ادبیاتدل نوشته

فائزه، تنها بازمانده خانواده

فائزه، تنها بازمانده خانواده

عبدالله رشی مقدم

فائزه ؛ دختری که در حادثه تصادف همه اعضای خانواده اش را از دست داد

با کدامین کلمات و با کدام الفاظ و با چه احساسی می توانم از حال و وضع تو بگویم !؟ کدامین جملات می توانند گویایی حال پریشان تو باشند !؟ چگونه آغاز کنم و از چه و از کجا شروع کنم!؟
از دل و روح شکسته و خسته ات بگویم ؟ یا از دست و پای شکسته ات؟! ای برادر زاده ام ! برادر رنج کشیده و آرامش ندیده ام !!!

چقدر سخت است در کم تر از یک ساعت که شما شاد بودی و داشتی خودت را برای مسافرت آماده می کردی، لباس قشنگ پوشیده بودی و در کنار بابا و مامان و برادر و خواهرت، عازم دیدار با فامیل هایت بودی، ناگهان دست تقدیر، شادی هایت را تبدیل به شیون کرد و در زندگی و سرنوشتت، برگی دیگر ورق زد، برگی که تغییراتی اساسی و کلی در زندگی ات هویدا شد.

در چند لحظه با یاغی شدن و نافرمانی اتومبیل بابات، فرمان را از دستانش ربود و به دستان تقدیر واگذار شد و خود را به سنگی سنگدل و سخت زد، لابد صدای بابا را که می گفت: “بچه ها شهادتین را بگویید” در گوشهایت هنوز هم طنین انداز است.
آن لحظات، آخرین لحظات وجود گرم بابا و مامان، محمد و اسرا جان بود، ولی نمی دانستی، آری نمی دانستی که وداع بسیار سخت و تلخی پیش رویت است، وداعی که تاب تحملش کار هر کسی نیست، آری آخرین حضور و حس گرم اعضای خانواده ات را تا همان لحظه را خداوند برایت مقدّر و مکتوب نموده بود.
صدای ناله و فریاد بابا و مامان و محمد و اسرا آخرین بار بود که به گوشهایت خورد.
چقدر وداع سخت و خداحافظی تلخی بود؛ نه لبخندی داشت، نه نگاهی، نه دست تکان دادنی، نه سخنی نه کلامی، فقط صدای یا الله یا الله بود و به سرعت رفتن به آغوش مرگ، آنها برای همیشه اینچنین از تو خدا حافظی کردند!

چند ساعت بعد جسد بی جان بابا و مامان بر دستان انبوهی از مردم دوست و فامیل و نزدیکان که جمع شده بودند، راهی آرامستان شد، ولی خبر نداشتی، از درونت خدا خدا می کردی و برای سلامتی و شفای آنها دعا می کردی، غافل از اینکه تقدیر و سرنوشت چیز دیگری را رقم زده بود.
محمد جان و اسرا جان ! جسمهای بی حرکتشان راهی بیمارستان شهرستان نقده و از آنجا بخاطر حال بدشان، به بیمارستان مهاباد اعزام شده بودند.
خودت هم در بیمارستان نقده زیر تیغ دکترها و جراحان و کادر پزشکی قرار گرفتی.

فائزه عزیز ! می خواهی فریاد بزنی تا کمی از سنگینی باری که تقدیر بر دوشهایت گذاشته بود و بر دل و روحت سنگینی می کرد، خودت را سبک کنی، ولی نه صدایی داشتی و نه رمقی، می خواهی بنالی، ولی از چه بنالی ؟ از درد کدامین زخم ؟ زخم های دل یا زخم های دیده ؟ زخم های جسمت یا زخم های بی التیام روحت ؟ زخم های وداع تلخ از بابا و مامانت و همه اعضای خانواده، یا زخم های هرگز در کنار هم قرار نگرفتن اعضای خانواه در آینده؟
ای دختر پر و بال شکسته در اقیانوس بی کران تقدیر !!! فائزه عزیز !!!
بعد از چند روز مرگ دردناک پدر و مادر، روانشناس به همراه اقوام پدری و مادری ات، بر بالینت حاضر می شود، گفتگو را با تو آغاز می کند. فائزه جان ! از حادثه تصادف چه یادت می آید؟ لب به سخن می گشایی و آنرا بازگو می کنی، بهت می گوید: فایزه جان ! به نظرت حال و وضع پدر و مادرت چگونه است؟ تو هم می گویی پدر و مادرم فوت شده اند، من می دانم ولی شما تا حالا آنرا از من مخفی کرده اید.
او بهت می گوید: “اگر به شما بگوییم که والدینت از دنیا رفته اند، چه می گویی؟”
جواب می دهی: “خدا را هزاران بار شکر؛ کار اوست، تقدیر است، مگر می شود چه کرد!؟
درود و هزاران سلام عطرآگین، به فهم و پرورشی که والدینت بهت بخشیدند و
احسنت به تو ای دختر برادرم! از آنچه ما فکر می کردیم خیلی بزرگ تر ظاهر شدی!!!
فائزه جان !!! چند روزی از فوت بابا و مامانت نگذشته بود که از بیمارستان مهاباد، خبر مرگ محمد بهت رسید، و جسد بی جان او را نزدت آورند، تا برای آخرین بار با چهره پاک و معصوم محمد خوش و بشی داشته باشی و از او برای همیشه خداحافظی کنی، دیگر چمشانت محمد را هرگز نخواهند دید و این وداع از آنچه قبلاً بود، برایت تلخ تر و سخت شد.

ای دختر برادرم ! آزموده شده در ارزیابی دیوان عدالت خدای مهربان ! روز پنج شنبه با محمد وداع کردی و به امید اینکه خدا جان حد اقل یکی از اعضای خانواده را برایت باقی بگذارد، تا همدم و مونس تو و یادگار بابا و مامانت باشد، از ته دل از خدا خواستی، خدایا اسرا را برایم زنده نگهدار !
ولی تقدیر طوردیگری بود، بعد از ظهر روز جمعه، درست یک هفته پس از مرگ بابا و مامانت، دقیقا در روز جمعه، تقدیر، سیلی محکم دیگری به صورت و گونه هایت زد و این بار آخرین یار و یادگار والدینت، خواهر وفادارت را خدا از تو گرفت.
بعد از ظهر روز جمعه جسد خواب رفته خواهرت؛ اسرا را از بیمارستان مهاباد، برایت آورند، اما این خواب، همچون خوابهای قبلی نیست، خوابی همیشگی است، دیگر هرگز اسرا بیدار نخواهد شد، دیگر هرگز آغوش او را احساس نخواهی کرد، دیگر هرگز صدای نازنین اسرا را نخواهی شنید، این وداع از تلخی ای که داشت، برایت تلخ تر شد.
ای برادرزاده ام ! دختر برادرم ! فائزه دل شکسته و پرپرگشته ام !!! پیشتر هرگاه رنج می دیدی و دردی داشتی خودت را به آغوش مامان و بابایت می انداختی تا تو را نوازش کنند و بهت قوت قلب و آرامش داده و تسلی دهند.

اما امروز دیگر هیچکدام از آنها نیستند، تا مرهم دردها و زخم هایت باشند و قوت قلب و تکیه گاه وهمدم تنهایی هایت شوند.
فائزه جان ! می خواهی از درد زخم های تنت بنالی؟! یا از دردهای روحِ شکسته و سرگشته ات؟ یا از درون ویران شده ات؟! یا از وداع های تلخ و سختی که این روزها داشته ای؟
فائزه عزیز ! خیلی در مجالس ماتم و عزا حضور داشته ام و با ناله و فریادها و ناسپاسی ها، بی طاقتی ها و خودزنی های مصیبت دیدگان مواجه شده ام، اما وقتی امروز برای تسلیت و دیدارت به روستای دیلان چرخ آمدم، از این کارها و رفتارها خبری نبود، تو را همچون کوهی استوار و محکم دیدم ! هرچند سن و سالت کم است و تنها ۱۹ بهار از عمرت گذشته، اما رفتار و برخوردهایت، خیلی بزرگ و بزرگوارانه تر از حد تصور ما بود، هر چند از درون، طوفانی بر دلت حکمفرما بود، ولی ظاهر متین و آرام و شاکر و ساکت و صبورت مرا به یاد فرموده پیامبر گرامی اسلام نهاد که فرمود: “المُؤمِنُ بِشرُهُ فِی وَجهِهِ و حُزنُهُ فِی قَلبِهِ” مسلمان مژدگانی و شادی اش در چهره اش و اندوه و دردهایش در درون و دلش نهان کرده است.

فائزه عزیز !!! در این آزمون سخت چقدر واقعا سربلند ظاهر شدی، آفرین به تو صد آفرین و دستمریزاد به مربی ای که ترا چنین پرورده و این چنین قوی ساخته و پرداخته است. آفرین به مرحوم پدرت و آفرین به مادر مرحوت که شخصیتی به این خوبی و قوی برایت ساخته اند.

ای برادرزاده عزیزم ! فائزه جان ! یقین دارم در آزمونت سربلند خواهی شد، چنانکه تا حالا سربلند بوده ای، آه ها و اشک ها، دردها و رنج ها، هرگز تو را ناکام نخواهند ساخت، بلکه آنقدر تو را استوار و قوی خواهند ساخت که با هیچ بادی به لرزه در نیآیی و شخصیتی پولادین و محکم برایت بوجود خواهند آورد.

آری فائزه جان ! شما در مدرسه ایی پرورش یافته ایی که ایمان راسخی به شما هدیه داده که بزرگ ترین نعمت الهی است؛ ایمانی که چتری برای زندگی انسان است و انسان را از گرما و سرمای سوزان و سخت زندگی پناه می دهد، ایمانی که دید و نگرشی به وسعت آسمانها به تو داده، تا نه تنها خود را فقط متعلق به این کره خاکی و چند روز موقت دنیای فانی ندانی، بلکه زندگی در این کره خاکی را لهو و لعب و بازیچه کودکانه بپنداری و آن را بسیار ناچیز و کم و اندک بشماری، و آن را سرآغاز زندگی کامل و جاویدان و ابدی و پر از نعمت در آن سرای آخرت بدانی و اصل زندگی و لذت و خیر و خوشی را از آن دیار واقعی بدانی، و برای آنجا تلاش کرده، با برنامه زندگی، کار وکوشش کنی و هر آنچه از انرژی در وجودت داری صرف آباد نمودن کاخ و قصرهای زندگی جاویدان آخرتت نمایی.

فائزه جان ! ای پرورش یافته مکتب و مدرسه اسلام ! با بابایت هم دوره و هم کلاس بودیم، و همزمان فارغ التحصیل شدیم، درس های تئوری زیادی با هم خوانده ایم و آزمون های زیادی با هم دادیم، ولی هرگز آزمونی عملی و به این بزرگی که از تو به عمل آمد و شکر خدا از آن نمره قبولی گرفتی و در تاریخ ثبت شد، ما انجام نداده و ندیدیم.
آزمونت سنگین و سخت بود؛ خیلی سخت، خیلی بزرگ، اما شاید خدا جان ! می خواهد با این آزمون سخت و بزرگ، تو را قوی، محکم و بزرگ نماید. یقین دارم در آینده ای نە چندان دور، تو بە شخصیتی مثبت، مٶثر و مفید برای خودت و اطرافیان و جامعه تبدیل خواهی شد.

در پایان، از خدای مهربان می خواهم زخم های دل و روح و جسمت را هرچه زودتر ترمیم نماید و آنها را التیام بخشد و صبر و بردباری ات را چند برابر کند و به اندازه صبرت بهت اجر بی پایان بدهد؛ برایت، از خدا جان ! ایمانی راسخ، قلبی پاک ، تنی سالم، تقدیری خوب و خوشبختی، و زندگی ای سالم، و عاقبتی خیر را آرزومندم.

دوستدار و همدوره و همقطار مرحوم پدرت
عبدالله رشی مقدم
۱۶ مرداد ۱۴۰۱ خورشیدی، مهاباد

نمایش بیشتر

عبدالله رشی مقدم

@ نویسنده و مترجم @ ساکن : آذربایجان غربی - مهاباد @ شغل : امام جماعت و خطیب

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا