در امور دینی و دنیوی و … که همه این ها درس های دین و زندگی بود که من در خدمت ایشان آموختم.

 مؤثرترین ماموستاس از ایشان در حیات من ماموستا ملا محمد خورمال بود که خدا رحمتشان کند او با همه ماموستایانی که من در نزدشان درس خواندم متفاوت بود  و مؤثرترین درسی که در حیاتم آموختم در خدمت ماموستای خورمان بود؛ البته هر کدام به نوعی بر من موثر بوده اند،  مثلا حاجی ماموستا صالح پاوه مردی اهل عبادت بود، ماموستا شیخ عطا مردی دیندار و خداشناس بود، ماموستا ملا محمد ها‌وشاری مردی عالم و اهل علم بود، ماموستا شیخ صدیق و ماموستا هادی و ماموستا شیخ محمد برزنجی هر کدام دارای صفاتی نیکو و مخصوص.

سوال چهارم : استاد عزیز در صورت امکان یکی دو خاطره دوران تحصیل تان را برایمان تعریف کنید

پاسخ: باید عرض کنم که متاسفانه حجره دوران ما خاطره های خوبی برای ما به یادگار نگذاشته است ، زیرا ما در شرایط خیلی سختی زندگی می کردیم ، همه کردستان ایران و عراق را با پای پیاده باید طی می کردیم یعنی من از منزل خودمان تا شهر خورمال عراق را بارها پیاده رفته ام ، با پای پیاده از پاوه تمام روستاهای هورامان و ژاورو را طی کرده ام تا به روستایی در مریوان رسیده ام و آن قدر خسته شده بودم که دو سه روز نتوانستم بخاطر زخم پا و پاره شدن کفش از جایم تکان بخورم .. خلاصه عرض کنم ، ما بدون امکانات درس می خواندیم و زندگی می کردیم و آن روز از  امکانات و نعمت های که خداوند امروزه به مردم داده است خبری نبود ،البته  در آن زمان طلبه ها از شخصیت و احترام خاص و بیشتری در نزد مردم برخوردار بودند و مردم به آنها به چشم یک فرشته و ملائکه نگاه می کردند،

در طول تاریخ  یکی از خصوصیات مردم کرد این بوده است که بعد از خلافت اسلامی یا شاید بعد از جنگ های صفوی و عثمانی که کردستان ما از امت اسلامی بریده شد مدارس دینی ما خیلی به سختی زندگی کرده‌اند؛ ما در مملکتی زندگی کرده‌ایم که حاکمانش با ما هم‌نظر و هم‌فکر نبوده اند و بیشترشان مخالف مذهب ما  عمل کرده‌اند، آنان دوست نداشته اند که مدارس ما رشد و ترقی داشته باشد، همواره با  ما ناسازگار بوده اند، هیچ امکاناتی در اختیار ماموستایان و مدارس ما قرار نداده اند.

اما ملت کرد از پانصد سال پیش از پیدایش دولت صفوی تا جایی که توانسته‌ به مساجد و ماموستایان و مدارس دینی خود خدمت کرده‌است، آنان با نان و غذا و امکانات ابتدایی خود به حیات حجره ادامه داده اند و تا آن سال هایی که ما طلبه بودیم – قبل از انقلاب -این روال ادامه داشت و در عصر ما ، اگر چه شرایط سختی را طی کردیم ، ولی نسبت به ماموستایان گذشته هنوز بهتر بود، آن روزها رسم بر این بود که در روستا در پنج یا شش خانواده ثروتمند غذا درست می شد  و از آن غذا برای طلاب می فرستادند، طلبه ها برای سه وعده غذا خود به منزل مردم می رفتند واز آنها  غذا می خواستند و مردم نیز از آن ها استقبال کرده و غذایی که داشتند را با احترام و رضایت در اختیارشان می گذاشتند و به آنها تحویل می دادند…

 خاطراتی که قابل ذکر باشد را خیلی دارم ؛ از جمله : یک بار در راه روستای مرزی(دزاور)  مانند کولبر و قاچاق فروش بیچاره که از این مسیر رد می شدند من هم  بعد از نماز مغرب از باغ های دزاور به طرف (ته‌وێڵه) حرکت کردم ، در نزدیکی شهر تەوێڵه با دو سه نفرمسلح  روبرو شدم  که ناگهان از کنار یک دیوار بیرون آمدند و از من پرسیدند: به کجا می روی؟  گفتم: من طلبه هستم و به تەوێڵه می روم  و  صبح  از آنجا به حلبجه می روم و کتاب می خرم  و بر می گردم . آنها گفتند:  باید شناسنامه و مدارکت را اینجا و پیش ما بگذاری و هر گاه برگشتی آن ها را تحویل بگیر !  اگر چه من  برای درس خواندن بدانجا می رفتم و قرار گذاشته بودم که اصلا بر نگردم، زیرا  در آن روزها عده ای از ما برای درس خواندن به کردستان عراق یا جاهای دورتر می رفتیم و این مسافرت علمی یک  تا دو سال طول می کشید، در نهایت مجبور شدم شناسنامه و مدارک را به آنان تحویل دهم ….  به تەوێڵه رفتم و به طلبه ها در حجره گفتم که برای ماموستا احمد نعمتی که ماموستا و امام جمعه روستای دزاور بود خبر بفرستند که دو نفر با این مشخصات مدارک را از من گرفته اند تا شاید بتواند مدارک را از آنها پس بگیرد، که بعدا ماموستا نعمتی مدارک را دست‌به‌دست به من رساند و من هم از آن جا رفتم و بعد از یک سال تحصیل به ایران برگشتم …

سوال پنجم : استاد عزیز چند سال و در چه جاهایی به عنوان ماموستا و امام جماعت و جمعه خدمت کرده اید؟

پاسخ : از روزی که از عراق برگشتم تصمیم گرفتم ماموستا شوم ، رسم طلبگی آن روز کردستان ما این بود که هر کسی که از تحصیل علوم دینی برمی گشت مادمی که مایل بود و توانایی علمی و تدریس داشت باید تدریس می کرد و من هم دوست داشتم که این کار را بکنم… به روستای خودمان که مسجد احداث کرده بودند رفتم و برای اولین بار در تاریخ این روستا نماز جمعه برایشان خواندم ، ناگفته نگذارم که در قسمت محراب مسجد نوشته ام بعد از هزار و سیصد و چند سال ظهور اسلام ، من اولین نماز جمعه را در روستای (بیوەن) اقامه کردم و حالا هم این نوشته مانده است..

خانواده ام از لحاظ رفاه زندگی در شرایط خوبی زندگی می کردند و از ثروتمندان روستا بودند، هیچ چیزی از مردم روستا نمی خواستم فقط از آن ها خواستم که زمینه را برایم فراهم کنند که حجره و طلبه داشته باشم ولی متاسفانه همکاری نکردند.. به مدت دو سال آنجا ماندم و سپس به دعوت مرحوم حاجی ماموستای کلاش و مرحوم ماموستا ملا یوسف تین و حاجی خلیفه علی و ماموستا ملا محمود امامی به روستای (زردویی) رفتم ، و در مدت زمان اندکی حجره درست کردم و به پنج شش طلبه درس می دادم اما پس از گذشت یکسال ( حدود خرداد سال ٥٤ )دولت وساواک شاه برمن فشارآورد که باید به سربازی بروم .

اگرچه تلاش زیادی کردم که به سربازی نروم و معاف شوم ولی موفق نشدم و چون در آن سال ها دولت شاه با حجره ها و مدارس ما رفتار و برخورد درستی نداشت ، من و مرحوم شهید ماموستا ناصرسبحانی و مرحوم ملا عبدالرحمان رحیمی نماینده دور دوم مجلس و ملا احمد رحیمی، را به سربازی بردند و هر کدام را به منطقه ای جداگانه اعزام کردند ؛ از قضا من را به شهر قم فرستادند و این هم خاطره ای ماندنی بود برای من … چون من عمامه داشتم بعد از بیست روز وارد شدن به پادگان قم از طرف ساواک احضار شدم و خطاب به من گفتند: تو حق نداری از این تاریخ به بعد به جایی که دفتر و کتاب و یا جایی که در آن اسلحه وجود دارد وارد شوی !! تو باید به قسمت خدمات بروی و آن جا کار کنی، من را به نجاری فرستادند اما چون نجاری نمی دانستم مرا نپذیرفتند سپس به آشپزخانه رفتم ، آنجا هم سربازها می‌گفتند که این سنی است و ما غذای دست او را نمی خوریم!! ولی مدتی به عنوان مسئول توزیع غذا در بین سربازان کارکردم ؛ یادم هست که یک روز تمام سربازها اعتصاب کردند و غذا نخورند … این در حالی بود که سربازان سنی دیگری هم در پادگان بودند ولی چون تنها من نماز می خواندم این حساسیت شاملم می شد… و بعد از اعتصاب و اعتراض سربازها و حساسیت های موجود مرا به قسمت بهداری فرستادند آنجا به لطف خداوند جای خوبی برای مطالعه و استراحت و.. بود وتاآخرخدمت (به مدت ١٨ ماه) آنجاخدمت کردم.

در این مدت به منزل بعضی از علمای قم مانند مکارم شیرازی و شریعت مداری و تعدادی دیگر رفت‌ و‌ آمد می‌کردم و با آنها آشنا شدم.
بعد از پایان سربازی به مدت یکسال به روستای(زردویی) برگشتم و آن سال مصادف بود با پیروزی انقلاب ایران در سال ۵۷ .

باتوجه به شرایط وحوادث آن زمان، من روزهای هفته را در پاوه و دیگر شهرهای کردنشین در جلسات و دیدار با شخصیت ها وعلما ازجمله دیدار کاک احمد می ر‌فتم و فقط روزهای جمعه به روستا بر می‌گشتم و نماز جمعه را می‌خواندم و دوباره به جایی می رفتم که آن بزرگوار حضور داشت . چهار ماه بعد از پیروزی انقلاب به شهر پاوه کوچ کردم و در آنجا با تعدادی از ماموستایان از جمله ماموستای شهیدملاناصرسبحانی و ملا قادرقادری (امام جمعه کنونی شهر پاوه ) و ماموستا ملا عبدالرحمان یعقوبی ( مدیرنشراحسان) و ملا حسین حسینی ( مقیم جوانرود) و ملا احمد رحیمی و ملا عبدالرحمان رحیمی (نماینده دور دوم) و ملا محمد امین نجاری(مقیم شهرکرمانشاه) با اینها مدرسه‌ علوم دینی امام محمد غزالی را که اولین مدرسه دینی در شهر پاوه بود تاسیس کردیم.

سوال ششم: ماموستا گیان، از آنجا که شما سال های متمادی طلبه و حجره داشته اید و تدریس کرده اید به نظر شما ریشه و سرچشمه کمبود طلبه و عدم اشتیاق جوانان ما به طلبگی چیست؟

پاسخ: عرض کردم که من بعد از برگشتنم از عراق به حجره و مدرسه و طلبه علاقه مند شدم .. در روستای زردویی تعدادی طلبه داشتم که دو تا از آنها اهل روستای (دَوان) بودند ، نام یکی از آنها ملا عثمان بود که حالا هم نماز جمعه را در آنجا می خواند و دیگری ملا حسین که تا مدت زیادی نماز جمعه زردویی را او اقامه می کرد و ملا شریف سعیدیان که اهل روستای (حوری ‌آباد) اطراف شهر جوانرود که او هم یکی از طلابم بوده است.
طلبه های من در پاوه نزدیک به چهل نفر بودند، کسانی که حالا بیشترشان ماموستا هستند و عده ای هم منبع خیر برای جامعه و در خدمت مسلمانان هستند؛ از جمله این طلاب می توانم به افراد زیر اشاره کنم ؛ ماموستا هاشم حکیمی که ماموستا و عالمی وارسته و فرهنگی و امام جمعه در روستای(دوریسان) و ماموستا ملا سعدالله حکیمی و مجموعه ای طلبه در نودشه ماموستا ملا فائز طالبی، ماموستا صدیق قربانی، ماموستا صلاح الدین قدسی و ملا محسن نصری در روستای ساتیاری و جمع زیادی که در حافظه ام نمانده است.
خیلی وقت ها از این صحبت می‌شود که چرا حجره‌ها ضعیف شده‌اند، چرا حجره نمانده و طلبه کم شده و خیلی از چراهای دیگر؟ در شهرهای کرد نشین و در شمال غرب ، در شهر ما و در تهران به منظور واکاوی این پدیده سمینارها برگزار شده است،‌ به سهم خودم چهار عامل را برای پدیده یافته و دخیل می دانم :
یکی از عوامل بسیار مهم این است که زمان ما فقط برای دینداری و خدمت به مردم به حجره می‌رفتیم ولی امروزه شرایط متفاوت است ؛ من به یاد دارم که چندین بار پدرم می‌گفت: من این پسرم را فرستاده ام تا یاسین و تلقین یاد بگیرد یعنی یاسین و تلقین یکی ازکارهای ماموستایان برای خدمت به مردم بود ؛ در واقع هدف پدرم از طلبه شدن من این بود که در آینده به مسلمانان خدمت کنم ؛ نه بدست آوردن مقام و مدرک و پست و رفتن به اداره و نامدار شدن،‌ در زمان و عصر ما هیچ کدام از اینها ارزش نداشت. با وجود نبودن امکانات و با وجود سختی معیشت و با وجود پیمودن همه راههای طولانی کردستان ما از درس طلبگی دست بر نمی داشتیم ، طلبه‌ای جوان از جنوب کردستان تا شمال غرب یعنی مهاباد و موکریان با پای پیاده می رفت تا آنجا تحصیل کند. طلابی بودند که همه کردستان عراق را گشته و همه مسیرها را با پای پیاده طی کرده اند و عده زیادی تا بغداد هم رفته اند ؛ آری ؛ بیشتر ماموستایان ما در بغداد درس خوانده و سپس برگشته‌اند و حتی بعضی از ماموستایان، برای ادامه تحصیل به خارج ایران و به دانشگاه ازهر مصر رفته اند و چون طلبه های آن عصر با زحمت و تلاش فراوان تحصیل می کردند قدر دانش را می دانستند . این ، یک واقعیت است که طلبه در آن روزها خالصانه و بدون طمع به حجره می رفت.
دیگر اینکه مردم ، صادقانه به طلاب خدمت می کردند، مردم کورد از خود مایه می‌ِگذاشتند و هر چه در توان داشتند به حجره و طلاب می‌دادند ، ولی امروز در بین مردم، مادی‌گرایی زیاد شده و از آنجا که پرور‌ش یافتگان مدارس دینی هیچ پول و امکاناتی ندارند و یک فارغ التحصیل حجره باید به روستا و مسجدی برود و با یک پنجم و یک دهم حقوق یک کارمند زندگی را بگذرانند ، رغبتی برای این کار خدایی در خود نمی بینند ؛ آری مادی گرایی همه بشریت و جامعه ما را درگیر کرده است و این باعث شده که متاسفانه کسی به فکر تامین حجره و طلاب نباشد .
عامل دیگر برای نابودی حجره و طلبه حرکات ملی گرا و مخالف دین منظقه است ؛ آنان همواره علیه دین و دعوتگرانش تبلیغ می کنند و برای دلسرد کردن مردم از هیچ تلاشی مضایقه نمی کنند.
البته جنبش های افراطی نیز که مدعی دین داری هستند در این بخش سهمی داشته اند. آنان باعث شده اند مثلا یک جوان بجای اینکه سال های متمادی در حجره درس بخواند تنها با گوش دادن به یک کلیپ و مطالعه یک کتاب و یک جزوه، ادعا کند که راه چند ساله را طی کرده و به مرجع و مفتی تبدیل شده است .
این چند عامل باعث تضعیف حجره‌ها شده است، طلبه بی ذوق و اشتیاق شده، خانواده ها به اینکه فرزندشان در دانشگاه قبول می‌شود خوشحالند و برای تحصیل پسرشان در حجره رغبتی ندارند!… در حالی که پدران ما اینگونه نبوده اند ؛ آنان فرزندانشان را برای یادگیری یاسین و تلقین و قرآن به حجره می‌فرستادند ؛ ولی حالا پدر، فرزندش را به دانشگاه می فرستد تا مدرک و امکانات و سپس پستی در اداره بدست آورد.

                                   ادامه دارد

مصاحبه کننده : هاشم حکیمی

از طريق
هاشم حکیمی
منبع
https://sozimihrab.org/
نمایش بیشتر

رسول

@نویسنده و مترجم و شاعر @ کرمانشاه : پاوه @ شغل : امام جماعت و دبیر آموزش و پرورش

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا