يا صـاحب السِّـرِّ
إن السِّـرَّ قـد ظهـرا
فـلا أطيـق حياةً
بعد مـا اشتـهرا
—————————————————
مالک بن دینار رحمهالله می فرماید:
روزی به شهر بصره رفتم، دیدم که مردم در مسجد بزرگِ شهر جمع شدهاند و از نماز ظهر تا نماز عشاء در آنجا ماندند و متفرق نشدند؛ گفتم کە شماها را چە شدە است که در اینجا اجتماع کردهاین و بیرون نمی روین؟
گفتند:
آسمان بارشِ باران را از ما منع کرده و رودها خشک شدهاند – و ما از خدا طلب بارش باران می کنیـم، من هم به جمع آنان اضافه شدم.
نماز ظهر را خواندند و مدام دعا می کردند،
نماز عصر را خواندند و مدام دعا می کردند،
نماز مغرب را خواندند و همچنان دعا می کردند،
و نماز عشاء را همچنین …
اما قطرهای باران از آسمـان نبارید…
مردم از مسجد خارج شدند و دعایشان هم مستجـاب نشد.
مالک ادامه می دهد و می گوید:
هر کدام از مردم به سوی خانههای خویش رفتند و من در مسجد ماندم، چون جایی نداشتـم تا برم.
مردی سیاه پوست..
با دماغـی کوچک..
شکمـی بزرگ..
دو تکه پارچه برتن داشت..
که با یکی عورتش را پوشانده بود و با دیگری شانههایش را..
وارد مسجد شد.
دور رکعت نماز کوتاه و خفیف خواند.
سپس چپ و راستـش را نگاهی کرد تا ببیند کسی هست یا نه؟
مرا ندید..
دو دستانـش را رو به قبله بلند کرد و گفت:
پروردگارا…
سیّد و مولایم،
باران را از سرزمینت قطع کردهای تا بندگانت را ادب کنی..
ای صبـور و بردبـار،
ای کسـی که زتو غیر از نیکـی
انتظاری نیست…
از تو میخواهم همـین الان باران را ببارانـی..
الان..
الان…!!
مالک می گوید:
هنوز دستانش را فرود نیاورده بود که
آسمان تاریک شد، ابرها در آسمان پدیدار شدند و بارانی همچون مشک آب و نـی انبـان، شروع به باریدن گرفت.
میگوید:
خیلی تعجب کردم..
آنمرد از مسجد خارج شد،
او را در کوچه پسکوچههای تنگ و تاریک شهر دنبال کردم تا به خانهای وارد شد.
برای نشان٘کردن و شناسایی آن منزل، چیزی بهتر از گِلی کردن آن نیافتم..
کمی از گِل برداشتم و با آن علامتی بر روی درِ خانه گذاشتم.
صبح، بعد از طلوع خورشید
مسیر را دوباره پیمودم و تا به آن علامت رسیدم..
آن خانه منزل کسی نبود جز نخّاس بردهفروش..
گفتم
ای نخّاس..
میخواهم بردهای را بخرم…
بردههای بزرگ و کوچک و… همه را نشانم داد.
گفتم: نه، نه
اینها را نه !!!
غیر از اینها بردهی دیگری نداری !؟
نخّاس گفت:
غیر از اینها بردهای قابل فروش ندارم.
مالک می گوید:
من که خارج خانه بودم و مٲیوس شده بودم، در کنار خانه چشمم به کلبهای چوبی افتاد
گفتم:
در این کلبه کسی هست؟
نخّاس گفت:
هست، اما قابل فروش نیست…
تو میخوای بردهای را بگیری، اما کسی که در این کلبه است؛ بردهای است که ارزش خرید و فروش ندارد.
گفتـم: میخواهم آن را ببینـم …!!!
آنرا برایـم بیرون آورد، آنگاه که دیدم شناختمش.
آری…
او همان شخصی بود که شب گذشته در مسجد دو رکعت نماز خواند.
به نخّاس گفتم: من این برده را میخواهـم..
جواب داد که:
شاید بگویی که نخّاس مرا گول زده است..
امـا
این بهدرد هیچکاری نمیخورد…
ارزش هیچ چیزی را ندارد…
گفتـم که من این را میخواهم و خریدار..
برایم تخفیفی قایل شد و آن را تحویلم داد..
هنگامی که بَرده را به خانه بردم، رو به من سرش را بلند کرد و گفت:
ای سرورم، چرا مرا خریدی ؟!
اگر بردهی قوی و قدرتمند را میخواستی
بودن کسانی که از من قویتر بودند…
اگر دنبال بردهای سرشناس بودی
آنجا کسانی بودند که از من ابهّت بیشتری داشتند…
اگر دنبال صنعتگر بودی
کسانی بودند که از من حرفهایتر بودند..
پس چرا من را خریدی؟
گفتـم:
فلانــی،
دیروز مردم بصره در مسجد شهر جمع شدند
و از ظهر تا عشاء خدا را طلبیدند و دعا کردند،
اما دعایشان گیرا و مستجاب نشـد…
چی شد که تو وارد شدی و
دستانت را بسوی آسمان بلند کردی و خداوند را خواندی و بر خدا شرط گذاشتی تا اجابتت کند و آنچه را میخواهی برایت تحقق بخشد!!؟
آن برده گفت:
شاید کس دیگری باشد..
گفتم: مطمٲنـم که شما بودی..
گفت: مرا میشناسی؟
گفتـم: آری
گفت: مطمٲنـی؟
گفتـم: بله
مالک می گوید:
به خدا قسم که بعد از این نگاهی به من نکرد،
به سجده رفت
و سجدهاش به دازا کشیـد،
شنیدم که در سجده میگفت:
ای صاحب ٲسرارم
این سرِّ ما آشکار شده
بعد از برملا شدن ٲسرارمان
دیگر توان زندگی ندارم
که با تمام شدن این جمله،
روح ملکوتیش به آسمان ابدی پرواز کرد…
این چه ٲسراری با خدای خود دارد و ما چه سرِّی..!
و ٳخلاص او کجا و ما کجا..!
پروردگارا..
عیبهایمان را بپوشان و کاستیهایمان را بگذر
پروردگارا…
ما را از پرهیزگاران و نیکوکاران قرار بده.
٭ نمونهای از زندگی تابعین – حلیة الٲولیاء –
٭ منبع: كانال د . وصفی ابو زید
ترجمه: كریـم تاران