هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه (2)
هجرت پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ از مکه به مدینه (2)
اینک برخی از وقایعی که در اثنای راه روی داد:
1– بخاری از ابوبکر صدّیق -رضی الله عنه- روایت کرده است که گفت: آن شب را تا صبح راه رفتیم ، فردای آن شب نیز به مسیر خودمان ادامه دادیم، تا وقت ظهر فرا رسید و جاده کلاً خلوت شد؛ هیچکس تردُّد نمیکرد، به تخته سنگ بسیار بلندی رسیدیم که روی زمین سایه افکنده بود و حرارت آفتاب به آن قسمت نرسیده بود ، آنجا اندکی استراحت کردیم ، من با دستهای خود جایی را برای نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- آماده کردم تا آنجا بخوابند، قطعه پوستی نیز روی آن قسمت که آماده کرده بودم پهن کردم و گفتم: ای رسولخدا، بخوابید؛ من در کنار شما هستم ونگهبانی میدهم! دراطراف به مراقبت پرداختم ، ناگهان دیدم چوپانی با گوسفندانش نیز به منظور استراحت به کناره آن صخره آمد گفتم: ای پسر، برای چه کسی شبانی میکنی؟ گفت: برای مردی از اهل مدینه یا مکّه (20) گفتم: گوسفندانت شیر هم دارند؟ گفت: آری. گفتم: میشود آنها را دوشید؟ گفت: آری! آنگاه گوسفندی را گرفت و آورد. به او گفتم: پستانش را از خاک و موی و آلودگی پاک کن ، پس مقداری شیر در ظرفی که برداشته بودم دوشید؛ آن ظرفی که حضرت در آن آب مینوشیدند و سر و رویشان را با آن خنک میکردند، و وضو می گرفتند ، در حالی که ظرفی مملو از شیر داشتم نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- برگشتم ، نخواستم ایشان را بیدار کنم ، صبر کردم تا بیدار شدند ، قدری آب روی آن شیر ریختم تا قسمت پایین آن سرد شود ، رسول الله بیدار شد ، گفتم: ای رسولخدا، بنوشید! آنقدر نوشیدند تا دل من راضی شد.
آنگاه گفتند: «ألم یأن للرحیل؟» آیا وقت آن نرسیده که اینجا را ترک کنیم ؟! گفتم: چرا! آنگاه حرکت کردیم (21)
2– ابوبکر -رضی الله عنه- در این سفر همواره پشت سر پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر مرکب سوار میشدند ؛ او شخصی سرشناس بود، و هرکس به او برمیخورد او را می شناخت ولی پیامبر را نمی شناخت لذا میگفت: این مردی که جلوی تو بر مرکب سوار است کیست؟ ابوبکر میگفت: این مرد راه را به من نشان می دهد! سؤال کننده گمان میکرد که منظورش راهنمای بیابان است؛ در صورتی که منظور ابوبکر راه خیر و هدایت بود! (22)
3– درروز دوم یا سوم از سفرشان، به دو خیمه از آن امّ معبدخزاعیه رسیدند ، خیمههای امّمعبد در مکانی به نام مُشَلَّل از ناحیه قَدید، در 130 کیلومتری مکه واقع شده بود ، امّمعبد زنی مهمان نواز و کریم بود، کنار آن خیمهها مینشست و به مسافران آب و غذا میداد ، هرگاه مسافران از او می خواستند که چیزی برای خوردن یا نوشیدن به آنان بدهد می گفت: به خدا اگر چیزی نزد ما بود از شما دریغ نمیداشتیم: بزها و گوسفندها همه تشنه و گرسنهاند! آن سال خشکسالی بود.
-ابوبکر و- رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- گوسفندی را کنار عمود خیمه دیدند گفتند: «ماهذه الشاة یا اُمّ معبد؟» ای امّ معبد، این گوسفند چیست؟ گفت: از بیطاقتی نتوانسته است همراه گوسفندان به چرا برود! گفتند: «هل بها من لبن؟» آیا شیر دارد؟! گفت: ناتوانتر از آن است که شیر داشته باشد! رسول الله گفتند: «أتأذنین لی أن أحلبها؟» به من اجازه میدهی که آن را بدوشم؟! با تعجب پاسخ داد: آری، اگر شیری در پستانهایش یافتید بدوشید!
رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- پستان های آن گوسفند را با دستان خود لمس کردند، و نام خدا را بر زبان آوردند و دعا کردند ؛ شیر از پستان های آن گوسفند به شدت فوران کرد! آن حضرت ظرفی را که امّمعبد در آن کاروانها را آب میداد برگرفتند ، آنقدر شیر در آن ظرف دوشیدند که لبریز شد، ام معبد شیر را نوشید ، آنقدر نوشید تا سیراب شد ، همراهان آن حضرت نیز از شیر نوشیدند تا سیراب شدند ، سپس خود آن حضرت نیز از شیر نوشیده و دوباره دوشیدند؛ تا ظرف ها پر شد ، رسول خدا ظرف پر از شیر را نزد ام معبد نهادند و رفتند.
طولی نکشید که شوهرش ابومعبد به خانه بازگشت ، وی چند بُز را به چراگاه برده بود، وقتی این همه شیر را دید، به شگفت آمد، گفت: این شیر از کجا آمده ست؟ گوسفند به جا مانده در خانه که شیر نداشت؛ شتر ماده دیگری هم که در خانه نداریم! ام معبد گفت: نه بخدا، ولی مردی مبارک بر ما گذشت، ماجرای وی چنین و چنان بود، و حال و وضع او چنین و چنان! ابومعبد گفت: من به خدا فکر میکنم همان مرد قریشی است که قریشیان در جستجوی اویند! ای امّمعبد، برای من او را توصیف کن! امّمعبد اوصاف زیبای آن حضرت را برای وی آن چنان به نیکی و دقت توصیف کرد، که شنونده گویی در برابر آن حضرت ایستاده است و ایشان را میبیند؛ چنانکه در اواخر کتاب، در باب شمایل اوصاف آن حضرت خواهیم آورد.
ابومعبد گفت: به خدا این همان مرد قریشی است که دربارهاش چنین و چنان گفتهاند. من قصدداشتم همراه و همسفر او بشوم؛ و هرگاه راهی به سوی این مسئله پیدا کنم همین کار را خواهم کرد!
آن روز، اهل مکه صدای شخصی را شنیدند که با صدای بلند اشعار ذیل را میخواند؛ مردم صدای او را میشنیدند، ولی او را نمیدیدند:
جزى الله ربُّالعرش خیر جزائه رفیقین حلّا خیمتَی ام معبد
هما نزلا بالبر وارتحلا به وأفلح من أمسى رفیق محمد
فیا لقصی ما زوی الله عنکم به من فعال لا یحاذی وسؤدد
لیهن بنی کعب مکان فتائهم ومقعدها للمؤمنین بمرصد
سلوا أختکم عن شاتها وإنائها فانکمو إن تسألوا الشاة تشهد
خداوند صاحب عرش جزای خیر دهد، بهترین جزای خیر، دو همسفری را که وارد خیمه امّمعبد شدند؛
آن دو به نیکی بر او وارد شدند، و به نیکی از آنجا کوچ کردند، و چه رستگار است آن کس که رفیق و همسفر محمد گردد؛
شگفتا از فرزندان قصّی! خداوند هیچ یکی از کردارهای بینظیر و سروریها و برتریها را از شما دریغ نداشته است!
گوارا باد بنیکعب را، که دخترشان مکان و مأوایی برای افراد با ایمان فراهم آورده است!
از خواهرتان – ام معبد – درباره گوسفند او و ظرف او بپرسید؛ البته اگر از خود گوسفند نیز بپرسید، گواهی خواهد داد.
اسماء دختر ابوبکر گوید: ما نمیدانستیم که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به کدام سوی رفتهاند، تا وقتی که مردی از جنیان از سمت پایین مکه وارد شهر شد و این ابیات را میخواند، مردم همراه او به حرکت درآمده بودند، و صدایش را میشنیدند، اما خود او را نمیدیدند؛ تا از سمت بالای مکه خارج شد. گوید: وقتی این سرودههای آن مرد جنّی را شنیدم، فهمیدم که رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به کدام سوی روی آوردهاند، و مقصدشان مدینه است23)
4– در میان راه ، سُراقه بن مالک ، اسب سوار مشهور عرب ،به منظور دست یافتن به جایزه تعیین شده از سوی قریش آن حضرت و ابوبکر را دنبال کرد.
سراقه گوید: در میان مردانی از خویشاوندانم – بنیمُدلِج – نشسته بودم و با یکدیگر گفتگو داشتیم مردی از آنان پیش آمد و بالای سر ما که نشسته بودیم، ایستاد و گفت: ای سراقه، من چند لحظه پیش از این کنار ساحل ، شبحهایی را دیدم؛ گمان میکنم که آنان محمد و همراهانش بودند! سراقه گوید: من هم تخمین زدم که آنان بودهاند؛ امّا به او گفتم: نه ، امکان ندارد ، هرگز آنان نبودهاند! ساعتی در آن انجمن نشستم؛ آنگاه برخاستم، و به خانه ام وارد شده و به کاردارم گفتم که اسب مرا مهیا کند، و آن را پشت تپّه منتظر من نگاه دارد.
نیزهام را برداشتم، و از پشت خانه خارج شدم ؛ تاکسی متوجه خروجم از خانه نشود! نیزهام را واژگون بسوی زمین گرفته بودم و لبهٔ آن را در دست داشتم ، رفتم تا به اسبم رسیدم ، بر آن سوار شدم و سخت تاختم، تا به نزدیکی آن دو نفر رسیدم ، ناگهان اسبم مرا بر زمین زد، و از روی اسب به زیر افتادم ، برخاستم و دست به تیردان خویش بردم و به تیرکشی – فال گیری-مشغول شدم که: به آنان زیانی برسانم یا نه؟ جواب خوشایندم نبود!
از دستور انتیجه پیش آمده سرپیچی کردم و بر اسبم سوار شدم و بار دیگر خود را به نزدیکی آنان رسانیدم، به گونهای که قرائت رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- را میشنیدم! رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- سرشان را برنمیگردانیدند، اما ابوبکر مرتب به اطراف نگاه می کرد ! ناگهان دو دست اسب من در زمین فرو رفت، و اسب به زانو درآمد، و من برای بار دوم از روی اسب به زیر افتادم ، تازیانهای بر اسبم وارد ساختم ، از جای برخاست اما نمیتوانست دستانش را از زمین بیرون بکشد ، وقتی راست ایستاد دیدم که از جای فرو رفتن دستان وی در زمین غباری همانند دود بر آسمان میرود ، بار دیگر تیرکشی کردم ، بازهم همان جواب ناخوشایند پیشین درآمد!
آنان را ندا دادم که در امانید! پس ایستادند . بر اسبم سوار شدم و رفتم تا به آنان رسیدم ، به دلم افتاد- که دلیل افتادنم از روی اسب به گونه ای که از رسیدن به آنان درمانده بودم این است که آئین رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- فراگیر خواهد گردید!؟
پس به محمد گفتم: قوم و قبیلهٔ شما برای یافتن شما و ابوبکر جایزه بزرگی قرار دادهاند! به آنان گفتم که مردم دربارهٔ ایشان چه اهداف و مقاصدی دارند؟ آب و غذا به ایشان تعارف کردم !
آن دو، نه به من آزاری رسانیدند و نه از من درخواستی کردند؛ فقط رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به من گفتند: «اَخفِ عنا» این راز را برای ما پوشیده بدار! من نیز از ایشان درخواست کردم که چند خط امان نامه برای من بنویسند! محمد به به عامربن فُهیره دستور دادند روی قطعهای از چرم برای من چند سطر امان نامه نوشت ؛ آنگاه رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- و همراهانش به راهشان ادامه دادند24
در روایتی دیگر از ابوبکر آمده است که گفت: ما به سفر خویش ادامه میدادیم و قریشیان نیز در جستجوی ما بودند. هیچیک از آن تعقیب کنندگان به ما دست پیدا نکرد؛جز سراقه بن مالک بن جُعشُم که بر اسب خویش سوار بود، و به ما نزدیک شد. گفتم: این تعقیبکنندگاناند که به ما رسیدند؛ ای رسولخدا! فرمودند: {لا تحزن إن الله معنا}25
سراقه که بازگشت و دید که همچنان جستجوگران در تکاپوی پیدا کردن آناناند؛ این سوی و آن سوی فریاد زد: من از سرتاسر این منطقه برای شما خبر گرفتم! من کار را برای شما آسان کردم کسی این دور و برها نیست پس بیهوده نگردید! به این ترتیب، سُراقه که در آغاز روز آن دو تعقیب می نمود تا شاید جایزه ای بدست آورد، ولی تقدیر خدا این بود که در پایان روز به نگهبان آن دو مبدل شود!(26)
5– در اثنای راه، بریده بن حُصَیب اَسلَمی نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- را ملاقات کرد ، شخصی که هشتاد خانوار با او همراه بودند ، وی اسلام آورد و آن هشتاد خانوار نیز اسلام آوردند. رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نماز عشا را با آنان خواندند و آنان پشت سر ایشان به نماز ایستادند. بُرَیده همچنان در سرزمین جدادیاش باقی ماند تا آنکه پس از جنگ اُحُد بر آن حضرت وارد شد.
از عبدالله بن بُریده روایت کردهاند که گفت: پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بسیاری چیزها را به فال نیک میگرفتند، ولی هیچگاه فال بد نمیزدند.
بُریده به اتفاق هفتاد سوار از خاندانش، بنیسهم، به راه افتاد و به ملاقات رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- رفت به او فرمودند: از کدام قبیلهای؟ گفت: اَسلَم! پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- به ابوبکر گفتند: «سَلِمنا» به سلامت رسیدیم! آنگاه فرمودند: از کدام طایفه؟ گفت: از بنی سهم! فرمودند: «خرج سهمک» تیرت فراز آمد! (برنده شدی!)(27)
6– رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- در قحداوات، بین جحفه و هرشی- واقع در عرج- با ابواوس تمیم بن حجر- یا: ابوتمیم اوس بن حجر- دیدار کردند. تمامی راه را دو نفری با یک شتر طی کرده بودند. اوس ایشان را بر یکی از اشتران نر خویش سوار کرد و یکی از غلامانش را به نام مسعود به همراه آن دو فرستاد و گفت: از راههای امن و خلوتی که میشناسی آنان را ببر و از آن دو جدا مشو. وی تمامی راه را با آنان بود تا وارد مدینه شدند.
آنگاه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- مسعود را نزد مولایش فرستادند و به او گفتند که از جانب ایشان به مولایش دستور دهد که برگردن اسب هایش داغ «قیدالفرس» بنهد، که عبارت از دو حلقه است که میان آن دو حلقه یک خط، تا این علامت اسبان او باشد. زمانی که مشرکان در روز احد به جنگ رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند، اوس غلامش مسعودبن هُنیده را از عرج تا مدینه با پای پیاده به نزد رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرستاد تا آن خبر را به آن حضرت برساند.
این مطلب را ابن ماکولا به نقل از طبری آورده است. اوس پس از ورود رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به مدینه اسلام آورده بود، و در عرج سکونت داشت28)
7– در بین راه، در بطن رئم، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- زبیر را ملاقات کردند که با گروهی از مسلمانان از سفر تجارتی شام بازمیگشت. زبیر رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- و ابوبکر را جامههای سفید پوشانید (29)
ورود به قُباء
روز دوشنبه هشتم ربیعالاول سال چهاردهم بعثت- سال یکم هجرت- مطابق با 23 سپتامبر 622 میلادی- رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- در قُباء فرود آمدند (30)
عُروه بن زبیر گفت: مسلمانان در مدینه شنیده بودند که حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- از مکه خارج شدهاند. هر روز بامدادان به حره میآمدند و در انتظار قدوم آن حضرت به سر میبردند تا حرارت آفتاب نیمروز آنان را وادار به بازگشت میکرد. روزی، طبق معمول پس از انتظار طولانی بازگشتند. وقتی به خانههایشان رسیدند، مردی از یهودیان مدینه، برای کاری که داشت بر بام یکی از قلعههایشان فراز آمد. رسول خدا و همراهان آن حضرت را با جامههای سفید مشاهده کرد. گاه درخشش سراب آنان را ناپدید میگردانید، و گاه پدیدار میشدند. آن مرد یهودی بیاختیار با صدای هرچه بلندتر فریاد زد: ای جماعت عرب! این است آن بخت و اقبالی که انتظارش را میکشیدید! مسلمانان همگی سلاح برگرفتند،[31] و برفراز بلندی حرّه حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- را ملاقات کردند.
ابن قیم گوید: سرو صدا و تکبیر از محل سکونت بنی عمرو بن عوف شنیده میشد. مسلمانان از شادمانی به خاطر ورود پیامبر -صلى الله علیه وسلم- تکبیر میگفتند، و برای دیدار آن حضرت میشتافتند. به استقبال ایشان آمدند و با تحیت نبوّت برایشان درود فرستادند. آنگاه گرداگرد آن حضرت را گرفتند. پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- از آرامش فراوان برخوردار بودند، و وحی الهی داشت بر ایشان نازل میشد:
{فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِیلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِیرٌ}(32) که خداوند یار و یاور است و جبرئیل و مسلمانان شایسته، و فرشتگان نیز علاوه بر آن، پشتیبان اویند!» (33)
عروهبن زبیر گوید: اهل مدینه به استقبال رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- رفتند. آن حضرت جمعیت را به سمت راست متمایل گردانیدند تا در محلهٔ بنیعمروبن عوف در میان جماعت استقبال کنندگان فرود آمدند.
روز دوشنبه در ماه ربیعالاوّل بود. ابوبکر ایستاده بود و با مردم سلام وعلیک میکرد، و رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- ساکت و آرام نشسته بودند از این رو، انصار که دستهدسته میآمدند و تا آن روز رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- را ندیده بودند، نزد ابوبکر میآمدند و او را تحیت میگفتند؛ تا آنکه آفتاب بر رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- تابید و ابوبکر پیش آمد تا با عبایش مانع آزار رسانیدن آفتاب آن حضرت شود؛ و در آن ساعت، همگان رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- را شناختند 34)
تمامی مردم مدینه برای استقبال آن حضرت بسیج شده بودند. روزی بینظیر بود که در تاریخ مدینه همانند نداشت و تا آن روز مدینه چنین روزی را به خود ندیده بود. یهودیان نیز راستی و درستی بشارت حِبقوق نَبی را به رأیالعین دیدند که گفته بود: «خداوند از تَیمان آمد، و قُدّوس از کوههای فاران»(35)
حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- در محل قُباء در خانهٔ کلثوم بن هَدم- و به روایتی بر سعدبن خَیثَمه وارد شدند؛ که روایت اولی درستتر است.
علیبن ابیطالب -رضی الله عنه- سه روز در مکه ماند تا از جانب رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- سپردههای مردم را که نزد آن حضرت بود به صاحبانش بازگرداند؛ آنگاه با پای پیاده مهاجرت کرد تا در محل قُباء به آن حضرت و ابوبکر ملحق گردید، و بر کلثوم بن هَدْم وارد شد )36).
پیامبر گرامی اسلام، چهار روز در قُباء اقامت کردند: دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه و پنجشنبه [37]. مسجد قباء را بنا کردند و در آن نماز گزاردند، و آن نخستین مسجدی بود که پس از بعثت رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- براساس تقوا ساخته شد. وقتی روز پنجم رسید، روز جمعه، به فرمان خداوند سوار بر مرکب شدند، و ابوبکر پشت سر ایشان سوار شد، و به دنبال بنیالنجار- دائیهایشان- فرستادند، آنان نیز شمشیرها حمایل کردند و آمدند، و در حالیکه آنان اطراف آن حضرت را گرفته بودند، به سوی مدینه رهسپار شدند [38]. وقت نماز جمعه به محل سکونت بنیسالم بنعوف رسیدند. در موضع مسجدی که هماکنون در آن وادی هست با مسلمانان نماز جماعت خواندند، و شمار نمازگزاران یکصد تن بود(39)
منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388
پاورقی:
[20]- به روایت دیگر: مردی از قریش.
[21]- صحیح البخاری، ج 1، ص 510.
[22]- بخاری این حدیث را از انس روایت کرده است: ج 1، ص 556.
[23]- زادالمعاد، ج 2، ص 53-54. حاکم نیشابوری در المستدرک (ج 3، ص 9، 10) این روایت را آورده و آن را صحیح دانسته است. ذهبی رأی او را تأیید کرده؛ بغوی نیز این روایت را آورده است: شرح السنة، ج 13، ص 264.
[24]- صحیح البخاری، ج1، ص 554؛ محل اقامت بنی مدلج در نزدیکی رابغ بوده است، و سراقه، هنگامی که آن دو از قُدید فراز میآمدهاند، آن دو را دنبال کرده است: زادالمعاد، ج 2، ص 53؛ بنابراین، به نظر میرسد این رویداد مربوط به روز سوم سفر آن دو بوده باشد.
[25]- صحیح البخاری، ج 1، ص 516.
[26]- زاد المعاد، ج 2، ص 53.
[27]- اُسدالغابة، ج 1، ص 209.
[28]- همان، ج 1، ص 173؛ سیرهٔ ابنهشام، ج 1، ص 491.
[29]- این مطلب را بخاری از عروة بن زبیر روایت کرده است: ج 1، ص 554.
[30]- رحمة للعالمین، ج 1، ص 102؛ در این روز، حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- پنجاه و سه سال تمام داشتند، نه کمتر و نه زیادتر؛ از بعثت ایشان سیزده سال تمام گذشته بود، البته بنابر قول کسانی که میگویند ایشان نهم ماه ربیعالاول سال 41 از عامالفیل مبعوث به رسالت شدهاند؛ اما، بنا بر قول کسانی که میگویند ایشان در ماه رمضان سال 41 از عامالفیل به کرامت نبوت نائل شدهاند، و در این روز دوازده سال و پنج ماه و 18 روز یا 22 روز از بعثت ایشان گذشته بود.
[31]- صحیح البخاری، ج 1، ص 555.
[32]- سوره تحریم، آیه 4
[33]- زاد المعاد،ج 2، ص 54.
[34]- صحیح البخاری، ج 1، ص 555.
[35]- صحیفه حبقوق نبی، 3:3.
[36]- سیرهٔ ابنهشام، ج 1، ص 493؛ زاد المعاد، ج 2، ص 54.
[37]- این روایت ابناسحاق است: سیرهٔ ابنهشام،ج 1، ص 494؛ در صحیح بخاری آمده است که آن حضرت در قباء 24 شب اقامت کردند: ج 1، ص 61؛ یا چند شب بیش از ده شب: ج 1، ص 555؛ یا 14 شب: ج 1، ص 560؛ روایت اخیر را ابن قیم برگزیده است. در عین حال، ابن قیم خود تصریح کرده است بر اینکه ورود رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به قباء روز دوشنبه، و خروج آن حضرت از قباء روز جمعه بوده است: زادالمعاد، ج 2، ص 54-55؛ در حالیکه روشن است فاصله میان دوشنبه و جمعه اگر در دو هفته منظور بوده باشند بدون احتساب روز ورود و روز خروج بیش از 10 روز نیست، و با احتساب آن دو روز نیز بیش از 12 روز نخواهد بود.
[38]- صحیح البخاری، ج1، ص 555، 560.
[39]- سیرهٔ ابنهشام، ج 1، ص 494؛ زاد المعاد، ج 2، ص 55.
اهل سنت جاسک