همت بلند پسر بچه ای که مرا به گریه انداخت

چند ماه پیش مطلب جالب و تگان دهنده ای به ایمیلم ارسال شده بود ، آن را جایی ذخیره کرده بودم تا سر فرصت آن را ترجمه کرده و به هم زبانانم تقدیم کنم ولی یادم رفته بود تا اینکه دوباره یکی از دوستان آن مطلب را برایم ایمیل نمود و من هم آن را – به زبان شیرین کردی – ترجمه کردم ، امیدوارم خوانندگان عزیز از آن بهره و لذت ببرند.
×××××××××××××××××××××××××
امام مسجدی در شهر آمستردام و پسر پانزده ساله اش هر هفته پس از نماز جمعه  از خانه بیرون می رفتند و جزوه  هایی حاوی مسائل اخلاقی و دینی را تحت عنوان (به سوی بهشت) در کوچه ها و خیابان ها  بین مردم شهر توزیع می کردند. ازقضا جمعه ای که قرار بود پدر و پسر ماموریتشان را انجام دهند ، روز بسیار سرد و طوفانی بود ، امام مسجد و پسرش جزوه ها را آماده کرده بودند که طبق معمول بین مردم توزیع کنند.
بعد از اقامه نماز جمعه ، که قرار بود پدر و پسر برای انجام وظیفه دینی و هفتگی خود راهی بازار و کوچه ها و خیابان های شهر شوند، پسر پوتین و لباس گرم می پوشد و خود را آماده رفتن می نماید و از پدرش نیز می خواهد که آماده رفتن شود ، پدر که هوا را نامساعد دید  به فرزندش گفت عزیزم ، همانطور که می بینی هوا بسیار سرد و بارانی است ، چرا توزیع جزوه ها را به هفته آینده موکول نکنیم ؟ پسر درحالی که از پسشنهاد پدرش ناراحت  به نظر می رسید خطاب به پدرش گفت: پدر جان می دانم که هوا سرد است و باران هم به شدت می بارد اما من نگران کسانی ام که به سوی دوزخ حرکت می کنند و وظیفه ماست به کمکشان بشتابیم و جزوه” به سوی بهشت” را همین الآن به آن ها برسانیم  ؛ شاید به سوی بهشت برگردند !
پدرعلیرغم اصرار و پافشاری پسرش می گوید : من در این هوای سرد و بارانی  از خانه بیرون نمی روم !پسره در حالی که از موضع پدرش شوکه شده بود گفت : پدر جان ، اگر اجازه بدهید من بروم و جزوه ها را توزیع کنم  ، پدر پس از اندکی مکث و تفکر، به فرزندش اجازه داد ، پسر بعد از تشکر ، از باباش خداحافظی می کند و به راه می افتد !!

عجب صحنه ای بود پسری یازده ساله ، در این هوای سرد و زمستانی به طرف کوچه و خیابان های شهر به راه می افتد تا دین راستین را به شیفتگان تبلیغ نماید؛ ولی پدرش که امام و خطیب معتبری نیز هست از همراهی او باز می ماند ! پسره که از شادی در پوست خود نمی گنجید به راه می افتد ، هر کس را که در سر راه خود می بیند جزوه ای به وی می دهد و بالاخره بازحمت و مشقت فراوان  جزوه های”به سوی بهشت” را در بین مردم توزیع نموده و تنها یک جزوه می ماند ، او دوان دوان می دود ، دنبال کسی می گردد تا این تنها جزوه باقی مانده اش  را به وی تقدیم نماید ؛ ولی کسی را در کوچه و خیابان نمی یابد! بنابراین تصمیم می گیرد زنگ درب منازل را بزند ، اولین زنگ را به صدا در می آورد ولی جوابی نمی شنود ، می خواهد آنجا را ترک کند و به درب دیگری بزند ؛ ولی ندایی در درونش او را از این کار باز می دارد پس دوباره همان زنگ را به صدا در می آورد ، باز کسی پاسخ نمی دهد ، این بار با دستان کوچکش در را می کوبد ،مرتب این کار را تکرار می کند ، تا اینکه بالاخره  زنی به آرامی در را باز می کند ، اوزنی میان سال است ، که آثار غم و اندوه بر چهره اش نمایان است … باصدایی لرزان به پسره می گوید : پسرم چه کار داشتی ؟
پسره با چشمانی ذوق زده وبا  چهره ای خندان  می گوید : خانم محترم مرا ببخشید که بی وقت مزاحمتان شدم ، زنگ درتان را زده ام تا به تو بگویم که خداوند خیلی تو را دوست دارد و به خوشبختی و سرنوشت تو خیلی اهمیت می دهد ، من این جزوه را برایتان آورده ام  ، در این جزوه “به سوی بهشت”  در باره خداوند و انسان  و هدف از آفرینش هستی  واینکه ما چگونه می توانیم رضای خدا را جلب کنیم و چه گونه به زندگی امیدوار باشیم بحث شده است.
زن ، جزوه را از پسره تحویل می گیرد وبابت آن از وی تشکر می کند و پسره هم با خیال راحت به خانه اش بر می گردد.
یک هفته بعد از این حادثه و پس از اقامه نماز جمعه ، امام  مسجد که برای مردم سخنرانی می کرد از آنان خواست اگر کسی  سؤالی دارد با او در میان بگذارد .
در صف آخر و در بین جمعیت انبوه ، صدای زنی میان سال می آید که می گوید : مطمئناً کسی در میان مردم این مسجد من را نمی شناسد ؛ چون اولین بار است که به این مسجد  می آیم ، من یک هفته است که مسلمان شده ام  و تا یک هفته پیش هرگز درباره خدا و اسلام و مسلمان شدن فکر نکرده بودم ، اگر مایل باشید داستان و نحوه آشنا شدنم با اسلام و مسلمان شدنم را برایتان نقل می کنم .

چشم ها همه به سمت آن زن که خوشحال و خندان به نظر می رسید خیره شده بود ، همه حاضران دوست داشتند شرح حال این تازه مسلمان اروپایی را از زبان خودش بشنوند !

 امام جماعت خطاب به او گفت : ضمن تبریک مسلمان شدنتان با گوش جان آماده شنیدن سخنان شما خواهر ایمانی هستیم .

او گفت : جمعه گذشته ، هوا خیلی سرد بود و باران هم می بارید ، من  از بس که از زندگی کردن ناامید شده بودم و از بی عدالتی ها افسرده ، تصمیم گرفتم که خودکشی کرده و برای همیشه به زندگی ام خاتمه دهم  ؛ چرا که هیچ امیدی برای زیستن نداشتم ، بدین منظور چهارپایه و طنابی را با خود به طبقه بالای محل سکونتم بردم و مقدمات خودکشی ام را آماده کرده بودم ، طناب را به گردنم آویختم  و داشتم چهارپایه را جابه جا می نمودم که ناگهان زنگ درب ساختمان به صدا در آمد ، اندکی مکث کردم  و با خود گفتم شاید اتفاقی در را زده اند ؛ ولی دیدم که زنگ  در محکم تر و بیشتر به صدا در می آید ؛ تازه با دست و لگد نیز بر درب ورودی ساختمان کوبیده می شود ! ناگزیر شدم طناب را از گردنم باز نموده و از چهارپایه  پایین بیایم  ، رفتم در را باز کردم  ، پسرک نوجوانی را پشت در دیدم که چشمانش از دور برق می زد و لبخند بر لبانش شکوفه کرده بود ، از او پرسیدم تو کی هستی و چرا زنگ درب ساختمان من را زده ای ؟ او گفت من نامه ای برایت آورده ام اگر آن را بخوانی به بهشت خواهی رفت و خوشبخت می شوی نامه “به سوی بهشت” ، آن را بخوان تا ….

 حرفهایش به دلم نشست و دل مرده ام را زنده کرد و به من جانی تازه بخشید ، با خوشحالی نامه را از وی گرفتم ، باخود گفتم شاید شفای دردهایم در این نسخه وجود داشته باشد ،روی آن نامه نوشته شده بود “به سوی بهشت” ، دیگر اون فرشته کوچولو در حالی که به شدت باران می بارید و هوا خیلی سرد بود ناپدید شد … من هم رفتم داخل خانه و جزوه “به سوی بهشت” را به دقت از اول تا آخر مطالعه نموده و خواندم ، نگاهم به زندگی عوض شد ، احساس می کردم شخص دیگری شده ام  ؛ بلافاصله  به طبقه بالا رفتم و طناب و چهارپایه  را از آنجا جمع کردم  ؛ آخر من دیگر به آنها نیازی نداشتم ، چون خدای یگانه را شناخته بودم! و راه بهشت را از نامه “به سوی بهشت” یافته بودم !

 آدرس این مسجد هم پشت جزوه نوشته شده بود ، اکنون من به میان شما خوبان آمده ام تا ضمن اعلام مسلمان شدنم خدا را سپاس گویم  و سپس این فرشته کوچولو را که مطمئناً در جمع شماست از نزدیک بار دیگر ملاقات نموده و بابت رهائیدنم از دوزخ و راهنماشدنم به بهشت  از او تشکر نمایم ، می خواهم به او بگویم اگر تو نبودی من الآن هلاک شده بودم !!
همه گریه می کردند وکسی نبود که بر گونه هایش اشک شادی جاری نباشد ،صدای الله اکبر و تکبیر و تبریک در فضای مسجد طنین افکنده بود ، باسخنان این خانم عجب صفا و معنویتی به جمع حاضران منتقل شد !

 امام  مسجد  از منبر مسجد پایین آمد و پسرش را که همه نگاه ها پس از آن زن به او دوخته بود را بغل نمود و با صدای بلند و در حالی که گریه می کرد و سر و روی فرشته کوچولویش را می بوسید از خدا به خاطر داشتن چنین فرزندی تشکر می نمود! و می گفت : پروردگارا بابت این “نور چشم ” از شما متشکرم .
من – نگارنده و مترجم این خاطره – با خواندن و ترجمه این داستان دو آرزو کردم

نخست آرزو می کردم که جای آن پسر می بودم  و خداوند من را وسیله هدایت مردم قرار می داد

 آرزوی بعدی من این است که ای کاش من هم فرزندانی چون این پسر می داشتم . آمین یا رب العالمین

آرزوی شما چیست ؟؟

ترجمه از کردی : سه وزه حیدری

خروج از نسخه موبایل