داستان قُلەی باوفایی
یکی از دوستانم سرگذشتی را نقل میکند که بامدادی زود هنگام در بخش اورژانس بیمارستان بەعنوان پزشکیار کار میکردم، ساعت هشت و نیم بود که مرد پیر هشتاد سالهای ناگهان وارد اتاقم شد تا در اولین فرصت راە حلّی برای زخم دستانش پیدا کنم کە بە شدّت درد میکردند. گفت: من ساعت نە قرار دارم برای همین باید زود بروم کە خیلی عجلە دارم، کمکم کن و زخمهایم را برایم ببند و معالجەام کن.
من هم به او گفتم روی صندلی بنشین تا زخم دستانت را معالجه کنم، در همان موقع کە داشتم دستانش را درمان میکردم، از او سوال کردم؛ چه قراری داری کە آنقدر عجلە داری تا دیر نکنی؟ در جواب گفت: هر روز صبح بە خانەی سالمندان میروم تا نان صبحانە را با همسرم نوش جان کنم.
منم دوبارە پرسیدم چرا و بە چە دلیل همسرت بە خانەی سالمندان رفتە است؟! در جواب با چشمانی اَشکبار و گریان گفت: مدتی است همسرم مبتلا بە بیماری آلزایمر (فراموشی) شدە. در همان حال کە داشتیم حرف میزدیم، زخمش را درمان کردم و پرسیدم همسرت نارحت می شود اگر سر وقت پیشش نباشی؟!
در جواب گفت: نە چون او اصلاً مرا نمیشناسد و مدت پنج سال است کە نمیداند من کی هستم.
متحیر شدم و بهش گفتم: الان هم با او ادامە می دهی و میخواهی نان صبحانە را با او بخوری در حالیکە همسرت شما را نمیشناسد!؟
آن پیرمرد با لبی خندان دستم را محکم فشار داد و بهم گفت: «درسته او مرا بە یاد نمی آورد، ولی من کە او را خیلی خوب میشناسم و می دانم او کیست.»
دکتر می گوید: به زور سعی کردم تا زمانیکه مرد پیر از پیشم می رود، اشک از چشمانم سرازیر نشود.
منم همین جا میگویم: ما همە محتیاج همچنین وفا و عشق و مهر و محبت در میان خودمان هستیم، مخصوصاً در زندگی مشترک همسرداری، بە خاطر اینکە دوستداشتن پاک و وفاداری، پلی است کە انسانها را بە هم می رساند. ولی متأسفانە با از بین رفتن همچین صفات زیبا و پاکی غیر ممکن است انسانها بتوانند زندگی را بە خوبی ادامە بدهند و دلسوز و غمخوار یکدیگر باشند.
خواهش میکنم اگر شما هم مثل من بعد از خواندن این داستان اشک از چشمانت سرازیر شد، نظر مهر و محبت آمیز خودت را نسبت بە ما بنویسید.
منبع: سایت صدای اسلام
نویسنده: همداد خالد
مترجم: گیلاس عبدی