صراط مستقیم معلوم است اگر بر خدا توکل کرده وتقوای الهی را داشته ودنبال هوی وهوس نرویم.
جوانی پشت کنکوریم که تمام همّ و غمّم، قبولی در کنکور و رفتن به دانشگاه است. بارها در افکارم خویش را در یکی ازبهترین دانشگاههای کشور وعالی ترین رشتهی تحصیلی تجسّم مینمودم. بیشتر اوقاتم صرف مطالعهی کتابهای درسی، تستزدن و رفت و آمد بین منزل و کتابخانه میشد. تمامی حواسم در خدمت رسیدن به این آرزو که مراد و هدف اکثریت جوانان جامعه امروزی است، بود. در جلوی چشمانم همیشه کلمات و جملات درسی و سؤالات تستی بود و از گوشهایم جهت شنیدن و دریافت فرکانسهای ارسالی ازاصوات اساتیدم و سیدیها و نرمافزارهای درسی بهره میبردم و از پاهایم در جهت رفتن به کتابخانه و کلاس های پشت کنکوری استفاده مینمودم. بارها در بعد از ظهرها و یا شبها یک دفعه از خواب میپریدم و کتابها را بازکرده تا مبادا دوستانم از من جلو بزنند. افکارم همیشه به مرور مطالب درسی و تحصیل در رشته مورد علاقهام مشغول بود.
بدین ترتیب لحظات طاقتفرسا و پر از اضطراب پشت کنکور سپری میشد تا لحظهی موعود که همان امتحان در مطالب درسی و شرکت در آزمون سراسری بود، فرا رسید. شب امتحان و فردای آن تا دریافت سؤالات برای پاسخگویی یکی از سختترین لحظات زندگیام بود. چرا که آینده خویش را در گرو موفقیت یا عدم توفیق در این آزمون میدانستم. بالاخره صبح زود از خواب بیدار شده و همراه یکی از دوستانم با دعای پدر و مادر راهی محل برگزاری آزمون شدیم. رأس ساعت مقرر سؤالات را دریافت کرده و شروع به پاسخگویی آنها نمودم. غرق در پاسخگویی به سؤالات بودم و به هیچوجه گذشت زمان را احساس نمیکردم. فقط بعضی اوقات با صدای بلندگوی ناظرین امتحان از آن حالتی که دَرِش بودم، خارج میشدم. به محض مشاهده سؤالات متوجه شدم که آن غولی را که قبلاً در نظرم از آزمون سراسری ساخته بودند، بیاساس بوده و در صورت داشتن تمرکز و آرامش روانی سؤالت در حد و اندازهی همان سؤالاتی بود که در سر کلاسها از ما پرسیده و یا در کتابهای کمکآموزشی خیلی سریع به آن پاسخ میدادیم. خلاصه با آرامش کامل به اکثر سؤالات پاسخ داده و پس از چندین ساعتِ خستهکنندهی حضور در جلسه، امیدوارانه راه منزل را در پیش گرفتم. چند روز بعد از اتمام آزمون را با خوشحالی و آرامش که انگار باری از دوشم برداشته شده ، سپری نمودم و بعد از آن کمکم فکر قبولی در کنکور و رسیدن به رشتهی مورد علاقهام همان اضطرابهای قبل از آزمون رابرایم به همراه آورد. در این فاصله که اوقات فراغت بیشتری داشتم، گاهگاهی به آن نیروی ماورایی که از وقتی که چشم باز کرده بودم، پدر و مادرم او را خدا می نامیدند و یک سری حرکات و آداب را برایش انجام میدادند، پناه برده و ازش استمداد و طلب قبولی در دانشگاه مینمودم. بالاخره لحظه موعود فرا رسید و نتایج کنکور اعلام شده و من در رشتهی مورد علاقهام قبول شدم.
خوشحالی آن لحظه را هیچ وقت از یاد نمیبرم و در وجودم احساس میکردم شادترین جوان روی زمین هستم. خلاصه تا نزدیکیهای مهر، خوشحال و خندان که بیشتر اوقاتم صرف پذیرایی از مهمان و دادن شیرینی به اطرافیان بود، سپری شد.
نزدیکیهای مهر به همراه یکی از دوستانم راهی شهرستان محل تحصیل شده و ضمن ثبتنام و انتخاب واحد و دریافت خوابگاه زندگی جدیدی را دور از پدر و مادرم، آغاز کردم. چند روز اول همهاش به فکر پدر و مادر و دوستانم بودم و همین تا اندازهای باعث دلتنگی و غمگینیام میشد. ولی کمکم با شرایط جدید سازگار شده و با دوستان جدید هم اتاقیم پس از تمیز نمودن خوابگاه تجربه جدیدی از زندگی بدون پدر و مادر را شروع نمودیم. دوستانم هرکدام اهل یکی از شهرستانهای کشور با فرهنگها و آداب و رسوم خاص آن منطقه بودندکه همین در بسیاری موارد زمینههای مشاجره و جر و بحثهای بیمورد را دربین ماهافراهم مینمود. ولی آنچه برایم تعجب برانگیز بود و از قبل تصورش هم نمیکردم این بود که در خوابگاه به جای درس خواندن بیشتر اوقات دانشجویان صرف خوابیدن، تا نزدیک صبح بیدارماندن و بازیکردن با ورق و دومینه، جر و بحث و شوخیهای بیموردی می شد که در شأن یک دانشجوی تحصیلکرده نبود. بیشتر اوقاتمان در دانشگاه هم صرف روی چمن دانشگاه نشستن، رفتن به سالن غذاخوری، جزوه نوشتن و بسیاری از کارهای بیمورد دیگر میشد. انگار این همه زحمت و شب نخوابیدنهای پشت کنکور را میخواستیم در همین دوران دانشجویی جبران نماییم.
یکی از اتفاقاتی که همیشه در خوابگاه بین دانشجویان روی میداد، مجادلاتی بود که بین آنها صورت میگرفت. مجادلاتی که بجای روشنگری و رسیدن به حقیقت همواره آتش حقد و کینهها را بر میافروخت. به گونهای که رگگردن قوینمودن و سوار بر موج احساسات شدن در بیشتر مجادلات، جای منطق و استدلال و دلیل را گرفته و همواره دانشجویان در صدد بودند تا به هر شیوهای که باشد، ایده و عقاید خویش را بر دیگران تحمیل و آنها را به کرسی نشاننند. یکی از دوستانمان که قبولی در دانشگاه او را از خود بیخود نموده بود و دچار نوعی تکبر و غرورعلمی شده بود، همیشه سعی میکرد با حمله بهاعتقاداتِگذشتگان و هتکِ حرمت آنها و سنّتهای رایج در جامعه قیافهی روشنفکری به خود بگیرد.
اوکه محصور در چارچوب علوم تجربی شده و متأثر از افکار مادی گرایان بود باورهای گذشتگان بخصوص اعتقاد به غیب را نوعی عقبماندگی و واپسگرایی میدانست و همواره مسائل ماورای ماده و متافیزیک را انکار مینمود و معتقدان به آن را به تمسخر میگرفت و همیشه سعی می کردبا انکار خداوند، فرشتگان، حیات پس از مرگ (بهشت و دوزخ) تفکّرات مادی خویش را به دیگران تحمیل نماید. در تقابل با این دانشجو یکی از هم اتاقیهایمان فردی متعصب دینی ودینداری جبری،تقلیدی وژنتیکی بود، به قول خودش اگر شمشیر اسلام در دست او قرار میگرفت تمامی افکار و اندیشههای خلاف خود را گردن زده وهمیشه آرزو داشت روزی برسد که به زور احکام و قوانین دین در جامعه پیاده شود. این فرد که دینداری احساسی وبدون پشتوانهی عقلی بود همواره با سایر افراد خوابگاه اعمّ از دینی و غیردینی سر ناسازگاری داشت. بخصوص با دانشجویانی که همانند او فکر دینی داشتند، ولی در مسائل فقهی مانند او نمیاندیشیدند. این عدّه دیندار جبری و تقلیدی که غیرخود را متهم به کفر و عصیان نموده و سرانجام جهنّمیبودن و استقبال آتش را برای بقیه تصور می کردند، چهرهی زشتی را از دین در ذهن برخی از دوستانمان که فکر دینی نداشتند ترسیم نموده بودند. مجادلاتی برسر چگونگی وضو گرفتن، گوشدادن به موسیقی، نحوهی گذاشتن ریش و این که کدام صحابه مستحق جانشینی پیامبر J بود، گاهی چنان آتش کینه را در درون آنها شعلهور مینمود که تا مرز درگیری فیزیکی پیش میرفتند. در این بین دوست دیگری داشتیم که بیشتر متأثر از افکار و اندیشههای دوران مدرن و پست مدرن بوده و به دلیل آشنایی و مطالعه کتابهای متفکران غربی و روشنفکران (به قول خودش!) عصر معاصر کشورهای اسلامی به نوعی پلورالیسم اعتقاد داشته و همیشه میگفت : دسترسی به حقیقت و صراط مستقیم امکانپذیر نبوده و هرکس با هر عقیده و مرامی نزد خداوند مأجور بوده چون بخشی از حقیقت را در پیش خویش دارد. او در حیطهی دینی نیز جامعه سکولار را قبول داشت و بر این باور بود که دین بایستی در حوزه خصوصی و خانه و عبادتگاه زندانی و نبایستی وارد عرصهی عمومی و مناسبات فرهنگی ـ سیاسی ـ اجتماعی و غیره شود. ایشان چون دین را امری شخصی میدانست قوانین دینی را جوابگوی دوران معاصرندانسته و همیشه میگفت اگر دین وارد عرصه عمومی شود آلوده به حقهبازی و دغلکاری شده و چون عدّهای از آن استفاده ابزاری در راستای تثبیت قدرت و ثروت خویش میکنند پاکی خویش را از دست داده و تبدیل به وسیلهای میشود که عدّهای محدود جور و ستم خویش را بر آحاد جامعه تحمیل نموده و از آن در راستای قداست خویش و اعمال خودشان بهره میگیرند و درجهت تثبیت موقعیت خویش دست به چپاول و غارت کلیهی منابع عمومی مینمایید. او چون معتقد به پلورالیسم بود کمتر خود را با دیگر دوستان درگیر میکرد. چون برای همهی افکار آنها سهمی از حقیقت را متصوّربود. یکی دیگر از دوستمانمان که همیشه در افکار خویش غرق بود و افسرده و ناراحت در گوشهای مینشست و کمتر به مجادلات توجه میکرد «که بعداً متوجه شدیم مشکلات و فقر و بدبختی چنان بر او و خانوادهاش سایه گسترانده که حاضر نیست به چیزی غیر از رفع این بدبختیها و فلاکتباریها فکر کند» و همیشه از وضعیتی که درآن قرار داشت ناراضی بود. او که اغلب خویش را با اطرافیانی که از نظر مالی در سطح بالاتری ازایشان قرارداشتند مقایسه مینمود همواره درصد کسب موقعیت و دسترسی به ثروتی کلان بود. عدّهای دیگر هم که اکثریت افرادخوابگاه راشامل می شدصاحب هیچ فکر و اندیشهای نبوده و همیشه بقیه را مورد مزاح و شوخی خویش قرار میدادند. بیشتر اوقات آنها صرف ارضای غرایز و تمایلات نفسانی و بحث در مورد دختران دانشگاه، جُکهای بیمورد و بازی با ورق و دومینه میشد.
نزدیکیهای غروب نیز جهت دختربازی راهی خیابانها شده و تا پاسی از شب بر نمیگشتند. آنها همیشه با این توجیه که دنیا فقط این چند روز است و بایستی با خوشی سپری شود که نه باگذشته کار داشتند تا از آن درس بگیرند و نه در فکر آیندهای بودند که برایش برنامهریزی نمایند. عدّهای دیگر هم بودند که تفکّرات ناسیونالیستی افراطی چنان ذهن و روانشان را در بر گرفته بود که غیر از هویّت ملی خویش و تعصّب نسبت به آن ،سایر ملل را نفی و زیردست خویش میخواستند. آنها دین را نیز از دریچه تعصبات ملی نگاه کرده و بر این باور بودند که ادیان فقط به منطقهی ظهورشان تعلق دارند و نیازی به پذیرش آن از سوی سایر ملل نیست. به عنوان مثال آنها اسلام را صد در صد دینی عربی وازآن کشورهای عربی میدانستند.
خلاصه، عدّهی زیادی با تفکّرها و عقاید کاملاً متضاد در کنار همدیگر بودیم که عاملی مشترک که آن هم چهاردیواری خوابگاه بود به اجبار ما را وادار به تحمّل همدیگر می نمود.
در این بین من نیز که زادهی جامعهای دیندار و از پدر و مادری ایماندار متولد شده بودم. جز دینداران تقلیدی به شمارمی آمدم ولی چون ایده و فکر خویش را صد در صد درست نمیدانستم و همواره در خویش استعداد و توانایی رسیدن به حقیقت را پرورانده بودم همیشه ساکت به مجادلات دوستانم گوش داده تا شاید دریچهای از حقیقت را بر روی خویش بگشایم. مدّتهای مدیدی بدین روال سپری شد و من به این نتیجه رسیدم که از این مجادلات تعصّبآمیز و بیهوده نتیجهای عایدم نخواهد شد. تنها اثری که این مجادلات در من ایجاد نمود این بود منی که الان هستم و آنچه که من بدان باور دارم و تمامی افکارواندیشه هایم را به صورت ارثی از والدین به ارث برده و نتیجهی جبر محیطی جامعهای است که در آن قرار داشتم پس بقیهی دوستانم به این دلیل که مسیر خویش را بدون پشتوانه عقلی انتخاب نموده و بجای متأثربودن از دلیل و منطق ،بیشتر تعصّب و احساس را در خویش پرورانده و از همان ابتدای تولد یک سری باورها و عقاید را به صورت جبر محیطی پذیرفته بودند،معذوردانسته وتمامی این مجادلات رانتیجهی مطلق نگری ،جمودفکری وجزم اندیشی محیطی می دانستم که افکاردوستانم درآن رشدوپرورش یافته بود. همهی اینها زمینهای شدتا سعی و کوشش نمایم جواب بسیاری از سؤالاتی که در ذهنم نقش بسته بود،محققانه وباپشتوانهی عقلی بیابم وبه آنها پاسخ مناسب دهم حال که از دوستانم در راستای پاسخ به سؤالاتم نااُمید شده بودم. دنبال منابعی بودم تا به آرامش درونی ناشی از دریافت پاسخ پرسشهایم برسم. چون در سایه الطاف خداوند به گونهای پرورش یافته بودم که نمیتوانستم بدون دلیل و برهان منکر چیزی شوم. حتی اگر آن موضوع مربوط به مسائلی باشد که در حوزه حواس نگنجد؛ زیرا در دوران دبیرستان خوانده بودیم که آدمیان دارای حواس محدود هستند. به همین دلیل بسیاری از موجودات در حیطهی حواس آدمیان قرار نمیگیرد. پس ندیدن و نشنیدن دلیل بر نبودن نخواهد بود. از سوی دیگر رفتار دانشجویان دیندار تقلیدی هم مورد پسند من نبود چرا که آن را مخالف با اراده و اختیار آدمی میدانستم و بر این باور بودم اگر به زور و حربهی قدرت بخواهی ایمان را به دیگران القا نمایی.دیگر نیازی به آزمایش در این دنیا نخواهد بود و در نتیجه عقاب و آتش اخروی نیز بیمعنی خواهدشد. با سایر دوستانم که فقط در فکر ارضای غرایز بودند و به هیچ چیز جز خوش بودن در لحظات حال نمیاندیشیدند به طور کلی مخالف بودم. چون انسان را شریفتر از آن میدانستم که تمام وقتش را صرف ارضای غرایز نماید زیرا در بسیاری موارد توجه صِرف به یک غریزه و رهانمودن آن را تجاوز به حقوق دیگران و تضییع حقشان میدانستم بخود اجازه نمیدادم که فقط به فکر خویش بوده و بواسطهی خوشبودن خویش حقوق همنوعانم را پایمال نمایم. چرا که برایم مسجل شده بود تمامی فسادهایی را که درجهان معاصر شاهدآن هستیم که مشکلات فراوانی را برای انسانها به ارمغان آورده است، ناشی از حرکت در محدودهی غرایز و برنامهریزی برای آن است. در واقع همهی ترورها، خشونتها، آدمکُشیها، رواج فقر و گرسنگی، تجاوز به حریم کشورها و ملتها، شیوع بیماریهای فراوان چون سوزاک، سفلیس هپاتیت و ایدز و هم چنین آلودگی محیط زیست و بسیاری دیگر از فسادها را ناشی از ارضای نامناسب غرایز میدانستم. سخنان دوستان ملیگرایم هم که اصلاً قابل قبول نبود چرا که آنها تمامی انسانها را فدای ماندگاری و دوام ملیت خود نموده و ضمن ارزش دادن به فرهنگ و آداب خویش درصدد نفی ملیتهای دیگر برمیآمدند و میدانستم که هیتلر در جریان جنگ جهانی میلیونها انسان بیگناه را در سایه و اعتقاد به نژاد برتر و باورهای فاشیستی، شوونیزمی و ناسیونالیستی افراطی به کام مرگ کشانده بود خلاصه پس از آن که به واسطه معلومات ناچیز خویش بدین نتیجه رسیدم که افکار و باورهای هیچ یک از دوستانم نمیتواند مطابق عقل و فطرت پاک باشد شروع به مطالعه و تحقیق نموده تا این حصار اطلاعاتی که به صورت جبری، محیط زندگیام دور من کشیده و زندانیم کرده بود را شکسته و تصمیم گرفتم میدان دید خویش را فراتر از محدودهی اجتماع خویش گسترش دهم.
یوسف سلیمان زاده – سقز
ادامه دارد