تاریخشخصیت ها

داستان ایمان آوردن یوسف اسلام معروف ترین خواننده انگلیسی

داستان ایمان آوردن سرشناس ترین خواننده انگلیسی که اسمش استفان دیمتری جرجیو است، او در ۲۱ تموز ۱۹۴۸ در سوئد به دنیا آمد، پدرش اصالتا قبرسی بود و استفان در محله وست ایند در لندن در آپارتمانی بزرگ شد.
در سن نوجوانی پا به عرصه موسیقی نهاد و در مدت کوتاهی شهرت جهانی پیدا کرد، در سال‌های دهه ۷۰ میلادی ایمان آورد و همسرش هم مسلمانی است به اسم فوزیه علی مبارک و چهار فرزند دارند. یوسف اسلام، نام اسلامی اوست.

او به اتفاق همسرش سازمان خیریه ای برای کمک به فقرا و مخصوصاً یتیمان و بی سرپرستان تأسیس کرده که شعبه های مختلفی دارد از جمله: مدرسه هایی برای یاد دادن تعالیم اسلامی برای آموزش دختران و پسران مسلمان.

داستان را از زبان خودش بشنویم

داستانم را چنین تعریف می‌کنم که خداوند ما را خلیفه روی زمین قرار داد و پیامبران را برای هدایت انسان‌ها فرستاد که آخرین آنها محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم بود.

وظیفه ما انسان‌ها این است که این جانشینی را قدر بدانیم و تلاش خود را برای آبادانی دنیا و آخرت بکار ببندیم و قدر فرصت‌ها را بدانیم.

در خانواده ای مذهبی مسیحی به دنیا آمدم و براساس تعالیم مسیحیت بزرگ شدم، زندگی مادی متوسطی داشتم. داشتن اعتقاد به خداوند را از بچگی والدینم به من یاد دادند، ولی اینکه بطور مستقیم نمی توانم با او ارتباط برقرار کنم و تنها از طریق عیسی میسح می‌توانم، من را همیشه به شک وا می داشت.

هر وقت به خدایی که سه نفر بود و مجسمه عیسی (ع) را که سنگی بیش نبود فکر می‌کردم، شکم مضاعف می شد و نگران تر می‌ شدم که چرا خدا سه تاست؟ از طرفی نمی توانستم با خانواده‌ام و مخصوصاً پدرم بحث کنم، من هم همیشه سکوت می کردم.

این تناقض باعث می شد از دین، گریزان و به موسیقی روی آورم، رؤیایم شهرت فراگیری شد و موسیقی برایم نوعی بت شد و بیشتر هدفم از خوانندگی در آوردن پول بود. همه انرژی خود را صرف موسیقی می کردم و خواننده های بسیاری را الگو قرار دادم و در کارم بسیار موفق بودم، ولی همیشه وجدانم از درون من را صدا می کرد که انسانیت یادت نرود….

لذا برای یاری رساندن به مستمندان تلاش می‌کردم، ولی تعبیر قرآن که می فرماید: انسان سیری ناپذیر است و طمع بیشتری دارد، من مصداق این آیه بودم. بیش از ۱۹ سال سن نداشتم که شهرتم جهانی شد. در این میان به بیماری سل مبتلا گشتم و مدتی در بیمارستان بستری شدم. در مدتی که آنجا بودم، بسیار به خودم و آینده و زندگی فکر کردم، اینکه من فقط انسانی بی هدفم و غرق در شهوات و بیهوده به دنیا آمده باشم!!

من این بیماری را نوعی نعمت خدادادی قلمداد کردم، چون وقت بیشتری داشتم که به خودشناسی بیندیشم و به این فکر کنم که آیا من انسانی بی اراده و بی هدف هستم و تنها برای لذت بردن از شهوات به دنیا آمده ام یا نه برای هدفی مهم تر.

در آن سال‌ها آیین های شرقی در اروپا طرفدارانی داشت و من هم به نوبه خودم به مطالعه بعضی از آنها پرداختم و حاصل مطالعاتم اعتقاد به دنیای دیگری شد که وجود دارد و اینکه ابدیتی هست و تنها این دنیا نیست.

به این نتیجه رسیدم که هدف فقط زندگی چند روزه ی این دنیا نیست، بلکه انسانی که صاحب اختیار و اراده است، باید برای آخرت خود اندوخته ای داشته باشد و با درایت خود بهترین راه را برگزیند. بعد از پشت سر گذاشتن بیماری، دوباره به دنیای موسیقی برگشتم و مطالعه آیین های شرقی را شروع کردم. این بار معنویات تأثیر مهمی در اشعارم داشت، در یکی از آهنگ‌هایم این گونه سروده ام: ای کاش خالق بهشت و جهنم را می‌شناختم. در همین زمان هم آهنگ راهی برای خداشناسی را ساختم و این بر شهرتم افزود، ولی من هنوز با خودم نوعی دلزدگی و کلنجار داشتم و بدنبال چیزی بودم که آرامش را برایم به ارمغان آورد.

به مطالعه آیین های مختلفی پرداختم و آیین بوزی را برگزیدم، ولی چون در این دین بیشتر بر گوشه گیری و انزوا تأکید می کرد، رهایش کردم، چون فقط به زندگی این دنیا اهمیت می‌داد. بعد از اینکه با هیچ یک از آیین ها به قناعت نرسیدم، تصمیم گرفتم درباره اسلام تحقیق کنم و به مطالعه اسلام پرداختم و این بزرگترین معجزه زندگی من بود که خدا بهم عطا فرمود.

داستان من با قرآن

برادرم در سفری که به بیت المقدس داشت، کتاب قرآن همراه با ترجمه برایم هدیه آورد و گفت: هرچند هیچ اعتقادی به آن ندارم، ولی فکر می‌کنم کتاب خوبی ست تا تو را از این سردرگمی نجات دهد‌. وقتی قرآن را با آرامش زیاد مطالعه کردم؛ دریافتم که هدف انسان از زندگی چیست و از کجا آمده و به کجا خواهد رفت؟

همچنین به این نتیجه رسیدم که اسلام دین برحقی است و طبق آنچه در غرب بر ضد اسلام می گفتند، تنها تندروی و گوشه نشینی و ترک دنیا را از آن فهمیده بودم، ولی این بار نه، چیزی که من دریافتم سراسر آرامش و سازگاری و به روز بودن آن بود و هرچه در آن غرق می شدم، خودم را تشنه تر و میانه روتر احساس می کردم. برای رسیدن به مقام ملائکه باید خدا را بهتر شناخت و برای شناخت قرآن بیشتر تلاش کنیم. با مطالعه بیشتر قرآن، برایم روشن شد که خداوند آفریننده هر چیزی است و تکبر در برابر او گناهی نابخشودنی است. هر چه قرآن را بیشتر مطالعه کردم، به اسلام نزدیک تر می شدم و هدف از فرستادن پیامبران را بیشتر درک می کردم که همه آنها یک هدف واحد داشتند.

 چرا یهودیان و مسیحیان از هم جدا هستند؟ چون یهودیان کتاب انجیل را تحریف کرده اند و رسالت انجیل را ناقص تحویل داده‌اند، ولی قرآن این طور نیست، هر چه بیشتر آن را تلاوت کنی، پی می‌بری که با عقل سازگارتر است و همین قرآن است که ما را به اندیشیدن دعوت می کند، خالق را بپرستیم و دست از پرستش بت‌ها برداریم و به نعمت‌های خداوند بیاندیشیم، به فاصله خورشید و ماه اندیشه کنیم. فاصله آنها در زمین یک اندازه به نظر می آید، ولی در حقیقت چیزی فراتر از آنی است که به چشم می‌بینیم.

سبحان الله نعمت‌های خداوند بی شمارند، اندازه و مساحت زمین به نسبت فضایی که در آن قرار دارد، چقدر کوچک است. همین یک قدرت کافیست که مردم به خداوند پی ببرند و ایمان بیاورند. هر چه در قرآن تدبر می کردم، بیشتر شیفته آن می‌شدم. نماز و زکات و اخلاق زیبا و همه را از قرآن یاد گرفتم. در حالی که احساس می کردم قرآن فقط برای من نازل شده و باید به آن ایمان بیاورم و مسلمان شوم، ولی اعتقاد به دین جدیدم را پیش هیچ کس مخصوصاً خانواده ام آشکار نکردم. به طور مکرر قرآن را مطالعه می کردم و یاد گرفتم که یک مسلمان نباید دشمنان خدا را به دوستی بگیرد و نباید برای خدا شریک قرار دهد.

تصمیم گرفتم برادران مسلمانم را ببینم، پس کوله بار سفر بستم و به بیت المقدس رفتم، در داخل مسجد مردی از من پرسید: چه می‌خواهی؟

گفتم: من مسلمانم، اسمم را پرسید: گفتم: استفان،
مرد با تعجب سکوت کرد. هنگام نماز جماعت من هم مانند سایر نمازگزاران نماز خواندم و فقط حرکات آن‌ها را تکرار می کردم. بعد از اینکه به لندن برگشتم، به خواهر مسلمانی گفتم: می‌خواهم مسلمان شوم، او هم من را به مسجد نیورجیت راهنمایی کرد، این اتفاق در سال۱۹۶۷ میلادی روی داد.

بعد از اینکه یک سال و نیم قرآن را مطالعه کردم، امیدوار بودم به دستورات آن عمل کنم و تکبر را کنار بگذارم و از شیطان دوری گزینم. پس روز جمعه بعد از نماز جماعت پیش امام جماعت رفتم و شهادتین را بر زبان آوردم و به صف مسلمانان پیوستم، حالا دیگر جز ایمانداران شده بودم و ارمغانش آرمشی وصف نشدنی بود.

فکر می کنم تنها وسیله هدایتم قرآن بوده است و بدون هیچ واسطه ای با خدایم در ارتباطم، بر عکس مسیحیان که به سه خدایی اعتقاد دارند و مجسمه های عیسی مسیح و مریم طاهره را وسیله این ارتباط می دانند و این قطعاً شرک آشکار است. چند بار خانمی هندو به من گفت که تو دین هندو را درک نمی کنی، ما هم به یک خدا باور داریم، ولی این مجسمه ها فقط برای ارتباط قوی تر بین خدا و بندگانش هستند. بر اساس گفته این خانم ما باید برای نزدیکی به خدا وسیله ارتباطی داشته باشیم، اما اسلام مخالف چنین تفکریست و خداوند واسطه نمی پذیرد.

چیزی که ما را از سایر ادیان و غیر مسلمانان جدا می کند نماز است. نماز برای پاک کردن روح انسان از پلیدی ها و منکرات و رفتن به سوی حسنات است.

از خداوند بزرگ می‌خواهم که داستان ایمان آوردن من عبرتی برای خوانندگان باشد. من پیش از اینکه مسلمانان را ببینم به اسلام ایمان آوردم و از روزی که قرآن را برای اولین بار مطالعه کردم، هر روز تأثیر بیشتری از آن می‌گرفتم و یقین حاصل می کردم که قرآن نوشته دست انسان نیست و یکتاپرستی با فطرت انسان سازگار است. به وسیله قرآن بود که خالقم را بهتر شناختم، نه از راه مسلمانان.

در پایان می گویم که ای مسلمانان، ایمانداران واقعی باشید، اخلاقتان را قرآنی کنید تا اسلام زیبا را به همه جهانیان معرفی کنید، من می‌خواهم برای اسلام زندگی کنم و برای آن بمیرم و اسلام برای من کافیست.

منبع: سایت (چرای روناکی)
ترجمه: ژیان ابراهیم پور

از طريق
ژیان ابراهیم پور
منبع
sozimihrab
نمایش بیشتر

ژیان ابراهیم پور

استان آذربایجان - سردشت مترجم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا