پیشگفتار
در جامعهی ما، در هر صنف و قشری، هستند کسانی که تاریخ و اثر گذشتگان خود را به رشتهی تحریر در میآورند و اندیشه و نقش آنان را به آیندگان میرسانند؛ اما در این میان “ماموستایان ئایینی” که قشر زحمتکش و البته گمنام جامعه هستند، نه خود و نه دیگران برای این مهم همت نگماردهاند و تاریخ پر از سرافرازیِ آنان در حد “تاریخ شفاهی” مانده است.
جهت کمرنگ کردن این خلٲ اساسی و خدمتی ناچیز و اندک به ماموستایان، سۆزی میحڕاب هموارهدرصدبوده زندگینامه و تاریخ نانوشته اشان را به رشتهی تحریر درآورد تا هم آیندگان و نسل آتی از تجارب و اندیشههایشان در جهت نیل به اهداف والای دینی و ملی استفاده نمایند و هم در صفحات تاریخ ماندگار شوند.
در این دیدار خدمت استادی توانمند، پدری دلسوز، فردی فداکار
ماموستایی نکتهدان و خوشکلام ماموستا عثمان حسینیراد رسیدیم.
در این نشست، گپ و گفتگویی صمیمی باهم داشتیم که توجه شما عزیزان را به خواندن آن جلب میکنیم.
۱ـ لطفاً خودتان را معرفی کنید و بفرمایید متولد کجا و چه سالی هستید؟
پاسخ: بنده عثمان حسینی راد متولد سال ۱۳۳۱ هـ ش و اصالتا اهل روستای سپیکان از توابع شهر میرآباد سردشت میباشم. البته این را اضافه کنم که متاسفانه یا خوشبختانه تاریخ تولد ذکر شده دقیق نمیباشد.
۲ـ میشه بفرمایید منظورتان از عدم صحت تاریخ تولدتان چیست و چرا؟
پاسخ : واقعیتش بنده شناسنامه خود را شخصاً و در حالی اخذ نمودم که تحصیلات حوزویام به اتمام رسیده بود و در یکی از روستاهای توابع ارومیه مشغول به خدمت (امام جمعه و جماعت) بودم. درجواب چرایی این مسئله نیز باید بگویم که این (نداشتن شناسنامه) درآن زمان یک امر عادی و نسبتاً فراگیر بود، حداقل در منطقه ما هرچند فقر فرهنگی و سطح سواد پایین پدران و مادران در این امر دخیل بود ولی یکی از مهمترین دلایل بنظر بنده ماندگاری آثار روحیه ی مبارزه طلبی مخالفت با رژیم شاهنشاهی که از زمان جناب ماموستا ملا خلیل منگور(گۆڕەمەری) به یادگار مانده بود می باشد.
۴ـ از دوران طلبه گی بفرمایید ، شروع طلبه گی و اساتیدی در خدمتشان درس خواندید؟
پاسخ : در همان روستای زادگاه خودم (سپێکان) بجای مدرسه و مکتب (البته روستای ما مانند بیشتر روستاهای منطقه مدرسه نداشت) روانه حجره طلاب شدم و شروع به خواندن قرآن و بقیهی کتب ابتدایی نمودم . در آن زمان ماموستای روستا ، ماموستاملارسول بود که مدتی پیش به رحمت خدا رفت .
و اما در مورد اساتیدم ، آنهایی که در خدمتشان درس خوانده ام و کسب فیض کردم عبارتند از ؛ ماموستا ابراهیم عمری(دارمەکۆن)، ماموستا محمد آلالە، ماموستا عثمان میرآباد ، ماموستا سلیمان روحانی ، ماموستا محمود بادین آباد ، ماموستا حسن پشدری و … .
۵ـ لطفاً از حال و هوای حجرها ، وضعیت معیشت و شیوههای درس خواندن طلبهها برایمان تعریف کنید.
پاسخ : البته پر واضح است که از لحاظ امکانات رفاهی و وضعیت معیشت همهی مردم در سطحی خیلی پایین قرار داشتند ، حجرهها و طلاب و حتی ماموستاها هم متاسفانه چند درجه پایینتر از مردم عادی زندگی می کردند ، اما دو صفت ایمان و قناعت در بین مردم و همچنین قشر ماموستا و طلاب تا حد زیادی برجسته بود و این باعث و سبب این شده بود که مردم باهمهی مشکلات و فقر و تنگدستی که داشتند سرشار از صفا و صمیمیت و ایثار بودند ، هرآنچه که در توان داشتند برای کمک به حجره و طلاب و همچنین ماموستا دریغ نمیکردند ، بودند کسانی که غذای روزانه خویش را با طلاب حجره تقسیم میکردند و این خود مصداق ایمان و قناعتی است که عرض کردم و اما شیوهی درس خواندن در آن دور و زمان چنانچه مشخص است کاملاً سنتی و در نهایت سادگی و کمبود کتاب و بیشتر از روی کتابهای دست نویس بود اما در عین حال هر حجره نقش یک دانشگاه امروزی را ایفا میکرد.
۶ـ به عنوان سؤال ششم بفرمایید که در کدام شهر یا روستاهایی خدمت کردهاید و چه شد که سنگر را خالی نمودهاید؟ چون الحمدلله ظاهراً هنوز توان خدمت ( تبلیغ و روشنگری) را دارید!؟
پاسخ : ابتدای خدمت ماموستایی من در دو روستای ئۆمەرەاوێ و قره آغاج از توابع ارومیه و شیوە مردان در منطقهی منگورستان و بعد از آن روستای رسول آباد از میاندوآب و سپس روستاهای خراپه ، گردیمخانه و رزگاری(کارخانه قند) از توابع پیرانشهر و در آخر روستای قبر حسین و بعد خود را بازنشست کرده و فعلا در شهرستان پیرانشهر ساکن هستم.
در واقع مهم ترین دلیل ترک خدمت را میتوان گفت عارضهای بود که در سمت چپ سرم پیش آمد و منجر به عمل و شیمی درمانی شد هر چند الحمدالله خداوند شافی شفایم بخشید و مریضیام بطور کامل برطرف شد ، ولی احساس کردم وقت آن رسیده که به خود استراحت بدهم و خود را بازنشست کنم ، علاوه بر اینکه الحمدالله یکی از پسرانم _ محمد صدیق_ بجای من در این میدان مبارک حضور دارند و مشغول خدمت رسانی هستند.
۷ـ ماموستا جان آیا بغیر از ماموستایی در گذشته کار و شغل دیگری هم داشتهاید ؟ و در کل الان به چه چیزی مشغول هستید ؟
پاسخ : بله در اوایل انقلاب که هنوز منطقه از ثبات کامل خصوصاً در حوزهی مدیریت برخوردار نبود و نیز افراد سود جو و فرصت طلب مرتبا در فکر به غارت بردن اموال دولتی و مردمی و پایمال کردن حقوق مردم بودند ، بنده و دوست عزیزم ملا محمد عمری خدا رحمتش کند در شهر پیرانشهر یک مغازه به اصطلاح (بقالی) برای امرار معاش خود و خانواده دایر کرده بودیم که یک روز از طرف شورای روحانیت و امام جمعه و فرماندار وقت به هردوی ما پیشنهاد کار شد ملامحمد رئیس ادارهی بهزیستی شد ، بنده نیز بعنوان هیئت ناظر ستاد سوخت پیرانشهر و پس از مدتی بعنوان مسئول آن اداره منتخب شدم.خدا را شاکرم که در مدت دو سال و اندی که آن مدیریت را بعهده داشتم حتی یک ریال هم از راه حرام اندوخته نکردم و علاوه براین اجازه هم ندادم که حتی بیست لیتر نفت دزدیده شود هر چند که خود شاهدم قبلاً تانکر سوخت سی هزار لیتری در روز روشن ناپدید می شد. با همهی این اوصاف آن شغل و پست با روحیات من سازگار نبود لذا پس از دو سال و اندی ناچار به استعفا شدم .
در خصوص بخش دوم سؤال نیز باید عرض کنم که درست است که در کسوت روحانیت در مسجدی خاص و بطور رسمی مشغول نیستم ، اما باور بفرمایید که بیشتر از آن دوران مشغلت دارم ،(از صلح و تصالح بین مردم گرفته تا مراسمات خواستگاری و حل مشکلات خانوادگی و…) بگونهای که بعضی وقتهابه کارهای شخصی خودم هم نمی رسم، و همچنین در ادارهی مسجد با بعضی از ماموستایان همکاری می کنم.
۸ـ چه سالی ازدواج کردهاید؟ و لطف کنید کمی از خانوادهتان برایمان تعریف کنید.
پاسخ: بنده در سال ۱۳۵۴ ازدواج کرده ام ، چهار دختر و چهار پسر دارم و بعشق رسول خدا(ص) اسم همهی پسرهایم را گذاشتم محمد. (محمدخالد، محمدخلیل، محمدصدیق و محمدعلی) همهی فرزندانم الحمدالله سروسامان گرفته و ازدواج کردهاند. بغیر از دختر کوچکم سمیه که متأسفانه معلولیت ذهنی دارد ، ولی بازهم خدا را شاکرم که سمیه توانسته بیش از یک سوم قرآن را حفظ کند.
۹_ استاد در پایان لطف کنید خاطرهای از زندگی خویش را برای مان تعریف کنید و سپس اگر توصیهای برای مخاطبان خوانندگان این مصاحبه دارید ؟
ج : طبیعتاً خاطره ، شیرین یا تلخ زیاد است. خصوصاً برای یک ماموستا که معمولاً تجربهی زندگی در مناطق مختلف و اقشار متفاوت مردم را دارد . ولی چشم، یک خاطره را برایتان تعریف کنم که مقدمهای برای توصیه و سخن پایانیام باشد . اوایل انقلاب که در منطقهی ارومیه روستای قرهآغاج بودم ، مردمی ساده متدین و محترم. جوانی بود به اسم شمسالدین که وی را شەمۆ میخواندند، این آقای شەمۆ اصلا اهل مسجد که نبود هیچ، نماز هم نمیخواند. یک روز سرد زمستانی او را در کوچه به طور اتفاقی دیدم ، بعد از سلام و احوالپرسی ، پرسیدم شەمۆ پدرت الان کجاست ؟ گفت: قبرستان. گفتم پدر بزرگت کجاست ؟ گفت: قبرستان. پس گفتم مگر نمی دانی روزی شما هم پیش آنها میروی؟! سرش را پایین انداخت و من هم دیگر چیزی نگفتم. پس از بیستو چند سالی که به آن روستا سفر کردم مهمانشان بودم جویای حال دوستان و همسایههای قدیمی شدم ، بعضیها مرده بودند ، بعضی هم به شهر کوچ کرده بودند و … از شمسالدین (شەمۆ) پرسیدم ، گفتند ماموستا رکن رکین روستا و مسجد ما شەمۆ است . تعجب کردم ، وقتی او را دیدم گفتم ها شەمۆ مردم چنین میگویند!!؟ از دیانت و خدمتگزاری تو سخن میگویند!!؟ آن موقع که این گونه نبودی؟! گفت: ماموستا به یاد دارید آن روز در کوچه به من چه گفتی؟ گفتم: خوب !؟ گفت: از شرم و خجالت همان لحظه به خانه رفتم و به مادرم گفتم هرچه زودتر آب گرم و لباس تمیز را برایم مهیا کن می خواهم استحمام کنم، مادرم گفت: پسرم مگر چه شده؟!! گفتم: مادر جان بخدا قسم ماموستا به من چیزی گفت ، دیگر جرأت نمی کنم تارک الصلاة باشم . این بود که از همان لحظه توبه کردم و شروع کردم به نماز خواندن ولی حقیقتا شرم میکردم که به مسجد بیایم ، تا اینکه بهار همان سال بود شما از اینجا کوچ کردید.وقتی این را شنیدم بی اختیار به گریه افتادم و گفتم خدایا گاهی یک جملهی ساده دل آدمها را تغییر میدهد وسبب هدایت میشود؟!!!
لذا در پایان توصیه میکنم به همهی مخاطبان و خوانندگان عزیز علی الخصوص ماموستایان و دعوتگران ، اولاً هیچوقت از تبلیغ و نصیحت خیرخواهانه امتناع نکنند چرا که رسولالله (ص) فرمود: الدین النصيحة. دوماً هر حرفی که میزنند در کمال مهربانی و خیرخواهی ، همراه با خلوص نیت باشد ، چون هرآنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته.
مصاحبه کننده: محمد صدیق حسینی راد